کلمه جو
صفحه اصلی

معروف


مترادف معروف : اسمی، بنام، خنیده نام، خوش نام، زبانزد، سرشناس، شناخته، شهره، شهیر، مشهور، نام آور، نامدار، نامور، نامی، نیکی، حسنه، دانسته ، منکر

متضاد معروف : گمنام

برابر پارسی : سرشناس، پرآوازه، شناخته، شناخته شده، نامدار، نامور

فارسی به انگلیسی

famous


big, famed, famous, known, name, notorious, proverbial, renowned

فارسی به عربی

تاریخی , کبیر , مشهور

فرهنگ اسم ها

اسم: معروف (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: maeruf) (فارسی: معروف) (انگلیسی: maeruf)
معنی: مشهور، سرشناس، عمل خیر، ( در تصوف ) خداوند، ( به مجاز ) مهم، اصلی، مقرب، نزدیک، ( عربی )، آنچه در نزد دیگران یا در نزد همه شناخته شده است، موسوم و شناخته شده، ( در علم حدیث ) حدیثی مقبول که راوی آن ضعیف است، ( اعلام ) ) معروف بغدادی [قرن و قمری] خوش نویس و شاعر، در بغداد زاده شد، هنگامی که سلطان احمد ملایر در بغداد مسلط شد به دربار او رفت و به کتابت مشغول شد، در سال هجری قمری هنگامی که شاهرخ تیموری به اصفهان آمد او را همراه خود به اصفهان برد و کاتب مخصوص خود کرد، از شاگردان او شمس الدین هروی و استاد بایسنقر میزا بودند، هنگامی که احمد لر به شاهرخ سوء قصد کرد چون معروف از ملازمان او بود در قلعه ی اختیارالدین زندانی شد و در همانجا درگذشت، ) معروف کرخی [قرن دوم هجری] از دوستان امام رضا ( ع ) و از زاهدان و متصوفان مشهور زمان خود، ابوالفرج بن الجوزی کتابی در اخبار و آداب او نوشته است

مترادف و متضاد

صفت ≠ گمنام


اسمی، بنام، خنیده نام، خوش‌نام، زبانزد، سرشناس، شناخته، شهره، شهیر، مشهور، نام‌آور، نامدار، نامور، نامی


نیکی، حسنه


دانسته


۱. اسمی، بنام، خنیده نام، خوشنام، زبانزد، سرشناس، شناخته، شهره، شهیر، مشهور، نامآور، نامدار، نامور، نامی
۲. نیکی، حسنه
۳. دانسته ≠ گمنام
۴. منکر


well-known (صفت)
ستوده، مشخص، پیش پا افتاده، مشهور، واضح، معروف، نیکنام

famous (صفت)
ستوده، مشخص، عالی، برجسته، مشهور، سربلند، معروف، نامی، نبیه، بلند اوازه، اعظم

introduced (صفت)
معروف

presented (صفت)
معروف، پیشکشی، معروض علیه

offered (صفت)
معروف، پیشکی

reported (صفت)
معروف

stated (صفت)
معروف

submitted (صفت)
معروف

فرهنگ فارسی

شناخته شده، مشهور ، ونیزبه معنی نیکی و کارنیک
۱ - ( اسم ) شناخته شده مشهور : عکرمه گفت : نام دوصنم اند که درمیان مشرکان معروف بودند . ۲ - کارنیک عمل خیر. ۳ - و اجب شرعی . یا امر به معروف . امرکردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی مقابل نهی از منکر . ۴ - معروف در مقابل مجهول است و شامل دو حرف میباشد : یا و او معروف . واوی است که بصورت - و تلفظ شود مانند : رو . یا یای معروف . یایی است که بصورت - ی تلفظ شود مانند : شیر ( بمعنی لبن ) .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) شناخته شده ، شهرت یافته . ۲ - کار نیک ، عمل ثواب . ، امر به ~ امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی . مقابل نهی از منکر.

لغت نامه دهخدا

معروف. [ م َ ] ( ع ص ) مشهور و شناخته. خلاف منکر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شناخته شده و شهرت یافته و نامور. ( ناظم الاطباء ). مشهور. ( اقرب الموارد ). نامی. نامدار. نامبردار. بلندآوازه. روشناس. سرشناس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
چگونه گیرد پنجاه قلعه معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.
عنصری.
اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف است.... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181 ). در روزگار امیر مودود معروف تر گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255 ).
پیمانه این چرخ را همه نام است
معروف به امروز ودی و فردا.
ناصرخسرو.
گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا.
ناصرخسرو.
ز فعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان.
ناصرخسرو.
این اردشیر ظالم و بدخوو خونخوار چند معروف را بکشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 73 ). به آبی رسید که به راهب معروف بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43 ). مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف. ( گلستان ).
ندانی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف ، معروف نیست.
( بوستان ).
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده.
سعدی.
- گل معروف ؛ در بیت ذیل از فرخی به معنی سوری است چه پیش قدما آنگاه که گل گویند مراد گل سوری باشد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی ( یادداشت ایضاً ).
- معروف شدن ؛ شهرت یافتن. مشهور گشتن. شناخته شدن :
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.
ناصرخسرو.
به مردی چو خورشید معروف از آن شد
که صمصام دادش عطا کردگارش.
ناصرخسرو.
زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو
مجهول بمانده ست ز بس جهل توسالار.
ناصرخسرو.
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آنکه بگویم حکایتی.
سعدی.
- معروف گشتن ؛ معروف شدن. شهرت یافتن :
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی.

معروف . [ م َ ] (ع ص ) مشهور و شناخته . خلاف منکر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شناخته شده و شهرت یافته و نامور. (ناظم الاطباء). مشهور. (اقرب الموارد). نامی . نامدار. نامبردار. بلندآوازه . روشناس . سرشناس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.

عنصری .


اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف است .... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). در روزگار امیر مودود معروف تر گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
پیمانه ٔ این چرخ را همه نام است
معروف به امروز ودی و فردا.

ناصرخسرو.


گر زی تو قول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا.

ناصرخسرو.


ز فعل نیک باید نام نیکو مرد را زیرا
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان .

ناصرخسرو.


این اردشیر ظالم و بدخوو خونخوار چند معروف را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73). به آبی رسید که به راهب معروف بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 43). مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف . (گلستان ).
ندانی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف ، معروف نیست .

(بوستان ).


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده .

سعدی .


- گل معروف ؛ در بیت ذیل از فرخی به معنی سوری است چه پیش قدما آنگاه که گل گویند مراد گل سوری باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال .

فرخی (یادداشت ایضاً).


- معروف شدن ؛ شهرت یافتن . مشهور گشتن . شناخته شدن :
معروف شد به علم تو دین زیرا
دین عود بود و خاطر تو مجمر.

ناصرخسرو.


به مردی چو خورشید معروف از آن شد
که صمصام دادش عطا کردگارش .

ناصرخسرو.


زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو
مجهول بمانده ست ز بس جهل توسالار.

ناصرخسرو.


معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آنکه بگویم حکایتی .

سعدی .


- معروف گشتن ؛ معروف شدن . شهرت یافتن :
معروف گشته از کف او خاندان او
چون از سخای حاتم طی خاندان طی .

منوچهری .


|| (اِ) نیکویی . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). دهش و احسان . (ناظم الاطباء). احسان . (اقرب الموارد). || خیر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || هر چیزی را گویند از اطاعت خدای تعالی و تقرب به او و نیکویی به مردم که مشهور باشد. هر کار مشروع و روا و شایسته . (ناظم الاطباء). هرآنچه در شرع پسندیده باشد. (از تعریفات جرجانی ). ضد منکر است و آن هر چیزی است که در شرع پسندیده باشد و گویند هرآنچه نفس بدان خوشی و آرامش یابد و آن را نیک شمرد. (از اقرب الموارد): نماز را برپا داشتند و زکوة را دادند و به معروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست .

ناصرخسرو.


- امر به معروف ؛ امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی . مردم را به طاعت خداو روی آوردن به اعمال مشروع و شایسته ٔ دین راهنمائی کردن . مقابل نهی از منکر : چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- امر معروف ؛ امر به معروف :
چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم .

سعدی (بوستان ).


و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| (ص ) در اصطلاح محدثان ، قسمی از مقبول است ، مقابل منکر و گفته اند معروف حدیثی را گویند که راوی ضعیفی برای کسی که اضعف از اوست روایت کرده باشد برطریق مخالف . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). در اصطلاح محدثان حدیثی است مقبول که راوی آن ضعیف بود و مخالف با حدیث دیگری باشد که ضعیف تر از آن است . (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی ). || لفظی است که به هر دو زبان عربی و عجمی موضوع باشد بی تغییری چون مکه و مدینه و اکثر اسماء مواضع و اودیه و اعلام از این اقسام است اما آنچه از مختصر ابن حاجب مستفاد می شود این نوع داخل معرب است و اتفاق لغتین بعید است و اعلام موضوع نیست در لغت و از اینجاست که اعلام را از قسم حقیقت و مجاز خارج گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || فعلی که نسبت به فاعل داشته باشد و مجهول فعلی باشد که نسبت به مفعول دارد. (غیاث ). در اصطلاح نحویان فعل معلوم را معروف نیز گویند. مقابل مجهول . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به معلوم شود. || (اصطلاح دستوری ) واو و یاء بر دو نوع بوده است : معروف و مجهول . واو و یاء چون کاملاً تلفظ می شد آنها را معروف نامیدند مانند واو در کلمات : فروز، تموز، شوخ ، کلوخ ، دور. و یاء در کلمات : بیخ ، جاوید، تیر، پیش ، ریش . (از دستور قریب و بهار و... ج 1 ص 13). و رجوع به مجهول شود. || مردی که بر دست ریش دارد. (مهذب الاسماء). صاحب دست کف ریش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که کف دست وی ریش باشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) گوشه ای است از شعبه ٔ همایون . (تعلیقات بهجت الروح چ بنیاد فرهنگ ایران ص 132).

فرهنگ عمید

۱. شناخته شده، مشهور.
۲. نیکی.
۳. [قدیمی] کار نیک.

دانشنامه عمومی

معروف به معنی «شناخته شده» و همچنین «کار نیک و قابل قبول» می تواند به موارد زیر اشاره کند:
سعید معروف، والیبالیست ایرانی
مولانا معروف یا معروف بغدادی، از خوشنویسان اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم
محمد رفیع روزه دار از شاعران معاصر (بخش کوخرد) شهرستان بستک در غرب استان هرمزگان در جنوب ایران بود.
معروف کرخی، از بزرگان مشایخ قرون اولیه اسلام
معروف الدوالیبی، نخست وزیر سوریه
معروف شیرازی، از خوشنویسان قرن نهم هجری قمری
معروف کوکه ای، از شاعران شهر مهاباد
معروف بن خربوذ مکی، از محدثان و علمای شیعه

فرهنگ فارسی ساره

شناخته، سرشناس، پرآوازه، شناخته شده


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَعْرُوفٍ: سازگار با عرف جامعه ی انسانی - معروف(معروف به معنای هر عملی است که افکار عمومی آن را عملی شناخته شده بداند ، و با آن مانوس باشد ، و با ذائقهای که اهل هر اجتماعی از نوع زندگی اجتماعی خود به دست می آورد سازگار باشد ، و به ذوق نزند )
معنی حُنَیْنٍ: اسم بیابانی است میان مکه و طائف که غزوه معروف حنین در آنجا اتفاق افتاد
معنی مِیکَالَ: نام یکی از فرشتگان مقرب - میکائیل (معروف است که میکائیل امر باران و گیاهان و روزی را به عهده دارد )
معنی مَّعْرُوفَةٌ: سازگار با عرف جامعه ی انسانی - معروف(معروف به معنای هر عملی است که افکار عمومی آن را عملی شناخته شده بداند ، و با آن مانوس باشد ، و با ذائقهای که اهل هر اجتماعی از نوع زندگی اجتماعی خود به دست می آورد سازگار باشد ، و به ذوق نزند )
معنی سُوَاعاً: نامی یکی از پنج بت معروف که در زمان حضرت نوح پرستیده می شدند این بت متعلق به قبیله هذیل بوده است
معنی وَدّاً: نامی یکی از پنج بت معروف که در زمان حضرت نوح پرستیده می شدند این بت متعلق به قبیله کلب بوده است
معنی عُرْفِ: آن سنن و سیرههای جمیل جاری در جامعه است که عقلای جامعه آنها را میشناسند ، به خلاف آن اعمال نادر و غیر مرسومی که عقل اجتماعی انکارش میکند ، که اینگونه اعمال عرف معروف نبوده بلکه منکر است
معنی فَرْشاً: خردسالان چهارپایان ( در عبارت "مِنَ ﭐلْأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشاً کُلُواْ "وجه این تسمیه یا این است که از کوچکی مانند فرش زمینند ، و یا این است که مانند فرش لگد میشوند و ممکن است هم منظور همان فرش معروف باشد و آنوقت منظور از آیه می شود چهارپایان پ...
معنی قَائِمِینَ: قیام کنندگان (در عبارت " وَﭐلْقَائِمِینَ وَﭐلرُّکَّعِ ﭐلسُّجُودِ "منظورکسانی هستند که خود را برای عبادت خدا و نماز به تعب وزحمت میاندازند،هر جا کلمه قیام ذکر شود معنای معروف برخاستن به ذهن خطور میکند که آن نیز به دو معنا است ، یکی ایستادن و یکی قبول ...
معنی شَطْرَ: بعض - قسمتی (منظور از بعض مسجد الحرام همان کعبه است ، واینکه صریحا نفرمود فول وجهک الکعبة و یا فول وجهک البیت الحرام برای این بود که مقابل حکم قبله قبلی قرار گیرد چون شطر مسجد اقصی نیز منظور صخره ای معروف در آنجا بود ، نه همه آن مسجد )
معنی شَطْرَهُ: بعض آن - قسمتی از آن (منظور از بعض مسجد الحرام همان کعبه است ، واینکه صریحا نفرمود فول وجهک الکعبة و یا فول وجهک البیت الحرام برای این بود که مقابل حکم قبله قبلی قرار گیرد چون شطر مسجد اقصی نیز منظور صخره ای معروف در آنجا بود ، نه همه آن مسجد )
معنی قَائِمُونَ: ایستاده -برپا -پا بر جا- ثابت قدم (عبارت"ﭐلَّذِینَ هُم بِشَهَادَاتِهِمْ قَائِمُونَ " به این معنی است که پای شهادت خود می ایستند و برای ادای گواهی های خود پایبند و متعهدند،هر جا کلمه قیام ذکر شود معنای معروف برخاستن به ذهن خطور میکند که آن نیز به دو ...
ریشه کلمه:
عرف (۶۹ بار)

واژه نامه بختیاریکا

اَشنَهدِه؛ سَر دِیار

جدول کلمات

نامی

پیشنهاد کاربران

معروف مثل: سعید معروف

بلندآوازه

Popular


سرشناس

معروف : خوبی ، نیکی .

کل معروف احسان : هرخوبی ، نیکوکاری است .

اسمی، بنام، خنیده نام، خوش نام، زبانزد، سرشناس، شناخته، شهره، شهیر، مشهور، نام آور، نامدار، نامور، نامی، نیکی، حسنه، دانسته، منکر

میتوانستید معنی کلمه را هم بگویید.
معروف یعنی
سرشناس
شناخته شده


کهن آوازه . [ ک ُ هََ / هَُ زَ / زِ ] ( ص مرکب ) که آوازه ای قدیم دارد. که شهرتی دیرین دارد : پیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوازگان . نظامی .

Well_know

Popular=famous

پُرنام = پر نام

نام آشنا، مشهور

معنی معروف میشه مشهور 👗


کلمات دیگر: