کلمه جو
صفحه اصلی

نامی


مترادف نامی : بنام، سرشناس، شناسا، مشهور، معروف، نامور، روینده، گیاه، نبات

متضاد نامی : گمنام

برابر پارسی : روینده

فارسی به انگلیسی

famous, illustrious, nominal

famous


فارسی به عربی

شهیر , مشهور

فرهنگ اسم ها

اسم: نامی (پسر) (فارسی) (تلفظ: nāmi) (فارسی: نامي) (انگلیسی: nami)
معنی: سرشناس، مشهور، محبوب، ( منسوب به نام )، معروف، گرامی، ( در عربی ) ( اسم فاعل از نموّ و نَماء ) به معنی نمو کننده، بالنده، روینده، منسوب به نام

(تلفظ: nāmi) (منسوب به نام) ، (به مجاز) مشهور ، معروف ؛ (در قدیم) محبوب ، گرامی ؛ (در عربی) (اسم فاعل از نمو و نَماء) به معنی نمو کننده ، بالنده ، روینده .


مترادف و متضاد

illustrious (صفت)
درخشان، ممتاز، برجسته، مجلل، نامی

famous (صفت)
ستوده، مشخص، عالی، برجسته، مشهور، سربلند، معروف، نامی، نبیه، بلند اوازه، اعظم

بنام، سرشناس، شناسا، مشهور، معروف، نامور ≠ گمنام


روینده، گیاه، نبات


۱. بنام، سرشناس، شناسا، مشهور، معروف، نامور
۲. روینده، گیاه، نبات ≠ گمنام


فرهنگ فارسی

نامور، نام آور، معروف ومشهور، نموکننده، افزون شونده، رشدکرده، گوالنده، رویا
( اسم ) ۱ - نموکننده بالنده :[ هیچ نمی نماید تراکه نامی وحسی وفکری هریک نفسی است جدا.] ۲ - هرذی زوحی که رشدکند نبات وحیوان مقابل صامت .
محمد حسن بن محمد بخش از پارسی گویان هند است .

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِفا. ) رشد کننده ، نمو کننده .
[ په . ] (ص نسب . ) معروف ، نامدار.

[ ع . ] (اِفا.) رشد کننده ، نمو کننده .


[ په . ] (ص نسب .) معروف ، نامدار.


لغت نامه دهخدا

نامی . (اِ) مکتوب . کتاب . (ناظم الاطباء). نامه . فرمان . (برهان قاطع). رجوع به نامه شود.


نامی. ( ع ص ) اسم فاعل از نُمُوّ. ( اقرب الموارد ). رجوع به نموشود. || بالنده. نموکننده. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). بالان. روینده. رویا. || شجر و نبات و حیوان و مقابل آن صامت است ، از قبیل سنگ و غیر آن. ( از معجم متن اللغة ). هر ذیروحی [ اعم از نبات و حیوان ] که رشد و نمو کند. مقابل صامت. || افزاینده. ( السامی ) ( مهذب الاسماء ). افزون شونده. گوالنده. ( ناظم الاطباء ). گوالان. افزایش کننده. || ناجی. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). الناجی من هلکة. ( معجم متن اللغة ).

نامی. ( اِ ) مکتوب. کتاب. ( ناظم الاطباء ). نامه. فرمان. ( برهان قاطع ). رجوع به نامه شود.

نامی. ( ص نسبی )( از: نام + ی ، نسبت ) پهلوی نامیک به معنی نامور. مشهور. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) . صاحب نام نیک. مشهور. معروف. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کسی که نام نیک او مشهور شده باشد. ( فرهنگ نظام ). مشهور. معروف. نامدار. ( ناظم الاطباء ). داستان. سمر. بلندآوازه. شهیر. سامی. صاحب اشتهار. صاحب صیت. بلندآوازه :
که با آنکه بر من گرامی ترند
گزین سپاهند و نامی ترند.
دقیقی.
سلیح است بسیار و مردم بسی
سرافراز نامی ندانم کسی.
فردوسی.
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
یکی برگزیند که نامی تر است
به خاقان چین بر گرامی تر است.
فردوسی.
خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان.
فرخی.
کجا ایدون زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی.
( ویس و رامین ).
در اطراف جهان شاهان نامی
از او جویند جاه و نیکنامی.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار
در دین سید ولد آدم افتخار.
سوزنی.
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی.
نظامی.
و مردم نامی را در بند گرامی دارد. ( مجالس سعدی ).
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی.
وحشی.
|| محبوب. گرامی. مطلوب :
مرا مرگ نامی تر از سرزنش
به هر جای بیغاره بدکنش.
فردوسی.
بدارم ترا هم بسان پدر
وز آن نیز نامی تر و خوبتر.

نامی . (اِخ ) (الشریف ...) ابن عبدالمطلب بن حسن بن ابی نمی الثانی . وی به انتقام خون برادرش با شریف محمدبن عبداﷲ حکمران مکه جنگید و او را بکشت و خودصد روز بر مکه حکمرانی کرد و سپس متواری و کشته شد به سال 1039 هَ . ق . رجوع به الاعلام زرکلی ج 4 شود.


نامی . (اِخ ) (ملا...) شمسی . از پارسی گویان هند است و این رباعی را مؤلف تذکره ٔ صبح گلشن به نام او ثبت کرده است :
ای دل پی یار ناتوانی بس نیست
ای دیده ٔ زار خونفشانی بس نیست
عمری است که یار رفت و جان با او رفت
هان ای تن زار زندگانی بس نیست .
جز این از حال وی اطلاعی به دست نیامد.


نامی . (اِخ ) (منشی ...) محمدحسن بن محمدبخش . از پارسی گویان هند است . وی در قرن سیزدهم در بانده ٔ هندوستان میزیسته و بامؤلف تذکره ٔ شمع انجمن معاصر بوده است . او راست :
دلم محراب کعبه ابروی جانانه میداند
عجب تر اینکه چشم مست را میخانه میداند
اگر روشندلی خواهی ز ساقی جام جم برگیر
که راز هر دو عالم را به یک پیمانه میداند.
رجوع به تذکره ٔ شمع انجمن ص 490 شود.


نامی . (اِخ ) احمدبن محمد دارمی مصیصی ، مکنی به ابوالعباس و مشتهر به نامی . از شاعران و ادبای عرب و مداح سیف الدوله است . او را با متنبی معارضاتی بوده . اوراست : دیوان شعر، الامالی ، القوافی . وی بسال 370 یا 371 یا 399 هَ . ق . در حلب درگذشت . از اشعار اوست :
رأیت فی الرأس شعرة بقیت
سوداء تهوی العیون رؤیتها
فقلت للبیض اذ تروعها
باﷲ الارحمة غربتها
فقل لبث السوداء فی وطن
تکون فیها البیضاء ضرتها.
(از ریحانة الادب ج 4 ص 161). و رجوع به قاموس الاعلام ص 735 و یتیمة الدهر ج 1 ص 164 و اعیال الشیعه ج 10 ص 410 و آداب اللغة العربیه ج 2 ص 256 و تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 40 شود.


نامی . (ص نسبی )(از: نام + ی ، نسبت ) پهلوی نامیک به معنی نامور. مشهور. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) . صاحب نام نیک . مشهور. معروف . (آنندراج ) (انجمن آرا). کسی که نام نیک او مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام ). مشهور. معروف . نامدار. (ناظم الاطباء). داستان . سمر. بلندآوازه . شهیر. سامی . صاحب اشتهار. صاحب صیت . بلندآوازه :
که با آنکه بر من گرامی ترند
گزین سپاهند و نامی ترند.

دقیقی .


سلیح است بسیار و مردم بسی
سرافراز نامی ندانم کسی .

فردوسی .


تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.

فردوسی .


یکی برگزیند که نامی تر است
به خاقان چین بر گرامی تر است .

فردوسی .


خداوند ما شاه کشورستان
که نامی بدو گشت زاولستان .

فرخی .


کجا ایدون زنان آیند نامی
هم از تخم بزرگان گرامی .

(ویس و رامین ).


در اطراف جهان شاهان نامی
از او جویند جاه و نیکنامی .

شمسی (یوسف و زلیخا).


ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار
در دین سید ولد آدم افتخار.

سوزنی .


در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی .

نظامی .


و مردم نامی را در بند گرامی دارد. (مجالس سعدی ).
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی .

وحشی .


|| محبوب . گرامی . مطلوب :
مرا مرگ نامی تر از سرزنش
به هر جای بیغاره ٔ بدکنش .

فردوسی .


بدارم ترا هم بسان پدر
وز آن نیز نامی تر و خوبتر.

فردوسی .


- نامی داشتن ؛ عزیز داشتن . محترم و معزز داشتن :
به پیش بزرگان گرامیش دار
ستایش کن و نیز نامیش دار.

فردوسی .


- نامی شدن ؛ شهرت یافتن . مشهور شدن . سرشناس گشتن . نام آور شدن . نام برآوردن :
چو بخشنده باشی گرامی شوی
به دانائی و داد نامی شوی .

فردوسی .


همان در جهان نیز نامی شوی
به نزد بزرگان گرامی شوی .

فردوسی .


به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی دگری .

فرخی .


جامه ٔکعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.

سعدی .


- نامی کردن ؛ مشهور کردن . سرافراز کردن . به شهرت و اعتبار و ارزش رساندن :
گرانمایگان را گرامی کنم
پرستندگان نیز نامی کنم .

فردوسی .


کنون شاه ما را گرامی کند
بدین خواهش امروز نامی کند.

فردوسی .


دگر گفت ما تخت نامی کنیم
گرانمایگان را گرامی کنیم .

فردوسی .


چنان نامی کنم آن خاندان را
که نامش یاد باشد جادوان را.

شمسی (یوسف و زلیخا).



نامی . (ع ص ) اسم فاعل از نُمُوّ. (اقرب الموارد). رجوع به نموشود. || بالنده . نموکننده . (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). بالان . روینده . رویا. || شجر و نبات و حیوان و مقابل آن صامت است ، از قبیل سنگ و غیر آن . (از معجم متن اللغة). هر ذیروحی [ اعم از نبات و حیوان ] که رشد و نمو کند. مقابل صامت . || افزاینده . (السامی ) (مهذب الاسماء). افزون شونده . گوالنده . (ناظم الاطباء). گوالان . افزایش کننده . || ناجی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). الناجی من هلکة. (معجم متن اللغة).


فرهنگ عمید

۱. نامور؛ نام‌آور؛ نامدار؛ بنام؛ مشهور.
۲. [قدیمی] محبوب.


نمو‌کننده؛ رشدکننده؛ روینده.


۱. نامور، نام آور، نامدار، بنام، مشهور.
۲. [قدیمی] محبوب.
نمو کننده، رشدکننده، روینده.

دانشنامه عمومی

نامی می تواند به موارد زیر اشاره کند:
نامی تاماکی، خواننده ژاپنی
نامی پتگر، نقاش معاصر ایرانی
نامی سبزواری، از شاعران سدهٔ نهم ایران
نامی اصفهانی، منشی و وقایع نگار کریم خان زند و شاعر
ملا عبدالکریم مدرس، استاد و شاعر کرد

واژه نامه بختیاریکا

اَشنَهدِه؛ سَر دِیار

جدول کلمات

معروف

پیشنهاد کاربران

نام آور . مشهور
واسم داداش گلم هست
اسم نیکی نامی به هم میان

بلندآوازه


کلمات دیگر: