کلمه جو
صفحه اصلی

ناموس


مترادف ناموس : پاکدامنی، عصمت، عفت، آبرو، احترام، شرف، عرض، عزت، عیال، مستوره، همسر، خودپسندی، عجب، کبر، احکام، شریعت، قاعده، قانون، ریا، سالوس، آوازه، اشتهار، بانگ، صیت، تزویر، حیله، مکر، فرشته، ملک، جبرئیل، وحی، تدبیر، کیاست

برابر پارسی : شرم، پاکدامنی

فارسی به انگلیسی

honor, reputation


honor, reputation, principle, law, chastity, [ext.] ones wife and daughters

principle, law, chastity, [ext.] one's wife and daughters


فارسی به عربی

شرف

مترادف و متضاد

وحی


تدبیر، کیاست


honor (اسم)
غیرت، افتخار، خوشنامی، برو، اب رو، نجابت، احترام، عزت، شرافت، فخر، شرف، ناموس، حضرت، جناب، تشریفات امتیازویژه

honour (اسم)
افتخار، برو، عزت، شرافت، فخر، شرف، ناموس، حضرت، جناب، تشریفات امتیازویژه

پاکدامنی، عصمت، عفت


آبرو، احترام، شرف، عرض، عزت


عیال، مستوره، همسر


خودپسندی، عجب، کبر


احکام، شریعت


قاعده، قانون


ریا، سالوس


آوازه، اشتهار، بانگ، صیت


تزویر، حیله، مکر


فرشته، ملک


جبرئیل


۱. پاکدامنی، عصمت، عفت
۲. آبرو، احترام، شرف، عرض، عزت
۳. عیال، مستوره، همسر
۴. خودپسندی، عجب، کبر
۵. احکام، شریعت
۶. قاعده، قانون
۷. ریا، سالوس
۸. آوازه، اشتهار، بانگ، صیت
۹. تزویر، حیله، مکر،
۱۰. فرشته، ملک
۱۱. جبرئیل
۱۲. وحی
۱۳. تدبیر، کیاست


فرهنگ فارسی

شرف، عفت، عصمت، رازوسر، صاحب سر، مردماهروزیرک
(اسم ) ۱ - شریعتاحکام الهی :[ مپندارید که آمدم تاناموس وتوریت باطل کنم نه نیامدم که منسوخ کنم ... ] ۲ - قانون قاعده :[ سنجر ...ناموس ملک وجهانیان نیکودانستی ...] ۳ - وحی . ۴ - فرشته ملک .۵- جبرئیل .یاناموس اکبر. ۱ - قانون اعظم .۲ - جبرئیل .۶ - سرراز. یاشکسته شدن ناموس . آشکارشدن راز:[ اگرمن ( که شه ملکم ) این معنی ( توقیرواحترام نسبت بتو ) پیش لشکرباتوکردمی ناموس تو شکسته شدی و ترا از این لشکررنج رسیدی ( یعنی لشکرپی میبردندکه تو اسکندر هستی ورسول نیستی ) ] ۷- مکرحیله تزویر: که میداند که کشتی خاک محبوس چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس ? ( نظامی ) ۸- ریاسالوس :[ گفت :ای شیخ . تاکی ازین نفاق وناموس ۹ ] .?- سیاست تدبیر. ۱٠ - بانگ آوازه غوغا.۱۱ - اشتهارصیت : باقی بقول شاعر طوس است در جهان ناموس شیرمردی کاوس وتهمتن. ( سلمان ساوجی لغ. ) ۱۲ - عجب کبرخودپسندی : گوید خاقانیا . این همه ناموس چیست ? نه هرکه دوبیت گفت لقب زخاقان برد. ( جمال الدین عبدالرزاق .مجمع الفصحائ ج ۱ ص ۱۳ ) ۱۷۸ - آبروعزت احترام :[ سلطان گفت :...حرمت حرم بداشتیدوناموس سلطنت بگذاشتید.] ۱۴ - جنگ حرب . ( سلمان ساوجی لغ. ) پاکدامنی :[ وعرض وناموس توبسلامت بماند.] یاهتک ناموس . ۱۶ - زنان یک خانواده وابسته بیک مرد. ۱۷ - قاعده ای که حکیمان برای مصالح عامه مقرر دارند . ۱۸ - الف - توقع حرمت وجاه ازخلق داشتن . ب - طلب شهرت وجاه وخودنمایی وخودستایی جمع :نوامیس .
فتره الصیاد کازه شکارچی .

فرهنگ معین

[ معر. ] (اِ. ) ۱ - آبرو، نیک نامی . ۲ - قانون و شریعت الهی . ۳ - عصمت ، شرف . ج . نوامیس .

لغت نامه دهخدا

ناموس. ( معرب ، اِ ) احکام الهی. ( برهان قاطع ). شریعت. ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). قانون و شریعت و احکام الهی. ( ناظم الاطباء ). هو الشرع الذی شرعه اﷲ. ( تعریفات ) : یکی روز بود که عیسی تعلیم میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس می آموزانید. ( ترجمه دیاتسارون ص 50 ). یهودیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا ساخت. ( ترجمه دیاتسارون ص 348 ).مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم ، نه نیامدم که منسوخ کنم. ( انجیل فارسی ص 60 از حاشیه برهان قاطع چ معین ). || قاعده. دستور. ( غیاث اللغات ). قانون. آئین : ثم وضع ناموساً عرف فیه من الذی ینبغی له أن یتعلم صناعة الطب. ( عیون الانباء ج 1 ص 25 ). و چون حسن صباح بنیاد ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی از منکر نهاده بود. ( جهانگشای جوینی ). و موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. ( جهانگشای جوینی ). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام هلاک آورد و ناموس او را از آن کار هیبتی افتاد. ( جهانگشای جوینی ). || وحی. ( فرهنگ نظام ) ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). || ملائکه. ( برهان قاطع ). ملائک. ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). رجوع به ناموس اکبر شود. || ( اِخ ) جبرئیل. ( ناظم الاطباء ). نام جبرئیل علیه السلام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( معجم متن اللغة ) ( از انجمن آرا ). جبرئیل. ( اقرب الموارد ). رجوع به ناموس الاکبر شود. || ( معرب ، ص ، اِ ) صاحب راز. ( غیاث اللغات ). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). صاحب سِر که مطلع از باطن کار توست. ( فرهنگ نظام ) ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). مردی که بباطن کار تو خصوصاً آنچه که از دیگران پوشانده ای آگاه است. ( از معجم متن اللغة ). صاحب راز. آگاه بر باطن امر. ( از ناظم الاطباء ). || صاحب سرالملک. ( معجم متن اللغة ). رازدار. ( تفلیسی ) ( حسن خطیب ). کسی که مخصوص باشد بر آگاه بودن بر راز. ( ناظم الاطباء ). || صاحب راز خیر . ( از منتهی الارب ). صاحب سرالخیر. ( اقرب الموارد ). صاحب راز خیر. ( آنندراج ). صاحب سر خیر، مقابل جاسوس که صاحب سرّ شر است. || سر. ( از معجم متن اللغة ). راز : پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد. ( گلستان ).

ناموس . (معرب ، اِ) احکام الهی . (برهان قاطع). شریعت . (اقرب الموارد) (المنجد). قانون و شریعت و احکام الهی . (ناظم الاطباء). هو الشرع الذی شرعه اﷲ. (تعریفات ) : یکی روز بود که عیسی تعلیم میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس می آموزانید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 50). یهودیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا ساخت . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 348).مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم ، نه نیامدم که منسوخ کنم . (انجیل فارسی ص 60 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || قاعده . دستور. (غیاث اللغات ). قانون . آئین : ثم وضع ناموساً عرف فیه من الذی ینبغی له أن یتعلم صناعة الطب . (عیون الانباء ج 1 ص 25). و چون حسن صباح بنیاد ناموس بر زهد و ورع و امر معروف و نهی از منکر نهاده بود. (جهانگشای جوینی ). و موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. (جهانگشای جوینی ). تا صیدی شگرف چون نظام الملک به اول وهلت در دام هلاک آورد و ناموس او را از آن کار هیبتی افتاد. (جهانگشای جوینی ). || وحی . (فرهنگ نظام ) (اقرب الموارد) (المنجد). || ملائکه . (برهان قاطع). ملائک . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رجوع به ناموس اکبر شود. || (اِخ ) جبرئیل . (ناظم الاطباء). نام جبرئیل علیه السلام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (معجم متن اللغة) (از انجمن آرا). جبرئیل . (اقرب الموارد). رجوع به ناموس الاکبر شود. || (معرب ، ص ، اِ) صاحب راز. (غیاث اللغات ). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). صاحب سِر که مطلع از باطن کار توست . (فرهنگ نظام ) (از اقرب الموارد) (از المنجد). مردی که بباطن کار تو خصوصاً آنچه که از دیگران پوشانده ای آگاه است . (از معجم متن اللغة). صاحب راز. آگاه بر باطن امر. (از ناظم الاطباء). || صاحب سرالملک . (معجم متن اللغة). رازدار. (تفلیسی ) (حسن خطیب ). کسی که مخصوص باشد بر آگاه بودن بر راز. (ناظم الاطباء). || صاحب راز خیر . (از منتهی الارب ). صاحب سرالخیر. (اقرب الموارد). صاحب راز خیر. (آنندراج ). صاحب سر خیر، مقابل جاسوس که صاحب سرّ شر است . || سر. (از معجم متن اللغة). راز : پرده ٔ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه ٔ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان ).
کوس ناموس تو بر کنگره ٔ عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم .

حافظ.


- شکسته شدن ناموس ؛ آشکار شدن راز. برملا شدن سر : اگر من [ که شه ملکم ] این معنی [ توقیر و احترام نسبت به تو ] پیش لشکر با تو کردمی ناموس تو شکسته شدی و ترا از این لشکر رنج رسیدی [ یعنی : لشکر پی می بردند که تو اسکندر هستی و رسول نیستی ] . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ خطی ). امیر حاجب قماج را بفرستاد تا غلام را از حرم [ خلیفه ] بدرآورد و خلیفه مقتدی بود، ده هزار دینار میداد تا ناموس نشکند نپذیرفت و غلام را قصاص کرد. (راحة الصدور راوندی ).
|| وعاءالعلم . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). || خانه ٔ راهب . (فرهنگ نظام ). بیت الراهب . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (المنجد). زاویه ٔ راهب : تأمور؛ صومعه ٔ ترسایان و ناموس آنان . (منتهی الارب ). || البعوض . (المنجد). || دویبة غبراء کهیئة الذره . (اقرب الموارد). (المنجد). تلکع الناس ، تتولد فی الماء الراکد. (معجم متن اللغة). || خوابگاه شیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). عریسةالاسد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). خوابگاه شیر. بیشه . مأوای شیر. (ناظم الاطباء). عرین الاسد. (المنجد). کنام شیر. (یادداشت مؤلف ). ناموسة. رجوع به ناموسة شود. || کازه ٔ صیاد. (منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ). کاژه ٔ صیاد. (غیاث اللغات ). کمین گاه صیاد. (برهان قاطع). کمین گاه پوشالی صیاد. (فرهنگ نظام ). قترةالصائد. (اقرب الموارد) (ازتاج العروس ) (المنجد). کمین گاه صیاد. (ناظم الاطباء). کمین گاه که صیاد صید را در آن کمین کند. (از معجم متن اللغة). حفره ای که شکارچی به هنگام صید پنهان شدن را در آن کمین می کند. (از المنجد). در کرمان این کمین گاه را «کومه » گویند. || خانه ٔ صیاد. (حسن خطیب ). || دام صیاد. (از منتهی الارب ).(از آنندراج ). دام . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). شَرَک . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (المنجد). || مرد دانا ماهر در کار. (منتهی الارب ). حاذق . (فرهنگ نظام ) (اقرب الموارد) (المنجد). مرد دانای ماهر در کار. (آنندراج ). حاذق فطن . (معجم متن اللغة). مرد حاذق ماهر. (ناظم الاطباء). || لطیف المدخل . (منتهی الارب ) (آنندراج ). من یلطف مدخله . (اقرب الموارد). من یلطف مدخله فی الامور. (معجم متن اللغة). || مرد سخن چین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخن چین . (فرهنگ نظام ). مرد سخن چین و نمام . (ناظم الاطباء). نمام . (اقرب الموارد) (المنجد) (معجم متن اللغة). || بسیار دروغگو. (فرهنگ نظام ). کذاب . (اقرب الموارد) (المنجد). || مکر و حیله ٔ نهانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مکر. خدعه . (فرهنگ نظام ). مکر. خداع . (المنجد). مکر. خدیعة. (معجم متن اللغة). مکر و حیله ٔ پنهانی . (غیاث اللغات ). ماتنمس به من الاحتیال . (اقرب الموارد).مکر و حیله ٔ پنهانی . تزویر و فریب نهفته . (ناظم الاطباء) :
ز کژّی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی .

اسدی .


گفت : ای شیخ ! تا کی از این نفاق و ناموس . (اسرار التوحید ص 103).
که میداند که مشتی خاک محبوس
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس .

نظامی .


فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن سنگ .

نظامی .


چند از این ناموس و تزویر و ریا
توبه کن زین هر سه و دیندار باش .

عطار.


ای به ناموس کرده جامه سفید
بهر پندار خلق و نامه سیاه .

سعدی .


ناگاه بر سر دروازه طبلی زدند و نعره برآوردند... گفتند اتابک زنگی به جوار رحمت حق تعالی پیوست ... من آن را زیجی دانستم و ناموسی پنداشتم ساعت به ساعت خبر شایعتر می شد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان ). || ریا. ریاکاری . سالوس :
ندانی که بابای کوهی چه گفت
به مردی که ناموس را شب نخفت
برو جان بابا به اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ .

سعدی .


|| سیاست . تدبیر. (غیاث اللغات ). پلتیک : شاه جواب داد که تو در میدان آی که من خود بیایم و او خود هنوز رنجور بود، این سخن بهر ناموس می گفت ، اما مراد او این بود که احوال برادر بازداند. (اسکندرنامه ). شاه چون این پیغام بشنید، گفت : هر سه را بگیرید و این ناموس بود مقصود شاه یک چیز بود تا سهمی عظیم درافتد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ خطی ). و شاه البته بدان حصار هیچ نمیتوانست کردن و الا چه غم بود و شاه آنهمه [تهدیدها که میکرد ] از بهر ناموس میکرد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ خطی ). ملک را بگو که ما را شفقت و عنایت و رعایت جانب با جهانداران دیگر مصلحتی و ناموس است الابا تو که اعتقادی است . (تاریخ طبرستان ).
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند.

نظامی .


|| بانگ . (برهان قاطع). بانگ . صدا. (غیاث اللغات ). بانگ . آواز. صدا. غوغا. || آوازه . اشتهار. (ناظم الاطباء). آوازه . (برهان قاطع) :
باقی به قول شاعر طوس است در جهان
ناموس شیر مردی کاووس و تهمتن .

سلمان ساوجی .


|| ادعا. کبر. عجب . خودپسندی . نخوت . خودستائی :
اگر با نام و با ناموس باشی
نباشی مرد ره سالوس باشی .

ناصرخسرو.


گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد.

جمال الدّین عبدالرّزاق .


ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما.

مولوی .


چون بگوئی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به .

مولوی .


بزرگی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست .

سعدی .


روزی بدرآیم من از این پرده ٔ ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم .

سعدی .


نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای .

سعدی .


و نیز رجوع به ناموس گر شود. || آبرو. (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). عزت . نیکنامی . قدر. سرفرازی . (ناظم الاطباء). نیکنامی . (غیاث اللغات ). حرمت . عرض . اعتبار: هرمط عرضه ؛ درید ناموس وی را و زشت گردانید. هرد؛ طعن کردن درناموس کسی . تهتیر؛ زشت گردانیدن ناموس کسی را. هتر؛زشت گردانیدن ناموس کسی را. ابترک فی عرضه ؛ عیب کرددر ناموس او و دشنام داد. (منتهی الارب ).
- ناموس شکستن ؛ بی قدر و اعتبار کردن . رسوا کردن . از قدر و قیمت و رواج انداختن . بی رونق کردن . بی حرمت کردن : پس زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسب صلح کرده ای که او ترا دشمن است و به جادوئی ایدون نموده است رعیت خویش را که گشتاسب چاکر من است و اسبی از مرکوبان خاص خویش برسم نوبت خدمت بدر من فرستاده است با رکیب دار خاص را تا نوبت خدمت من دارد. کس بفرست تا ترا معلوم شود. گشتاسب معتمدی را بفرستاد بتعرف این حال ، بازآمد و گفت : مرکوب خاص تو دیدم با رکیب دار تو بر در او به نوبت ایستاده و از اوپرسیدم که اینجا چه میکنی ؟ مرا جواب داد که مرا ملک گشتاسب این فرستاده است تا برسم خدمت این اسب را به نوبت اینجا بدارم . گشتاسب چون این بشنید تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب حرب کن . با او صلح نشاید کردن و آن اسب نوبت را از درگاه او دور کن و ناموس او بشکن که او جادوست . گشتاسب فرمان زردشت کرد وصلح میان خویشتن و خرزاسب بشکست و کس فرستاد کین اسب من و نوبت دار از در خویش دور کن و حرب مرا بیارای .(ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پادشاه را خشم آمد و گفت اینهمه گناه من است که رعیت را چنین مستولی بکرده ام بعد از این داد و عدل نباید کردن و الا پادشاهی را ناموس شکسته شود. (اسکندرنامه ٔ خطی ).
همه ناموس غزنین را به یک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشادی در.

امیرمعزی .


شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست .

اثیر اخسیکتی .


هرکه لعل شکّرینش دید گو نامش مبر
زآن سبب کز نام او ناموس شکّر بشکند.

مجیر بیلقانی .


به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش .

نظامی .


و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس ایشان شکسته شد. (جهانگشای جوینی ).
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن .

حافظ.


- برداشتن ناموس ؛ ناموس بردن . رجوع به همین ترکیب شود : در عهد او جماعتی از نامعتمدان خوارج سنی لقب خواستند که خاندان عباسیان را حرمت وناموس بردارند. (کتاب النقض ص 413).
- بردن ناموس ؛ بی آبرو کردن کسی را. هتک حرمت کردن :
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند.

حافظ.


- بناموس ؛ برای حفظ ظاهر. پاس حیثیت و آبرو را :
بربسته بناموس دوالی به میان ران
حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد.

سوزنی .


- رعایت ناموس ؛ پاس آبرو. حفظ صورت ظاهر :
از برای رعایت ناموس
می کشم بر گرسنگی آروغ .

ابن یمین .


- رفتن ناموس ؛ بی اعتبار و بی حرمت شدن : سدیر و خورنق را از حسن مبانی آن ناموس میرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421). نخواست که خارق آن حشمت و هاتک آن پرده او باشد و ناموس آن ملک بر دست او برود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 166).
- عرض و ناموس گفتن ؛ فعل اتباعی است به معنی دشنام عرض دادن کسی را. (یادداشت مؤلف ).
- ناموس و نام ؛ حیثیت و اعتبار و شهرت و آوازه :
همه کار جهان ناموس و نام است
وگرنه نیم نان روزی تمام است .

عطار.


که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.

سعدی .


بکن خرقه ٔ نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق .

سعدی .


تا موجب دوام نام و ناموس گردد. (جامع التواریخ رشیدی ).
- ناموس و ننگ ؛ نام و ننگ :
روز مصاف و گه ناموس و ننگ
هر یکی ازما چو یکی اژدهاست .

فرخی .


|| توقع حرمت از خلق داشتن . (غیاث اللغات ). || جنگ و جدال . (ازبرهان قاطع). جنگ . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ناموسگاه شود. || فضیحت . بدنامی . رسوائی . || خجالت . شرمساری . عار و حیا. (ناظم الاطباء). || عصمت . عفت . (از برهان قاطع) (غیاث اللغات ). شرم و عصمت . (بهار عجم ). شرم . عصمت . عفت . (آنندراج ). عصمت . پارسائی . پاکدامنی . عفت . عفاف . (ناظم الاطباء). حیا. عفت . رجوع به ناموس پرست شود.
- بی ناموس ؛ بی عفت . بی حیا.
|| صاحب سرا و خانه و منزل باشد. (برهان قاطع).خداوند خانه و سرای . خداوند منزل . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فلسفه ) در فلسفه ، قانون . حکم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سنتی که حکما نهند عامه را برای مصلحتی . (یادداشت مؤلف ). || زوجه و زن های متعلق به یک مرد، مثل مادر و خواهر و دختر وجز آنها. (فرهنگ نظام ). مادگان از یک خانوار. (ناظم الاطباء). رجوع به ناموس پرست شود.

فرهنگ عمید

۱. شرف.
۲. عفت؛ عصمت.
۳. [مجاز] خواهر یا مادر یا همسر مرد که وظیفۀ حفظ حرمت آن‌ها بر عهدۀ اوست.
۴. [مجاز] صاحب سر؛ آگاه و مطلع به باطن امور.
۵. [قدیمی] راز؛ سر.
۶. [قدیمی] مرد ماهر و کاردان.
۷. [قدیمی] کمین‌گاه صیاد.
⟨ ناموس اکبر: [قدیمی، مجاز] جبرئیل.


۱. شرف.
۲. عفت، عصمت.
۳. [مجاز] خواهر یا مادر یا همسر مرد که وظیفۀ حفظ حرمت آن ها بر عهدۀ اوست.
۴. [مجاز] صاحب سر، آگاه و مطلع به باطن امور.
۵. [قدیمی] راز، سر.
۶. [قدیمی] مرد ماهر و کاردان.
۷. [قدیمی] کمین گاه صیاد.
* ناموس اکبر: [قدیمی، مجاز] جبرئیل.

دانشنامه عمومی

ناموس از مفاهیم و ارزش ها در نظام اخلاقی افلاطونی و حاکم بر کشورهای اسلامی خاورمیانه است. این اصطلاح بیشتر در جوامع با سنت به ارث رسیده از روزگار باستان و از راه زرتشتیان و سپس اسلام که دربارهٔ جنسیت و رفتار و روابط درون خانواده غیرت دارند، استفاده می شود. در فرهنگ های آسیایی به ویژه در منطقه ی خاور میانه، حفاظت از ناموس افتخار به شمار می آید.
قتل ناموسی
همه افراد مونث خانواده یک مرد ناموس یا شرف تبار و خانواده محسوب می شوند.
ناموس در لغت نامه دهخدا:. (معرب، اِ) احکام الهی. (برهان قاطع). شریعت. (اقرب الموارد) (المنجد). قانون و شریعت و احکام الهی. (ناظم الاطباء). هو الشرع الذی شرع …
ناموس در فرهنگ فارسی معین: (اِ) ۱ - آبرو، نیک نامی. ۲ - قانون و شریعت الهی. ۳ - عصمت، شرف. ج . نوامیس.

شریعت. آبرو


گویش مازنی

/naamoos/ شرف و عصمت و آبرو - زنهای محرم یک خانواده نسبت به مرد آن خانواده ۳منع تصرف غیر در حریم انسان

۱شرف و عصمت و آبرو ۲زنهای محرم یک خانواده نسبت به مرد آن ...


جدول کلمات

عرض

پیشنهاد کاربران

بنظر می رسد که لغت " ناموس" واریانتی از لغات کهن سومری
nam - dumu - munus : status as daughter 🔷 در مفهوم دختر ، یا
nam - munus : Feminity 🔷 در مفهوم زنانگی، جنس اناث است که البته واژه سومری Munus نیز در سومری در مفهوم زن جوان، زن بوده است که بعید نیست واژه امروزی مونِس تغییر یافته آن باشد.
رک لغت نامه آنلاین سومری پنسیلوانیا

این واژه تازى ( اربى ) است و برابر آن در پارسى پهلوى اینهاست : اَخویش Axwish ( پهلوى: خویش ، آنکه از توست ) و بوپاشْمان Bupashman ( خویش ، آنکه از تو و خویشِ توست )

ناموس یعنی همسر

ماخوذازیونانی به معنی قانون وجمع آن درعربی نوامیس است

( ناموس ) از ریشه نَمَسَ :به معنای پنهان شده . خُب حالا میگیم چرا اون رو به این اسم صدا زدن?
در جواب میگیم، در واقع هر چیز باارزش از جمله الماس ، و یا یاقوت و . . . . رو باید در جایی قرار بدیم که در معرض دید دزدها ( منظورم انسات های شهوت ران و شکم چِرا و انسان نما هایی که برای رسیدن به خواسته هاشون دختر بابا یی و مامانی رو معتاد میکنه تا خودش رو ارضا بکنه است ) قرار نگیره . خُبْ کسی سؤال میپرسه و میگه مگر زن ها نصف جمعیت افراد مطرح و نیروی کار رو تشکیل نمیدن، گناهش چیه که باید در خونه باقی بمونه و پنهون بشه?در جواب میگیم پنهان بودن منظور تو خونه موندن نیست بلکه برعکس منظور اینکه زنان به دلیل دل رحم تر و مهربان تر بودن نسبت به مردان و ایفا کردن نقش هایی به نسبت شخصیتشون و به ترتیب سنشون مثلا: دختر بودن برای بابایی و مامانی و خواهر بودن برای داداشی و خواهرش و نشان دادن و شکوفا شدن در محیط مدرسه و دانشگاه و کشف کردن استعداد هایش و بعد همسر و همدم شدن برای شوهرش و مادر شدن رو تجربه میکنه. پس اگه اندام و اعزایش رو به صورتی در بازار در فضای مجازی به نمایش بذاره منظورش اینکه . در واقع میخواد بگه آقا جان ارزش و احترامم به بدنمه نه خود خودم. حالا یه سؤال دیگه اگه کسی بپرسه خب زن ها نباید مثل مرد ها در جامعه نقش ایفا کنن?میگم چرا که نه، زن هم باید نقش ایفا بکنه، نه این که بدنش رو به نمایش بذاره و در محیط های مردونه نامحرم قرار بگیره. بلکه میتونه در محیط های سالم مثل; مدرسه ای که دوستاش زن هستن و یا بیمارستان و . . . . ایفای نقش بکنه.

ناموس=مالیکت

مالک روح جسمو جنس نوع تفکر اصلا هرچیز زنی انگار این شخص ادم نیست

نـامـوس: یعنی خانواده.

بنده معتقدم منظور از ناموس: همان ابرو و احترام و عزتی هست که شخص از طریق تقوا و خویشتن داری در مقابل نامحرم به دست میاره. . .



شهرت کاذب

معنی ناموس بی هیچ عنوان فقط به شخص مونث خطاب نمیشه بلکه یعنی کله خانواده و ابرو همین! لطفا اشتباه نکنید و فحش های کثیف به خانواده یکدیگر ندید و شما اگه با کسی مشکلی دارید فحش ناموسی به طرف ندید شما با خانواده طرف چیکار دارین با خوده طرف مشکل دارین

یعنی خانواده و فقط به جنس مونث خطاب نمیشه یعنی خانواده و ابرو

ناموس :شرافت ، آبرو، غیرت داشتن به خانواده
علاوه براین وطن و آنچیزی که به شرافت وابسته است ناموس به حساب میاد

بسته به منصوب جمله دو معنای کلی دارد:
۱ - آن قسمت مونث ماجرا ، در بیشتر موارد و در میان عامه مردم چنین برداشتی وجود دارد.
۲ - دریافت و تاثیر بر هستی. هر که این ندارد، انسانیت ندارد و هر چیز می تواند نداشته باشد . که این چیزی غیر از غریزه جنسی است که زیر بنایی است برای عده یاول در مورد اول .


کلمات دیگر: