کلمه جو
صفحه اصلی

موحد


مترادف موحد : توحیدگرا، حنیف، خداشناس، یکتاپرست یک گرا، یکتاگرا

متضاد موحد : بت پرست

فارسی به انگلیسی

monotheist, monotheistic, monothelst

monothelst


monotheistic


فارسی به عربی

مومن

فرهنگ اسم ها

اسم: موحد (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: movahhed) (فارسی: موحد) (انگلیسی: movahhed)
معنی: آن که به یگانگی خداوند ایمان دارد، یگانه پرست، یکتا پرست

(تلفظ: movahhed) (عربی) آن که به یگانگی خداوند ایمان دارد ، یکتا پرست .


مترادف و متضاد

theist (اسم)
خدا پرست، خدا شناس، موحد، یزدان گرای، معتقد بخدا

unitarian (اسم)
یکتاپرست، موحد، پیرو توحید، توحید گرای

unitary (صفت)
موحد، پیرو توحید

اسم توحیدگرا، حنیف، خداشناس، یکتاپرست یک‌گرا، یکتاگرا ≠ بت‌پرست


توحیدگرا، حنیف، خداشناس، یکتاپرست یکگرا، یکتاگرا ≠ بتپرست


فرهنگ فارسی

یکتاپرست، خداشناس، کسی که خدارایکی بداندوبه خدای یگانه ایمان داشته باشد
( اسم ) آنکه بوحدت خدا ایمان یکتا پرست : [ موحد ایدر بزبان چه گوید که دارد حالش خود زبان است عبارت چون کند از آن ? ] ( کشف الاسرار ۵٠۸:۲ ) جمع : موحدین
طالقانی نامش شفیعا یا ملا شفیع و عالمی عامل و عارفی کامل بود نیاکانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت گرفتند .

فرهنگ معین

(مُ وَ حِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) یکتاپرست .

لغت نامه دهخدا

موحد. [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (اِخ ) طالقانی نامش شفیعا یا ملاشفیع و عالمی عامل و عارفی کامل بود نیاکانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت گرفتند. و او در هشتادسالگی بدانجا درگذشت . از اشعار اوست :
آن شوخ که عشق را هوس می داند
بلبل با زاغ هم نفس می داند
گفتا که مگوی راز عشقم به کسی
من با که بگویم همه کس می داند.
(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 419). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.


موحد. [ ح ِ ] (ع ص ) گوسپند یک بچه زاینده . (منتهی الارب ، ماده ٔ وح د). گوسپندی که یک بچه زاید. (ناظم الاطباء).


موحد. [ م َ ح َ ] (ع مص ) یگان یگان درآمدن . (ناظم الاطباء). یکان یکان درآمدن . دخلوا موحد موحد؛ یکان یکان درآمدند. (منتهی الارب ، ماده ٔ وح د).


موحد. [ م ُ وَح ْ ح ِ ] (ع ص ) مؤحد . کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مقابل مشرک ، آن را گویند که به مرتبه ٔ یگانگی رسیده باشد و از دویی وارسته بود و از همه قیدها گذشته و نظرش از غیر ساقط گشته و یکی گوی و یکی دان و یکی شده باشد که اﷲ و لاسواه . (آنندراج ). کسی که معتقد است به توحید خدای جل شأنه و آن که جز خدای تعالی مؤثری در عالم نمی داند. (ناظم الاطباء). یگانه پرست . یکتاپرست . یک خدا گو. یگانه گوی . یکی گوی . احدگو. آن که خدای را یکی داند. (یادداشت مؤلف ) :
فریضه باشد بر هرموحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.

فرخی .


موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش .

سعدی (گلستان ).


- موحد گشتن ؛ یکتاپرست شدن . یگانه پرست شدن . به یگانگی خدای تعالی ایمان و اعتقاد داشتن . (از یادداشت مؤلف ) :
چرا گر موحد نگشتست بلبل
چنین در بهشت است هال و قرارش .

ناصرخسرو.


|| یک گرداننده . (یادداشت مؤلف ). یگانه گرداننده . (از منتهی الارب ).

موحد. [ م ُ وَح ْح َ ] (ع ص ) حرفی که دارای یک نقطه است مانند «ب ».


موحد. [ م َ ح َ ] ( ع مص ) یگان یگان درآمدن. ( ناظم الاطباء ). یکان یکان درآمدن. دخلوا موحد موحد؛ یکان یکان درآمدند. ( منتهی الارب ، ماده وح د ).

موحد. [ ح ِ ] ( ع ص ) گوسپند یک بچه زاینده. ( منتهی الارب ، ماده وح د ). گوسپندی که یک بچه زاید. ( ناظم الاطباء ).

مؤحد. [ م ُ ءَح ْ ح ِ ] ( ع ص ) موحد. کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. ( ناظم الاطباء ). یک گرداننده. رجوع به تأحید و موحد شود.

موحد. [ م ُ وَح ْح َ ] ( ع ص ) حرفی که دارای یک نقطه است مانند «ب ».

موحد. [ م ُ وَح ْ ح ِ ] ( ع ص ) مؤحد . کسی که خداوند عالم را یکی می داند و یکی می گوید. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مقابل مشرک ، آن را گویند که به مرتبه یگانگی رسیده باشد و از دویی وارسته بود و از همه قیدها گذشته و نظرش از غیر ساقط گشته و یکی گوی و یکی دان و یکی شده باشد که اﷲ و لاسواه. ( آنندراج ). کسی که معتقد است به توحید خدای جل شأنه و آن که جز خدای تعالی مؤثری در عالم نمی داند. ( ناظم الاطباء ). یگانه پرست. یکتاپرست. یک خدا گو. یگانه گوی. یکی گوی. احدگو. آن که خدای را یکی داند. ( یادداشت مؤلف ) :
فریضه باشد بر هرموحدی که کند
به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار.
فرخی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
سعدی ( گلستان ).
- موحد گشتن ؛ یکتاپرست شدن. یگانه پرست شدن. به یگانگی خدای تعالی ایمان و اعتقاد داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) :
چرا گر موحد نگشتست بلبل
چنین در بهشت است هال و قرارش.
ناصرخسرو.
|| یک گرداننده. ( یادداشت مؤلف ). یگانه گرداننده. ( از منتهی الارب ).

موحد. [ م ُ وَح ْ ح ِ ] ( اِخ ) طالقانی نامش شفیعا یا ملاشفیع و عالمی عامل و عارفی کامل بود نیاکانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت گرفتند. و او در هشتادسالگی بدانجا درگذشت. از اشعار اوست :
آن شوخ که عشق را هوس می داند
بلبل با زاغ هم نفس می داند
گفتا که مگوی راز عشقم به کسی
من با که بگویم همه کس می داند.
( از آتشکده آذر چ شهیدی ص 419 ). و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

فرهنگ عمید

کسی که خدا را یکی بداند و به خدای یگانه ایمان داشته باشد، یکتاپرست.

دانشنامه عمومی

موحد (تلفظ می شود/movæhhed/) می تواند به افراد زیر اشاره کند:
ضیاء موحد، شاعر ایرانی و پژوهشگر فلسفه و منطق
محمدعلی موحد، ادیب، تاریخ نگار و حقوق دان ایرانی
آذین موحد موسیقی دان ایرانی
عبدالله موحد، کشتی گیر ایرانی
علی بیات موحد، ریاضی دان ایرانی
بهار موحد بشیری کاریکاتوریست چهره، دندانپزشک و آواز خوان ایران
علیرضا موحد دانش، از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق
محمدعلی موحدی کرمانی نمایندگی رهبر در سپاه پاسداران، از اعضای مجمع تشخیص مصلحت نظام و امام جمعه موقت تهران
نظام الدین موحد، دبیرکل حزب ایران و عضو هیئت رهبری جبهه ملی ایران بود
سید محمدعلی موحد ابطحی از مراجع تقلید ایرانی


کلمات دیگر: