کلمه جو
صفحه اصلی

نشاط


مترادف نشاط : انبساط، خرمی، خوشی، شادمانی، شادی، شعف، طرب، عشرت، عیش، نزهت

متضاد نشاط : ناشادی

برابر پارسی : شادی، رامش، شادمانی، شور

فارسی به انگلیسی

joy, mirth, alacrity, effervescence, esprit, exuberance, gaiety, jollity, sprightliness, vitality, vivaciousness, vivacity

joy, mirth


happiness, joy, pleasure


alacrity, effervescence, esprit, exuberance, gaiety, jollity, sprightliness, vitality, vivaciousness, vivacity


فارسی به عربی

جاز , جذل , فرح , مرح , نشاط

عربی به فارسی

کنش وري , فعاليت , کار , چابکي , زنده دلي , اکتيوايي , نشاط , شلوغي , هايهو , جنبش , تقلا , کوشش , شلوغ کردن , تقلا ياکشمکش کردن


فرهنگ اسم ها

اسم: نشاط (دختر، پسر) (عربی) (تلفظ: ne (a) šāt) (فارسی: نشاط) (انگلیسی: neshat)
معنی: شادی، خوشی، سرزندگی، شوق، ( در قدیم ) میل، عزم

(تلفظ: ne(a)šāt) (عربی) شادی ، خوشی ، سرزندگی ؛ (در قدیم) میل ، عزم ، شوق .


مترادف و متضاد

alacrity (اسم)
چابکی، نشاط

esprit (اسم)
ذکاوت، نشاط، روح، هوش

vivacity (اسم)
چالاکی، نشاط، خوشدلی، سر زندگی، خوش طبعی، زور، خوش مشربی، نیروی حیاتی

exhilaration (اسم)
نشاط، خوشی

mirth (اسم)
شادی، نشاط، خوشی، طرب، سرور، خوشحالی، عیش، شنگی

merriment (اسم)
نشاط، خوشی، ابراز شادی

spree (اسم)
نشاط، میخوارگی، خوشی، شراب خواری، عیاشی، شوخی، ولگردی و قانونی شکنی، سرخوشی

hilarity (اسم)
نشاط، خوشی، بشاشت، شوق و شعف

jazz (اسم)
نشاط، جاز، موسیقی جاز

splore (اسم)
نشاط

انبساط، خرمی، خوشی، شادمانی، شادی، شعف، طرب، عشرت، عیش، نزهت ≠ ناشادی


فرهنگ فارسی

میرزا عبدالوهاب ملقب بمعتمد الدوله و متخلص به نشاط اصفهانی ( و. ۱۱۷۵ ه.ق. ۱۷۶۱ م .- ف. ۱۲۴۴ ه.ق .۱۸۲۸ م . ) شاعر عهد قاجاریه . وی از سال ۱۲۱۸ ه.ق . ببعد در تهران میزیست و در دربار فتحعلیشاه قاجار صاحبدیوانی رسائل را بعهده داشت . نشاط در خط و انشائ و اطلاع از فنون ادب مشهور بود. مجموعه آثارش بنام [ گنجینه ] شامل پنج [ درج ] حاوی منشات و قصاید و غزلیات و قطعات و مثنویهای دلکش چند بار بطبع رسیده . نشاط از جمله بزرگترین شاعران آغاز دوره قاجار است و اثرنهضت بازگشت ادبی در اشعار وی بکمال آشکار است .
شادمانی کردن، سبکی وچالاکی، شادی، خوشی، خوشحالی
۱ - ( مصدر ) سبکی وچالاکی یافتن برای اجرای امور.۲ - شادی یافتن .۳ - ( اسم ) سبکی چالاکی .۴ - شادی خرمی : چون ازنشاط نورتوکوران همی بیناشوند تاازخوشی راه تورهوارگرددلنگها. ( دیوان کبیر۱۸:۱ ) یانشاط چیزی کردن .میل شخص بدان کشیده شدن بدان رغبت داشتن : چون بگرمی رسیدتابش مهر برسرماروانه گشت سپهر مرغ باسایه همنشستی کرد اندک اندک نشاط پستی کرد. ( هفت پیکر.چا.ارمغان ۱۵۸ ) یانشاط چیزی ازخاطرکسی برزدن .نشاط آن کردن بدان رغبت یافتن : در آن ولانشاط شکارازخاطربزرگوارصاحب قران کامگارسر برزد. توضیح نشاط که اغلب بکسراول خوانده میشودبفتح است .
محمد تقی بیگ دهلوی از پارس گویان قرن یازدهم هندوستان است و به روایت مولف صبح گلشن در عهد عالم گیر می زیسته .

فرهنگ معین

(نِ ) [ ع . ] (اِمص . ) شادمانی ، خوشی ، سبکی .

لغت نامه دهخدا

نشاط. [ ن َ ] (ع اِمص ) خوشی . شادمانی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کاغک . کروژ. (فرهنگ اسدی ). خرمی . سرور. شادی . طرب . خرسندی . (ناظم الاطباء). سرزندگی . دل زندگی . زنده دلی . خوشدلی . هِزّه . رامش . اریحیت . مقابل کسل . (یادداشت مؤلف ) :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه .

رودکی .


شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.

دقیقی .


تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .

خسروی .


بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح .

فردوسی .


چو بشنیدبرزو به دل گفت زه
برآمد کمان نشاطم به زه .

فردوسی .


بفرمود کآرید پیشم سلیح
نشاید که جویم نشاط و مزیح .

فردوسی .


شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار.

فرخی .


شور جهان به حشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود وغم بکاست .

فرخی .


فرخی بنده ٔ توبر در تو
از نشاط تو برکشیده نهاز.

فرخی .


شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط رارکابی یا رخ .

عنصری .


نوروز روزگارنشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای بهمنی .

منوچهری .


بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش .

منوچهری .


هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفائی را بیاب و هر بقائی را ببای .

منوچهری .


و نشاطی بر پای شد که گفتی دراین بقعت غم نماند. (تاریخ بیهقی ص 276). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی ص 378). به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت . (تاریخ بیهقی ص 381).
دل درنشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین .

ناصرخسرو.


فکنده پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته و دور و دراز کرده امل .

ناصرخسرو.


تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی .

ناصرخسرو.


من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد.

مسعودسعد.


هست از نشاط آمدن صبح
یا از تأسف شدن شب .

مسعودسعد.


خدایگانا داند خدای یار نشاط
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب .

مسعودسعد.


تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
از لهو و از نشاط مشو لحظه ای جدا.

مسعودسعد.


تو را نشاط بدان تا کدام شهر زنی
کدام بتکده سازی ز بوم هند خراب .

مسعودسعد.


یکی نشاط جوانان دهد به مردم پیر
یکی هزیمت پیران دهد به مرد جوان .

امیرمعزی (از آنندراج ).


وبرزویه با نشاط تمام روی بدین مهم نهاد. (کلیله و دمنه ). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه ). سیمرغ به اهتزاز تمام قدم نشاط در کار گذاشت . (کلیله و دمنه ).
پیری ز راه عقل و جوانی ز روی بخت
وندر نشاط و لهو به کردار کودکی .

سوزنی .


گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این .

خاقانی .


خِرَد به ماتم و تن در نشاط و خوش نبود
که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا.

خاقانی .


آن را مسلم است تماشا به باغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.

خاقانی .


این چه نشاط است کز او خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی .

نظامی .


نشاطی پیش از این بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت .

نظامی .


پس اکنون کیست محرم در ره فقر
دلی کو را نشاط و غم نباشد.

عطار.


نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان بازناید به جوی .

سعدی .


بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط
ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند.

سعدی .


این ورق کز نشاط دارد بهر
یادگار من است اندر دهر.

امیرخسرو.


روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است .

حافظ.


زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید.

صائب (از آنندراج ).


نشاط باده ٔ گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیر پای تاک می ریزد.

صائب (از آنندراج ).


گر به مثل ریخته باشد نشاط
دست و دلی کوکه فراهم کنم .

شهوری (از آنندراج ).


نشاط عمر باشد تا به سی سال
چو چل آمد فروریزد پر و بال .

؟


|| لهو. لعب . عشرت . خوشگذرانی : کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط وآداب آن مشغول می باشد. (تاریخ بیهقی ص 393). امیرمسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه . (تاریخ بیهقی ص 183). در میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی . (تاریخ بیهقی ص 247). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه ). || میل . شوق . آهنگ . هوا. قصد. عزم : و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 349). بازمگرد و به خیمه ٔ نوبتی درنگ کن که ما نشاط شراب داریم و می خواهیم که تو را پیش خود شراب دهیم تا این نواخت بیابی . (تاریخ بیهقی ).
شیر فلک ازترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد.

مسعودسعد.


نه این تازیان را مراد چرا
نه این بختیان را نشاط کنام .

مسعودسعد.


نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا.

مسعودسعد.


دمنه گفت ملک ... حرکت و نشاط شکار فروگذاشته . (کلیله و دمنه ).
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم .

خاقانی .


شهنشه را نشاطی در سر آمد
وز آنجا یک دو هفته خوش سر آمد.

نظامی .


نمی بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی .

حافظ.


- آب نشاط ؛ ندی . (یادداشت مؤلف ). آب ذوق : و آب نشاط را که به وقت بازی کردن و سخن گفتن ونگاه کردن کسی که آرزو بود بیرون ترابد ندی گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- نشاط افتادن ؛ میل کردن . عزیمت کردن . اراده کردن . خواستن : قاضی طاهر با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید شرایط آن را به تمامی به جای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209).
|| (مص ) شادمانی نمودن . (آنندراج ) (از بحر الجواهر)(از منتهی الارب ). شادمانی نمودن از کار و جز آن . (از منتهی الارب ). نَشِطَ؛ طابت نفسه للعمل و غیره . (اقرب الموارد) (المنجد). || شتابی نمودن در کار. (از ناظم الاطباء). سبکی نمودن و شتاب کردن در کار. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فهو ناشط و نشیط. (اقرب الموارد). || فربه گردیدن ستور. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از المنجد).

نشاط. [ ن َ ] ( ع اِمص ) خوشی. شادمانی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کاغک. کروژ. ( فرهنگ اسدی ). خرمی. سرور. شادی. طرب. خرسندی. ( ناظم الاطباء ). سرزندگی. دل زندگی. زنده دلی. خوشدلی. هِزّه. رامش. اریحیت. مقابل کسل. ( یادداشت مؤلف ) :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.
خسروی.
بدان تا بپوشند گردان سلیح
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح.
فردوسی.
چو بشنیدبرزو به دل گفت زه
برآمد کمان نشاطم به زه.
فردوسی.
بفرمود کآرید پیشم سلیح
نشاید که جویم نشاط و مزیح.
فردوسی.
شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار.
فرخی.
شور جهان به حشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود وغم بکاست.
فرخی.
فرخی بنده توبر در تو
از نشاط تو برکشیده نهاز.
فرخی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط رارکابی یا رخ.
عنصری.
نوروز روزگارنشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای بهمنی.
منوچهری.
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفائی را بیاب و هر بقائی را ببای.
منوچهری.
و نشاطی بر پای شد که گفتی دراین بقعت غم نماند. ( تاریخ بیهقی ص 276 ). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. ( تاریخ بیهقی ص 378 ). به دلی قوی و نشاطی تمام کار پیش باید گرفت. ( تاریخ بیهقی ص 381 ).
دل درنشاط بسته و تن داده
گاهی به مهر و گاه به فروردین.
ناصرخسرو.
فکنده پهن بساطی به زیر پای نشاط
به عمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
تا زنده همیشه چون سواری
با بانگ و نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
من این نشاط که دیدم ز خلق در غزنین
بدید خواهم تا روز چند در بغداد.
مسعودسعد.
هست از نشاط آمدن صبح

نشاط. [ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) زین العابدین (میرزا...). آذر نام او را در ردیف شاعران اصفهان ثبت کرده آرد: «طبعش موزون [ بوده ] و خوب می نوشته . صحبتش اتفاق افتاد،مرد خوشحالی بود. در شیراز وفات یافته ». او راست :
هم عنان با غیر و از ما گرم استغنا گذشت
نگذرد پیش خدا این ظلم اگر بر ما گذشت .
رجوع به آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 421 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4577 و فرهنگ سخنوران ص 602 شود.


نشاط. [ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) محمد (آقا...) اصفهانی . آذر در آتشکده آرد: «برادر آتقی صهباست . جوانی است مهربان و اکثر اوقات در اصفهان مأمن بود». مؤلف نتایج الافکار وفات وی را در قرن دوازدهم نوشته است :
نیست در کنج قفس حسرت گلزار مرا
الفتی هست به مرغان گرفتار مرا.
آهسته کشم آه ز جور تو مبادا
پیکان تو از سینه ٔ افکار برآید.
به باغی داشت مرغی این ترانه
که دور از گل قفس به ز آشیانه .
(از آتشکده ٔ آذرچ شهیدی ص 421) (از نتایج الافکار ص 729) (از فرهنگ سخنوران ص 601).


نشاط. [ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) محمدتقی بیگ دهلوی . از پارسی گویان قرن یازدهم هندوستان است و به روایت مؤلف صبح گلشن در عهد عالم گیر می زیسته . او راست :
هرگز ثمر نداد نهال بیان ما
باشد چو برگ بید زبان در دهان ما.
چنان گداختی از عکس خویش آینه را
که جوهرش چو خس از خار میتوان چیدن .

(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 518).


و رجوع به کلمات الشعراء سرخوش ص 114 و فرهنگ سخنوران ص 602 شود.

نشاط. [ ن َ/ ن ِ ] (اِخ ) عبدالوهاب (میرزا ...) اصفهانی ، ملقب به معتمدالدوله و متخلص به نشاط. از فاضلان و شاعران و خوشنویسان قرن سیزدهم و از مقربان دربار فتحعلی شاه قاجار است . به سال 1244 هَ . ق . درگذشت . او راست :
طفلان شهر بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست .
مائیم و دلی خراب و آن نیز
یک روز به اختیار ما نیست .
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی .
راز رندان خرابات مپرسید از ما
به کسی راز نگویند که گوید به کسی .

#


طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
اختران فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دلشدگان هم نگهی باید کرد
شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است
قطع این مرحله با نور مهی باید کرد
گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط
سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد.
و رجوع به مجله ٔ یادگار سال پنجم شماره ٔ اول و دوم ص 142 و فارسنامه ٔ ناصری ج 1 ص 275 و پیدایش خط و خطاطان ص 252 و سبک شناسی ج 3 ص 332 و مجمع الفصحا ج 2 ص 509 و ریاض العارفین ص 312 و طرائق الحقایق ج 3 ص 121 و تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 200 و ریحانة الادب ج 4 ص 193 و تاریخ اصفهان ص 147 و تاریخ ادبیات اته ص 201 و صبح گلشن ص 518 شود.

نشاط. [ ن ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نشیط. رجوع به نشیط شود.


فرهنگ عمید

۱. شادی، خوشی، خوشحالی.
۲. [قدیمی] میل، اراده.
۳. [قدیمی] سبکی و چالاکی.

دانشنامه عمومی

نشاط ممکن است یکی از موارد زیر باشد:
باغ نشاط شیراز یا باغ میرزا نعیم
باغ نشاط (تقی آباد) در شهرستان فیروزه
باغ نشاط (لار)
عمارت باغ نشاط
حمام باغ نشاط
آب انبار باغ نشاط
نشاط در زبان فارسی به معنای شادابی است.

فرهنگ فارسی ساره

شادی، شور


پیشنهاد کاربران

نشاط : گردش و تفریح
امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه ، با ندیمان و خاصگان و مطربان.
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۲.

exuberance

چالاکی ، رغبت برای انجام کاری. در منون کنه بیشتر در این معانی به کار می رود

خوشی . خوشحالی

خوشحالی - شادی

شادی - شوق

خوشجالی ، شادی


جست و خیز

به نظرم این اسم هم دخترانه هست و پسرانه چون من دیدم که روی دختر ها هم این اسم رو می گذارند

نشاط, ک اسم دخترانه هست. اسم من نشاطه واقعا زیباترین اسم دنیاست و حس خوبی ب اسمم دارم.
منکه ندیدم اسم دختر هم باشه چ برسه ب پسر. ههههههههه لطفا اگه پسری اسمش نشاطه کامنت بزاره.

نشاط از ( نیخشاد ) پهلوی گرفته شده با واژه شادی هم خانواده بوده و ایرانی است. شایسته است که آنرا نشاد یا نشات بخوانیم و بنویسیم.

معنی نشاط خیلی آسونه
نشاط: شادی، خرمی، خوشی.

《 پارسی را پاس بِداریم》
نِشاط
این واژه پارسی وَ اَرَبیده شُده وَ هَم خانِواده با شاد به هَم راهِ پیش وَند نِ به مینه یِ به سویِ پایین وَ یا کَم وَ اَندَک ( وَ خَفیف ) وَ به مینه یِ شادیِ سَبُک اَست:
نِشاط < نِشات< نِشاد< نِ - شاد< شاد
بِه تَر اَست نِشاد نِوِشته وُ گُفته شَوَد : شادیِ کَم
می تَوان بَرای دَرک وَ فَهمِ باریک ( وُ دَقیق ) ، آن را با خَنده وَ لَبخَند سَنجید ، لَبخَند خَنده یِ سَبُک وُ اَندَک و کَم اَست.
واژِگانِ دَرک وَ دَرس وَ فَهم اَز بُنیاد پارسی بوده که اَرَبیده گَشته اَند.
فَهم < پِیم : فَهمیدَن < پِیمیدَن
دَرس : دَر - س
دَرک : دَر - ک
پارسی : دَر ، دَرون ، اَندَر
اِنگِلیسی / لاتین : inter : in - ter
آلمانی : unter : un - ter
یا : in der , in dem


دن پارسی نشاط است - با نشاط را دنان گویند - فرمان دادن بدان را نیز دن گویند همه ماهه بگرد دن همی دن -
دن مدن - دنم دنی دند - دنیم دنید دنند -
دنیدم دنیدی دنید دنیدیم دنیدید دنیدند
دننده - دنیده - دنیدن - دنان - دنا و نادنا - دنش - دناک همیشه دنان بود -




روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.
رودکی
گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
روز جِدّ و روز هزل و روز کلک و روز دن.
منوچهری


یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه ، آهودو و روباه حیله ، گوردن.
منوچهری

بارولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
بر گل همی نشینی و بر گل همی خوری
بر خم همی خرامی و بر دن همی دنی.
منوچهری.
همه ساله دل دلبر همی بر
همه ماهه به گرد دن همی دن.
منوچهری.
دام به راهت بر است شو تو چو آهو
زین سوی و زآن سو گیا همی خور و می دن.
ناصرخسرو.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
ای دنیده همچو خون کرده رخان از خون دن
خون دن خونت بخواهد خورد گرد دن مدن



طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پرّش چو برگ نی.
منوچهری.

ای همه ساله دنان به گرد دنان در
من نه به گرد دنانم و نه دنانم.
ناصرخسرو.

چو در سبزه دید اسب را دشتبان
گشاده زبان شد دمان و دنان.
فردوسی.
پس اندر سپاه منوچهرشاه
دمان و دنان برگرفتند راه.
فردوسی.
بیفتاد و برگشت از او بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای.
فردوسی.

اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشد
زبهر خر نمی گردد به نیسان دشت چون بستان.
ناصرخسرو.
دن بچم نشاط است هر نشاطی - دنیدن نشاط کردن است در رفتن و کار و هرچیز دیگر - برای همین رودکی و منوچهری انرا بچم جنگ اورده اند و داد و فریاد و به نشاط رفتن را نیز دنیدن گویند

کروز

شادی . . . خوشی. . . . شنگی. . . . بشاش. . .

بهجت. . . . شادی. . .


کلمات دیگر: