کلمه جو
صفحه اصلی

برده


مترادف برده : اسیر، بنده، خادم، زرخرید، عبد، عبید، غلام، کنیز، مملوک ، مطیع، گوش به فرمان، هواخواه افراطی

متضاد برده : آزاد، حر

فارسی به انگلیسی

bondman, helot, servile, slave, thrall, carried, stolen, won, [n.] amount won

slave, bondman


carried, stolen, won, [n.] amount won


bondman, helot, servile, slave, thrall


فارسی به عربی

عبد , قن

مترادف و متضاد

bondsman (اسم)
کفیل، ضامن، غلام، برده

bondman (اسم)
غلام، برده، رعیت

slave (اسم)
غلام، برده، بنده، زر خرید، اسیر، خادم

serf (اسم)
غلام، برده، زارع بی زمین و فقیر

اسیر، بنده، خادم، زرخرید، عبد، عبید، غلام، کنیز، مملوک ≠ آزاد، حر


۱. اسیر، بنده، خادم، زرخرید، عبد، عبید، غلام، کنیز، مملوک ≠ آزاد، حر
۲. مطیع، گوشبهفرمان
۳. هواخواه افراطی


فرهنگ فارسی

غلام، کنیز، بنده زر خرید، بردگی: غلام بندگی
( اسم بردن ) ۱- حمل شده نقل شده . ۲- حرکت داده . ۳- دفع شده جدا گردیده . ۴- زن گرفته . ۵- نفع برده ( در قمار و بازی ). ۶- فرار داده . ۷- پیش افتاده پیروز شده ( در مسابقات و مانند آن ) . ۸- مجذوب .
دهی است در نسف و از آن ده است عزیز بردی محدث فرزند سلیم و شاید برده ای در بیت ذیل مولوی همین نسبت و مراد شیخ عزیز نسفی برده ای بوده باشد .

فرهنگ معین

(بَ دِ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - غلام ، کنیز. ۲ - اسیر.

لغت نامه دهخدا

( بردة ) بردة. [ ب ُ دَ ] ( ع اِ ) یکی برد. و آن جامه خطدار است. ج ، اَبراد، اَبْرُد، بُرود. ( از منتهی الارب ). واحد برد به معنی جامه مخطط. ( از اقرب الموارد ). || گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا در خود پیچند. ج ، بُرْد. ( منتهی الارب ). گلیم خط جرد. ( مهذب الاسماء ) . و رجوع به بُرْد شود. || هما فی بردة اخماس ؛ در حق آن دو کس گویند که باهم محبت دارند و هر دو یک کار کنند. ( منتهی الارب ).
- بردةالضأن ؛ نوعی از لبن. ( منتهی الارب ).

بردة. [ ب َ دَ ] ( ع ص ) ناگوارد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || یقال : هی لک بردة نفسها؛ ای خالصه. || هو لبردة یمینی ؛ اذا کان لک معلوماً. || ( اِ ) علم است مر میش را وبه این معنی بدون الف و لام است. ( از منتهی الارب ).

بردة. [ ب َ رِ دَ ] ( ع ص ) سحابة...؛ ابر تگرگ بار. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

بردة. [ ب َ رَ دَ ] ( ع اِ ) واحد برد و آن گاهی بمعنی دندان سخت سفید بکار رود. ( از اقرب الموارد ). || ناگوارد. ( منتهی الارب ). ناگواری. ( آنندراج ). در حدیث است : اصل کل داء البردة. ( منتهی الارب ). تخمه. ( از اقرب الموارد ). این لفظ بر تخمه نیز اطلاق می شود چنانکه گفته اند اصل کل داءالبردة و چون بیماری تخمه معده را سرد کرده و از هضم طعام باز میدارد لهذا نام این بیماری را از ماده برودت گرفته اند و خالی از تناسب نباشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || وسط چشم. ( منتهی الارب ). در اصطلاح طب ، برده رطوبت غلیظی است که در باطن پلک چشم متحجر میشود و در سفیدی به تگرگ شباهت دارد. ( مقاله سیم از کتاب سوم از قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 69 ). رطوبتی غلیظ و متحجر در باطن مژگان و مایل بسفیدی باشد و مانند تگرگ در شکل و سختی و بهمین لحاظ بدین اسم نامیده شده است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
برده. [ ب َ دَ / دِ ] ( اِ ) بنده و غلام. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). کنیزک. ( غیاث اللغات ). عبد. رقه. مملوک. بردج. ( منتهی الارب ). و کلمه بردج معرب برده است :
فراوان ورا برده و بدره داد
زدرگاه برگشت پیروز و شاد.
فردوسی.
هم از جامه و برده و تخت عاج
زدیبای پرمایه و طوق و تاج.
فردوسی.
- برده بردن ؛ بنده کردن و با خود حمل کردن.
- برده پرور ؛ بنده پرور. که بنده میپرورد و تربیت می کند :

برده . [ ب َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز در دره واقع شده و معتدل است . سکنه آن 640 تن است . آب از چشمه سار و محصول آنجا غلات ، بن شن و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


برده . [ ب َ دَ ] (اِخ ) نام شهری است در آذربایجان و وجه تسمیه آنکه شاهی اسیر و برده ٔ بسیار از ملکی دیگر آورده برای آنان شهری ساخته و برده دان نام نهاده و بتدریج دان حذف شده و برده باقی ماند و عربان آنرا معرب کرده بردع گفتند و نوشابه ٔ بردعی معاصر اسکندر پادشاه آن شهر بوده اکنون جزو گرجستان است . (آنندراج از قاموس ). و رجوع به بردع شود.


برده . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) بنده و غلام . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنیزک . (غیاث اللغات ). عبد. رقه . مملوک . بردج . (منتهی الارب ). و کلمه ٔ بردج معرب برده است :
فراوان ورا برده و بدره داد
زدرگاه برگشت پیروز و شاد.

فردوسی .


هم از جامه و برده و تخت عاج
زدیبای پرمایه و طوق و تاج .

فردوسی .


- برده بردن ؛ بنده کردن و با خود حمل کردن .
- برده پرور ؛ بنده پرور. که بنده میپرورد و تربیت می کند :
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده .

نظامی .


- برده خر ؛ خرنده ٔ برده و عبد :
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند بگوش .

نظامی .


- برده فروش ؛ که غلام و بنده فروشد.
- برده فروشی ؛ شغل برده فروش . کنیزفروشی . (از انجمن آرا). عمل فروختن غلام و کنیز.
- || جای فروختن غلام و کنیز.
- برده کردن ؛ بنده کردن . به بندگی گرفتن .
- برده گرفتن ؛ برده کردن . اسیر گرفتن . بنده گرفتن .
- برده گشتن ؛ اسیر شدن . بنده شدن :
برده گشتند یکسر این ضعفا
و آن دو صیاد هریکی نخاس .

ناصرخسرو.


|| اسیر. (آنندراج ). بردج . (منتهی الارب ). اسیر مطلقا خواه دختر و خواه پسر. (برهان ).
- برده بردن ؛ اسیر کردن . (آنندراج ).
- برده کردن ؛ اسارت . اسیر کردن .
|| دایه . (غیاث اللغات ). و نیز رجوع به بردگی شود.

برده . [ ب َدَ ] (اِخ ) دهی است در نسف [ نخشب ] و از آن ده است عزیز بردی محدث فرزند سلیم . (منتهی الارب ). و شاید برده ای در بیت ذیل مولوی همین نسبت و مراد شیخ عزیز نسفی برده ای بوده باشد. (یادداشت مؤلف ) :
بشنو الفاظ حکیم برده ای
سر بنه آنجا که باده خورده ای .

مولوی .



برده . [ ب ُ دَ ] (اِخ ) البردةنام برده ایست که حضرت رسول صلوات اﷲ علیه آنرا به کعب بن زهیر شاعر صلت داد و معاویه از او بخرید و خلفایکی پس از دیگری بارث بردند. (مفاتیح ). برده ٔ پیغمبر اسلام که آنرا آنحضرت بعنوان صله ٔ قصیده ٔ مدحیه ٔ کعب بن زهیر به وی بخشید شهرت خاصی دارد. معاویه آنرا از فرزند کعب خرید و خلفای عباسی آنرا در خزانه ٔ خودنگاهداری میکردند. هلاکو پس از اشغال بغداد امر بسوزاندن آن داد ولی بعداً جماعتی مدعی شدند که برده ٔ واقعی به قسطنطنیه برده شده و در آنجا محفوظ است . (دایرة المعارف فارسی ). منوچهری در این شعر :
ورعطا دادن بشعر شاعران بودی فسوس
احمدمرسل ندادی کعب را هدیه ردی .
به این بردة اشاره کرده منتها بجای کلمه ٔ برده کلمه ٔ «ردی » یعنی «ردا» را بکار برده است . چنانکه در شرح حال کعب آمده وی پیغمبر اکرم را هجو کرد و سپس از در اعتذار درآمد و شعری سرود و در مسجد برای حضرت خواند و از پیغمبر اکرم ردایی هدیه گرفت چون کعب مردمعاویه آن رداء را به سی هزار درم خرید و در خاندان وی بود تا خلافت به عباسیان رسید و آن جامه بتصاحب ایشان درآمد و در خاندان بنی عباس بود تا قتل مستعصم بدست هلاکو (656 هَ . ق .) چون آخرین خلیفه ٔ عباسی کشته شد کسی ندانست که رداء بدست که افتاد. برخی گفتند چون رابعه خاتون دختر مستعصم زن شرف الدین هارون بن صاحبدیوان جوینی بوده این جامه را پیش شوهر خود برده است و این حدس دور نیست چه ممکن است که در واقعه ٔ بغداد بدست وی افتاده باشد و یا ممکن است بمادرش که همسرعطاملک برادر صاحبدیوان بود رسیده باشد. (تعلیقات دیوان منوچهری از تجارب السلف چ اقبال ص 6-534).


برده . [ ب ُ دَ /دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی است از بردن در تمام معانی . رجوع به بردن شود. || مجذوب . (آنندراج ).
- برده دل ؛ عاشق . (آنندراج ).


بردة. [ ب َ دَ ] (ع ص ) ناگوارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || یقال : هی لک بردة نفسها؛ ای خالصه . || هو لبردة یمینی ؛ اذا کان لک معلوماً. || (اِ) علم است مر میش را وبه این معنی بدون الف و لام است . (از منتهی الارب ).


بردة. [ ب َ رَ دَ ] (ع اِ) واحد برد و آن گاهی بمعنی دندان سخت سفید بکار رود. (از اقرب الموارد). || ناگوارد. (منتهی الارب ). ناگواری . (آنندراج ). در حدیث است : اصل کل داء البردة. (منتهی الارب ). تخمه . (از اقرب الموارد). این لفظ بر تخمه نیز اطلاق می شود چنانکه گفته اند اصل کل داءالبردة و چون بیماری تخمه معده را سرد کرده و از هضم طعام باز میدارد لهذا نام این بیماری را از ماده ٔ برودت گرفته اند و خالی از تناسب نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || وسط چشم . (منتهی الارب ). در اصطلاح طب ، برده رطوبت غلیظی است که در باطن پلک چشم متحجر میشود و در سفیدی به تگرگ شباهت دارد. (مقاله ٔ سیم از کتاب سوم از قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 69). رطوبتی غلیظ و متحجر در باطن مژگان و مایل بسفیدی باشد و مانند تگرگ در شکل و سختی و بهمین لحاظ بدین اسم نامیده شده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).


بردة. [ ب َ رِ دَ ] (ع ص ) سحابة...؛ ابر تگرگ بار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


بردة. [ ب ُ دَ ] (ع اِ) یکی برد. و آن جامه ٔ خطدار است . ج ، اَبراد، اَبْرُد، بُرود. (از منتهی الارب ). واحد برد به معنی جامه ٔ مخطط. (از اقرب الموارد). || گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا در خود پیچند. ج ، بُرْد. (منتهی الارب ). گلیم خط جرد. (مهذب الاسماء) . و رجوع به بُرْد شود. || هما فی بردة اخماس ؛ در حق آن دو کس گویند که باهم محبت دارند و هر دو یک کار کنند. (منتهی الارب ).
- بردةالضأن ؛ نوعی از لبن . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. بندۀ زرخرید، غلام.
۲. کنیز.
۱. حمل شده.
۲. آنچه کسی در قمار به دست آورده.

۱. بندۀ زرخرید؛ غلام.
۲. کنیز.


۱. حمل‌شده.
۲. آنچه کسی در قمار به‌دست آورده.


دانشنامه عمومی

برده (ابهام زدایی). برده ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
برده (شهر)
برده (فیلم ۱۹۱۷)
برده (فیلم ۱۹۱۸)
برده (فیلم ۱۹۶۲)
برده (کلات)

دانشنامه آزاد فارسی

بُردَه
رجوع شود به:برد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] برده (ابهام زدایی).
...

[ویکی فقه] برده (قصیده). بُرْدَه ، یا بُراه، مشهورترین قصیده در مدح حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) می باشد.
«برده » در اصل گویا بافته ای خشن از نوع گلیم بوده که استفاده های گوناگون داشته است . روزها آن را به دوش می انداختند و بدن را به آن می پوشاندند و شبها، جامه خواب بوده است . این معانی همه از روایاتی که درباره «برده» حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) نقل شده ، آشکار است .
رابطه برده با شعر عربی
اما رابطه برده با شعر عربی ، در روزگار حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) آشکار شده است : کعب بن زهیر پیوسته پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلّم) را هجو می گفت و چون رسول اکرم (صلی الله علیه و آله وسلّم) خون او را مباح کرد، شاعر به خدمت پیامبر شتافت و قصیده ای در اظهار پشیمانی تقدیم آن حضرت کرد. در عوض ، حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم)، برده خود را به او بخشید. قصیده کعب که با کلمات «بانت سعاد» آغاز می شود، به همین نام شهرت یافته است ، نه برده . با اینهمه ، ماجرای برده و شَرَفی که نصیب کعب شده بود، در ادبیات عرب شهرتی شگفت یافت و آثار آن در ادب فارسی نیز پدیدار است . حدود ۶۰۰ سال پس از رحلت حضرت پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) ماجرای برده تکرار شد. اما این بار، با آنکه در رؤیا رخ داده بود، چندان شهرت یافت و فراگیر شد که کلمه «برده » برای قصیده ای که به این مناسبت سروده شده بود، عَلَم گردید.
اسباب پدید آمدن قصیده
شرح زندگی بوصیری ، برای درک شرایط و احوال اجتماعی و روان شناختیی که موجب پدید آمدن قصیده شد، بسیار ضروری است . وی نسبت خود را از قریه ابوصیر در مصر یافته است ، اما او خود در ۶۰۸ق /۱۲۱۱م در دلاص یا بهشیم زاده شد، حدود ۱۰ سال در قدس زیست و سپس به مدینه رفت ؛ پس از آن ۱۳ سال در مکه به تعلیم قرآن مشغول شد. آنگاه به بَلْبَیس در کشور خود، مصر بازگشت و آنجا، در حدود سال ۶۵۹ق /۱۲۶۱م در دستگاه دولت ، در مقام «مباشر» (کاتب رسمی ) به خدمت مشغول شد. ۴ سال بعد، خود مکتب خانه ای برای تعلیم قرآن ایجاد کرد. بوصیری آنجا هم دوام نیاورد و به پشت گرمی ذوق شعری خود، رو به قاهره و درگاه بزرگان نهاد؛ اما چون توفیقی نیافت ، دوباره مکتب خانه ای به پا کرد و به تعلیم قرآن پرداخت . وی عاقبت در ۶۹۴ق /۱۲۹۵م در قاهره درگذشت . چنانکه ملاحظه می شود، بوصیری هیچ گاه نتوانست از راه قلم به جایی برسد. شعر او نه فاخر و بلندپایه و پرطمطراق است ، و نه لطیف و عاشقانه و شورانگیز. تنها جایی که ، به غیر از مدیحه معروف ، می توان شعر او را با لذت خواند، آنجاست که وی به انتقاد از دستگاه اداری مصر، و فساد کارمندان و قاضیان و دیگر طبقات اجتماع می پردازد؛ و بدین سان ، پرده از چهره جامعه ای که دچار انحطاط گردیده ، برمی دارد. وی به صراحت اشاره می کند که کارمندان ، محصولات مردم را می دزدند و از این راه لباس های ابریشمی می پوشند و باده می نوشند؛ کُتّاب ، به پارسایی تظاهر می کنند، اما شکم هاشان را به مال حرام می آکنند؛ قاضیان با تاویل ها و تفسیرهای مزورانه ، خیانت خود را توجیه می کنند؛ قبطیان ، ادعای مالکیت مصر را دارند؛ یهودیان ادعاهایی دیگر دارند و مسلمانان با هیچ کدام نمی سازند. قصیده بسیار مفصلی که ابن شاکر در فوات آورده ، و آن را مشهور خوانده ، آکنده از اینگونه موضوعات است ؛ اما قصیده با همه اعتباری که از نظر تاریخ و جامعه شناسی دارد، شعر ارجمندی به شمار نمی آید. بسیاری از قصاید و قطعات مشهور او نیز از همین قبیل است : ماجرای خری که مفتّش «شرقّیه » به عاریت گرفته بود و پس نمی داد، قصیده ای با انبوهی اصطلاحات مصری که در شرح تنگدستی خود برای وزیر فرستاد، و نمونه های دیگر. با اینهمه ، قصیده ای که به نام «برده » نامزد شده ، قصیده ای استوار، روان ، گویا و دارای نظمی روشن و منطقی است ، و بی تردید مشهورترین شعری است که در ستایش پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلّم) سروده شده است ، اما اسبابی که درباره سرودن آن نقل کرده اند، نیز مهم است ، زیرا خود، از جهات گوناگون موجب اعتبار و شهرت بسیار قصیده شده است و از سوی دیگر، علت تسمیه آن را به برده آشکار می سازد. گویا آنچنانکه بوصیری خود اشاره کرده ، به پیشنهاد زین الدین یعقوب از وزرای مصر بود که وی به سرودن چندین قصیده در مدح پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) رو آورد. در همان احوال بیمار شد و نیمی از اندامش فلج گردید. در ایام بیماری قصیده ای سرود و نامش را الکواکب الدریه فی مدح خیر البریه نهاد و به برکت آن ، از خداوند طلب شفا کرد. وی پیوسته آن را می خواند و می گریست ، تا شبی پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) به خوابش آمد، دست مبارک را بر اندام بیمارش کشید و برده ای بر او افکند. نام دیگر قصیده «براه» به معنی شفایابی از همین جا سرچشمه می گیرد. اما حکایت معجزه آمیز به همین جا ختم نمی شود، زیرا بر اساس روایت ، بوصیری که سلامت یافته بود، بامداد از خانه خارج شد و در راه درویشی که او نیز همه آن ماجرا را در خواب دیده بود، قصیده مدحیه را (که هنوز کسی از وجودش خبر نداشت ) از او طلب کرد.
حکایت های مختلف بر قصیده
...

گویش مازنی

/barde/ بلدرچین & گذرگاه کم ژرفای رودخانه

بلدرچین


گذرگاه کم ژرفای رودخانه


جدول کلمات

رهی, غلام, نوکر, کنیز, بنده زر خرید

پیشنهاد کاربران

برده. رق. اسیر. «ممالیک و عبید». خادم. «وصیف و صیفة». «غلام و جاریه». مملوک. رقیق. در زبان ترکی «قول » یا «کوله»، «بنده » ( احتمالا برگرفته از فارسی بوده است. )

سبی

برده: در پهلوی ورتگ wartag بوده است.
( ( هر آنکس که دارد ز پروردگان
از آزاد و از نیکدل بردگان ، ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 227. )


این �آمیخته واژه� ( بَر یا فرآورده ده ( از ریشه ی �دادن� ) ، شاید یکی از پرآرش ترین واژه های پارسی باشد؛ زیرا حتا دورانی از تاریخ بشر را بازمی تاباند: سازند برده داری

برگرفته از پی نوشت یادداشتی در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ششم مهر ماه ۱۳۹۳
http://www. behzadbozorgmehr. com/2014/09/blog - post_295. html


نام دیهی ست در هفت فرسنگی شیراز و انرا بردج و ابرده نیز گویند و نام دیهی است به نزدیکی نخشب و عزیز بردی از انجا بود و نام دیهی است در نزدیکی غزنه که سنایی بدان منسوب است و نام جایی است از اران که بردیج نیز گویند و احمد بن هارون بردیجی از انجا بود و نام شهر بردع نیز برده گفته اند
و نام چندین ده دیگر در جای جای ایران است

سفته گوش. [ س ُ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) شخصی را گویند که گوش او سوراخ باشد. ( برهان ) :
من آن سفته گوشم که خاقان چین
ز ناسفتگان کرده بودم گزین.
نظامی.
|| کنایه از فرمان بردار و قبول کننده و مطیع و تابع و غلام. ( برهان ) . غلام و کنیز و مطیع. ( غیاث ) . غلام که حلقه بگوش نیز گویند. ( رشیدی ) . کنایه از مطلق محکوم و مطیع و اکثر اطلاق آن بر کنیز و غلام کنند. ( آنندراج ) :
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند.
نظامی.
دو شخص ایمنند از تو کائی بجوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش.
نظامی ( شرفنامه ص 63 ) .
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم.
نظامی.
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشی بهای جان گفته.
نظامی.
|| ( اِمرکب ) گوش ِ سوراخ کرده. ( برهان ) .

نوکر

گرا


کلمات دیگر: