کلمه جو
صفحه اصلی

رهط

فرهنگ فارسی

قوم وقبیله مرد، گروه مردان ازسه تاده، ارهاطجمع
( اسم ) ۱ - مردان از ۳ ( یا ۷ ) تا ۱٠ ( یا ۲ . ) ۴٠ - قبیله مرد دودمان جمع ارهاط ارهطه رهاط جج اراهیط
قوم و قبیله مرد که در آن زن نباشد و کمتر از ده نفر بود .

فرهنگ معین

( رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - گروه ، گروه مردم . ۲ - قبیله ، عشیره .

لغت نامه دهخدا

رهط. [ رَ ] (ع مص ) دویدن . (ناظم الاطباء). || لقمه ٔ بزرگ برداشتن . (ناظم الاطباء). لقمه ٔ بزرگ برداشتن و گویند: «هو یرهط»؛ ای یأکل شدیداً، و عامه با «ل » به صورت «یلهط» تلفظ کنند. (از اقرب الموارد). || نیک بسیار خوردن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).


رهط. [رَ هََ ] (ع اِ) قوم و قبیله ٔ مرد که در آن زن نباشد و کمتر از ده نفر بود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رَهط. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَهط شود.


رهط. [ رَ ] ( ع اِ ) مردان از سه یا هفت تا ده یا از سه تا چهل بدون زنان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). جماعتی قدر دوازده. ( دهار ). در اصطلاح رجال و درایه جماعتی ازمردان را گویند که کمتر از ده و بیشتر از سه و یا هفت تا ده و یا بین ده و چهل باشد. ( یاددشت مؤلف ). || گروه جماعت مردان. گروه. ( ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 54 ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) :
همچنان کان زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط.
مولوی.
|| نفر. تن : و اذا اضیف الی الرهط عدد یراد به النفس و الشخص ؛ و منه فی القرآن : «و کان فی المدینة تسعة رهط» ؛ ای تسعة انفس. ( از اقرب الموارد ). || قوم و قبیله مرد. جمع است واحد از لفظ خود ندارد. ج ، اَرهُط، اَرهِطَة، اَرهاط، رِهاط. جج ، اَراهِط، اَراهیط. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). از لفظ خود جمع ندارد. ج ، ارهط، ارهاط و جمع آن دو اراهطو اراهیط. ( از اقرب الموارد ). دوده. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) : از آن رهط در پای ناحیت بعضی مانده اند. ( تاریخ بیهقی ). || دشمن. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نوع. نوعی از انواع ، در حدیث است : لولا انه [ ای الکلب ] رهط لامرت بهدمه. ( از یادداشت مؤلف ). || پوست پاره ای بر شکل میزر که زنان حایض و کودکان بر میان بندند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || پوست پاره ای که دوال دوال آن را تراشند و بر روی ستور اندازند. ج ، اَرهاط، رِهاط. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج )( ناظم الاطباء ). || مجمع درختان طلق خاردار. ( ناظم الاطباء ). || نحن ذورهط؛ یعنی فراهم شوندگانیم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

رهط. [ رَ ] ( ع مص ) دویدن. ( ناظم الاطباء ). || لقمه بزرگ برداشتن. ( ناظم الاطباء ). لقمه بزرگ برداشتن و گویند: «هو یرهط»؛ ای یأکل شدیداً، و عامه با «ل » به صورت «یلهط» تلفظ کنند. ( از اقرب الموارد ). || نیک بسیار خوردن. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

رهط. [رَ هََ ] ( ع اِ ) قوم و قبیله مرد که در آن زن نباشد و کمتر از ده نفر بود. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || رَهط. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَهط شود.

رهط. [ رَ ] (ع اِ) مردان از سه یا هفت تا ده یا از سه تا چهل بدون زنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جماعتی قدر دوازده . (دهار). در اصطلاح رجال و درایه جماعتی ازمردان را گویند که کمتر از ده و بیشتر از سه و یا هفت تا ده و یا بین ده و چهل باشد. (یاددشت مؤلف ). || گروه جماعت مردان . گروه . (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 54) (دهار) (مهذب الاسماء) :
همچنان کان زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط.

مولوی .


|| نفر. تن : و اذا اضیف الی الرهط عدد یراد به النفس و الشخص ؛ و منه فی القرآن : «و کان فی المدینة تسعة رهط» ؛ ای تسعة انفس . (از اقرب الموارد). || قوم و قبیله ٔ مرد. جمع است واحد از لفظ خود ندارد. ج ، اَرهُط، اَرهِطَة، اَرهاط، رِهاط. جج ، اَراهِط، اَراهیط. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). از لفظ خود جمع ندارد. ج ، ارهط، ارهاط و جمع آن دو اراهطو اراهیط. (از اقرب الموارد). دوده . (مهذب الاسماء) (دهار) : از آن رهط در پای ناحیت بعضی مانده اند. (تاریخ بیهقی ). || دشمن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوع . نوعی از انواع ، در حدیث است : لولا انه [ ای الکلب ] رهط لامرت بهدمه . (از یادداشت مؤلف ). || پوست پاره ای بر شکل میزر که زنان حایض و کودکان بر میان بندند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || پوست پاره ای که دوال دوال آن را تراشند و بر روی ستور اندازند. ج ، اَرهاط، رِهاط. (منتهی الارب ) (از آنندراج )(ناظم الاطباء). || مجمع درختان طلق خاردار. (ناظم الاطباء). || نحن ذورهط؛ یعنی فراهم شوندگانیم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

قوم، قبیله.

دانشنامه عمومی

رَه٘ط؛ نوعی از چندهمسری که پیش از نهادینه شدن اسلام، در جزیرة العرب مرسوم بود. زنان این حق را داشتند که با چند مرد ازدواج کنند، و شمار این مردان کمتر از ده نفر بود. در صورتی که چنین زنی باردار می شد، این حق را داشت که پس از تولد فرزند، هر یک از این مردان را که بخواهد، به دلخواه خود به عنوان پدر او برگزیند و معرفی کند. و آن مرد یا دیگر مردانی که با وی رابطه داشتند، حق نداشتند با انتخاب او مخالفت کنند.


دانشنامه آزاد فارسی

رَهط
آخرین مرتبه از مراتب ده گانۀ انساب عرب، به معنی گروه مردان از سه یا از هفت تا ده یا کم از ده. رهط را از سه تا چهل نیز نوشته اند. در نسب شناسی پیامبر اسلام (ص) بنی هاشم را رهط به حساب می آورند که از عبد مناف که فصیله است کوچک تر است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی رَهْطٍ: قوم وعشیره
معنی عُصْبَةِ: گروهی نیرومند و منسجم (جماعتی است که در باره یکدیگر تعصب داشته باشند ، و از نظر عدد شامل جماعتی میشود که از ده کمتر و از پانزده نفر بیشتر نباشد ، بعضی هم بین دو و چهل نفر را گفتهاند ، و به هر حال همانند کلمات ، قوم ، رهط و نفر ، جمعی است که مفرد ندار...
تکرار در قرآن: ۳(بار)
عشیره و قوم (مجمع) . اگر کسانت و عشیره ات نبود هر آینه سنگسارت میکردیم راغب گوید اطلاق رهط بر عشیره در صورتی است که از ده کمتر باشند و گفته شده: تا چهل نفر یا هفت تا ده و یا از ده کمتر گفته است. صحاح گوید: رهط قوم و قبیله مرد است و آن از ده کمتر است که همه مرد باشند. . در شهر نه عشیره بودند که فساد می‏کردند در المیزان گفته: گفته‏اند مراد از رهط اشخاص است لذا تمیز تسعه ئاقع شده یعنی در شهر نه نفر بودند که فساد می‏کردند. در مجمع آنها را نه نفر از اشراف قوم صالح شمرده که مردم را اغواء می‏کردن آنگاه نام آنها را از ابن عباس نقل می‏کند. زمخشری نیز آنها را اشخاص گفته و نامهایشان را شمرده است و در جواب اینکه باید ممیّز عدد از سه تا ده جمع باشد؟ گوید: رهط در معنی جمع است گوئی تقدیر چنین است «و مان فی المدینة تسعة انفس» ولی نا گفته نماند اگر رهط به معنی اوّلی گرفته شود بهتر خواهد بود. برای رهط و «نفر» فرقی است که در «نفر» خواهد آمد انشاءاللّه.


کلمات دیگر: