کلمه جو
صفحه اصلی

بلاش

فرهنگ اسم ها

اسم: بلاش (پسر) (پهلوی، اوستایی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: balash) (فارسی: بلاش) (انگلیسی: balash)
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند کوچک یزگرد دوم پادشاه ساسانی و نوزدهمین پادشاه ساسانی، نیز نام چند تن از پادشاهان اشکانی

فرهنگ فارسی

پسر یزد گرد دوم و برادر فیروز است ( جل. ۴۸۳ - ف. ۴۸۷ م . ) نوزدهمین پادشاه ساسانی وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت
نام شهری و مدینه ای . شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آنرا بلاشگرد می گویند گویند در چهار فرسنگی مروشاهجان بوده است .

لغت نامه دهخدا

بلاش. [ ب ِ ] ( ق مرکب ) بلاژ. بی تقریب.بی سبب. بی جهت. ( برهان ) ( آنندراج ). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است :
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
همان تا شود گنج و لشکر بلاش.
فردوسی.
جدا خوانش هر روز دادی بلاش
یکی ابر بد ویژه دینارپاش.
( گرشاسب نامه ).
و رجوع به بلاژ شود.

بلاش. [ ب َ ] ( ص ، اِ ) مردم عارف. مرد عارف و عالم. ( ناظم الاطباء ).

بلاش. [ ب َ ] ( اِ ) پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است ( جلوس 483 م. وفات 487 م. ) نوزدهمین پادشاه ساسانی. وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت. ( فرهنگ فارسی معین ). خوارزمی در مفاتیح العلوم او را پسر فیروز مردانه دانسته و گوید لقبش گرانمایه ( نفیس ) بوده است.

بلاش. [ ب َ ] ( اِخ ) نام شهری و مدینه ای. ( برهان ). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است. ( آنندراج ). || نام جزیره ای است در وامق و عذرای عنصری :
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل کرده لاش.
عنصری.

بلاش . [ ب َ ] (اِخ ) نام شهری و مدینه ای . (برهان ). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است . (آنندراج ). || نام جزیره ای است در وامق و عذرای عنصری :
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل کرده لاش .

عنصری .



بلاش . [ ب َ ] (ص ، اِ) مردم عارف . مرد عارف و عالم . (ناظم الاطباء).


بلاش . [ ب ِ ] (ق مرکب ) بلاژ. بی تقریب .بی سبب . بی جهت . (برهان ) (آنندراج ). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است :
بدین رزمگاه اندر امشب مباش
همان تا شود گنج و لشکر بلاش .

فردوسی .


جدا خوانش هر روز دادی بلاش
یکی ابر بد ویژه دینارپاش .

(گرشاسب نامه ).


و رجوع به بلاژ شود.

بلاش . [ ب َ ] (اِ) پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است (جلوس 483 م . وفات 487 م .) نوزدهمین پادشاه ساسانی . وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت . (فرهنگ فارسی معین ). خوارزمی در مفاتیح العلوم او را پسر فیروز مردانه دانسته و گوید لقبش گرانمایه (نفیس ) بوده است .


دانشنامه عمومی

بلاش نام چندین شاه از شاهان اشکانیان و ساسانیان است.
بلاش یکم پادشاه اشکانی که به مدت ۲۷ سال حکومت کرد.
بلاش دوم پادشاه اشکانی که به مدت ۱۸ سال حکومت کرد.
بلاش سوم پسر بلاش دوم که به مدت ۴۳ حکومت کرد.
بلاش چهارم پسر بلاش سوم که به مدت ۱۷ سال حکومت کرد.
بلاش پنجم پسر بلاش چهارم
بلاش ششم پشر بلاش پنجم
بلاش (شاهنشاه ساسانی) پادشاه ساسانی که به دست موبدان از حکومت خلع شد.
ولاش (قرن هفتم): از اسپهبدان طبرستان. (معاصر باو)
آذر ولاش: از اسپهبدان طبرستان.

ب، به بمعنی سو یا جهت. لا بمعنی لای، میان،(قلب) درون، هستی لاش اشاره به قلب، درون به لای اش، به لاش یا بلاش ~ به درونش مثل سوگند به قلبش، به جانش و یا به وجودش بلاش= سوگند به جانش


گویش مازنی

/belaash/ گیاهی بالارونده و تیغ دار که بر درختان هم جوار پیچدبا نام علمی ehcesa smiah

گیاهی بالارونده و تیغ دار که بر درختان هم جوار پیچدبا نام ...


واژه نامه بختیاریکا

( بِلاش ) زیاد

پیشنهاد کاربران

بلاش همون بلوچ هست که در عربی به علت نداشتن حرف چ بلوچ رو بصورت بلوش ذکر کردند که غربی ها به استناد از اعراب اسم بلوش رو بصورت بلاش ذکر کردند و اسم پادشاهان اشکانی و ساسانی بلوچ بوده که در آخر به بلاش تغییر پیدا کرده و حتی اسم ساختگی بلاش نه ریشه اوستایی دارد و نه ترکی و در متون شاهنامه اسمی از بلاش برده نشده هست و کاملا جعلیات و دروغ میباشد


کلمات دیگر: