مترادف دیهیم : افسر، تاج، دیهول، اکلیل
دیهیم
مترادف دیهیم : افسر، تاج، دیهول، اکلیل
فارسی به انگلیسی
headdress, tiara
فرهنگ اسم ها
اسم: دیهیم (پسر) (یونانی) (طبیعت، گل) (تلفظ: deyhim) (فارسی: ديهيم) (انگلیسی: deyhim)
معنی: تاج، کلاهِ زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، ( مجاز ) سلطنت و ملک و پادشاهی، ( در گیاهی ) نوعی گل آذینِ گل، نوار جواهر نشان که به دور تاج یا به پیشانی می بستند، ( در قدیم ) ( به مجاز ) پادشاهی و سلطنت
معنی: تاج، کلاهِ زرنشان، نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد، ( مجاز ) سلطنت و ملک و پادشاهی، ( در گیاهی ) نوعی گل آذینِ گل، نوار جواهر نشان که به دور تاج یا به پیشانی می بستند، ( در قدیم ) ( به مجاز ) پادشاهی و سلطنت
(تلفظ: deyhim) (یونانی) (در گیاهی) نوعی گلآذینِ گل ؛ (در قدیم) تاج ، نوار جواهر نشان که به دور تاج یا به پیشانی میبستند ؛ (در قدیم) (به مجاز) پادشاهی و سلطنت .
مترادف و متضاد
تارک، نیم تاج، دیهیم، سربند یا پیشانی بند پادشاهان
گل اذین، دیهیم
افسر، تاج، دیهول، اکلیل
فرهنگ فارسی
افسر، کلاه پادشاهی، داهیم، تاج، حلقه های بخار
( اسم ) ۱ - نواری مخصوص که گرد تاج پادشاه ایران بسته میشد . ۲ - تاج پادشاهی ۳ - کلاه مرصع . ۴ - نوعی گل آذین خوشهای است منتهی رشد و نمو دم گلهای پایین آن بیشتر است و گلها تقریبا در یک سطح قرار گرفتهاند .
( اسم ) ۱ - نواری مخصوص که گرد تاج پادشاه ایران بسته میشد . ۲ - تاج پادشاهی ۳ - کلاه مرصع . ۴ - نوعی گل آذین خوشهای است منتهی رشد و نمو دم گلهای پایین آن بیشتر است و گلها تقریبا در یک سطح قرار گرفتهاند .
گلآذینی نامحدود شامل محوری منفرد با محورهای جانبی و/ یا دُمگلهایی که حامل گلهایی سرتخت (flat-topped) یا کوژ هستند
فرهنگ معین
(دِ ) [ یو. ] (اِ. ) ۱ - تاج ، کلاهِ زرنشان . ۲ - نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه ای که گل های آن در یک سطح قرار دارد.
لغت نامه دهخدا
دیهیم. [ دَ / دِ ] ( اِ ) تاجی که مخصوص پادشاهان است. ( برهان ). تاج. اصل کلمه داهیم بود و دیهیم اماله آن است و داهم نیز گفته اند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). داهی. ( آنندراج ). تاج. ( غیاث ). داهیم. ( شرفنامه منیری ) ( اوبهی ). تاج مخصوص پادشاهان. ( ناظم الاطباء ). بساک. افسر. ( اوبهی ). مؤلف در یادداشتی نویسد: این کلمه بی شک با «دیادما»ی اغریقی از یک اصل است و معنی آن نزد یونانیان و هم نزد ایرانیان پیشانی بند و عصابه است که البته جواهرنشان بوده است و از بعض امثله که در فردوسی آمده است نیز میتوان دانست که دیهیم غیر تاج است :
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت.
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست :
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
جهان را به داد و دهش مژده داد.
ندارد کس از روزگاران بیاد.
همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت.
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
|| چاربالش. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). جامه بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. ( آنندراج ). || بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). || چتر. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( بهار عجم ). || تخت. ( برهان ) ( بهار عجم ) ( آنندراج ). || مایه افتخار. ( یادداشت مؤلف ) :
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت.
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست :
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
فردوسی.
نخستین که دیهیم بر سر نهادجهان را به داد و دهش مژده داد.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهادندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست.
فردوسی.
- دیهیم و تخت ؛ تاج و تخت : هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت.
فردوسی.
|| پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. ( یادداشت مؤلف ). || کلاه مرصع. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. ( از فرهنگ اسدی ) : بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
رودکی.
- دیهیم از سر برداشتن ؛ از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت ( یعنی ایران ) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. ( آنندراج ).|| چاربالش. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). جامه بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. ( آنندراج ). || بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). || چتر. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( بهار عجم ). || تخت. ( برهان ) ( بهار عجم ) ( آنندراج ). || مایه افتخار. ( یادداشت مؤلف ) :
دیهیم . [ دَ / دِ ] (اِ) تاجی که مخصوص پادشاهان است . (برهان ). تاج . اصل کلمه داهیم بود و دیهیم اماله ٔ آن است و داهم نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ). داهی . (آنندراج ). تاج . (غیاث ). داهیم . (شرفنامه ٔ منیری ) (اوبهی ). تاج مخصوص پادشاهان . (ناظم الاطباء). بساک . افسر. (اوبهی ). مؤلف در یادداشتی نویسد: این کلمه بی شک با «دیادما»ی اغریقی از یک اصل است و معنی آن نزد یونانیان و هم نزد ایرانیان پیشانی بند و عصابه است که البته جواهرنشان بوده است و از بعض امثله که در فردوسی آمده است نیز میتوان دانست که دیهیم غیر تاج است :
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت .
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست :
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .
- دیهیم و تخت ؛ تاج و تخت :
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت .
|| پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. (یادداشت مؤلف ). || کلاه مرصع. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. (از فرهنگ اسدی ) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
- دیهیم از سر برداشتن ؛ از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت (یعنی ایران ) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. (آنندراج ).
|| چاربالش . (برهان ) (ناظم الاطباء). جامه ٔ بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. (آنندراج ). || بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). || چتر. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (بهار عجم ). || تخت . (برهان ) (بهار عجم ) (آنندراج ). || مایه ٔ افتخار. (یادداشت مؤلف ) :
سکندر بیامد به اصطخر فارس
که دیهیم شاهان بد و فخر فارس .
|| مجازاً سلطنت و ملک و پادشاهی . (یادداشت مؤلف ) :
بزرگ است آن را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد.
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه .
که شاهی گزیدی به گیتی که بخت
بدو نازد و تاج و دیهیم و تخت .
و از این رو، بی شبهه معانی که بعض لغت نامه ها بدین کلمه داده اند، از قبیل تاج و تخت و چهاربالش و چتر یا تاج و کلاه مرصع بر اساسی نیست :
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور.
فردوسی .
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد.
فردوسی .
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی .
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .
فردوسی .
- دیهیم و تخت ؛ تاج و تخت :
هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت .
فردوسی .
|| پیشانی بند مرصع به جواهر زنان را. (یادداشت مؤلف ). || کلاه مرصع. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کلاهی مرصع بجواهر که ملوک پیشین داشتندی و گروهی تاج را دیهیم خوانند. (از فرهنگ اسدی ) :
بیک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا.
رودکی .
- دیهیم از سر برداشتن ؛ از قبیل کلاه از سر برداشتن در ولایت (یعنی ایران ) رسم است که چون کسی بشارتی و خبر خوشی کسی را آرد کلاه از سرش بردارد و تا مژدگانی نگیرد مژده نمی گوید. (آنندراج ).
|| چاربالش . (برهان ) (ناظم الاطباء). جامه ٔ بالای تخت که پادشاهان بر آن نشینند. (آنندراج ). || بعضی گویند افسری بوده که آن را در قدیم به جهت تیمن و تبرک بر بالای سر پادشاهان می آویختند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). || چتر. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (بهار عجم ). || تخت . (برهان ) (بهار عجم ) (آنندراج ). || مایه ٔ افتخار. (یادداشت مؤلف ) :
سکندر بیامد به اصطخر فارس
که دیهیم شاهان بد و فخر فارس .
فردوسی .
|| مجازاً سلطنت و ملک و پادشاهی . (یادداشت مؤلف ) :
بزرگ است آن را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد.
فردوسی .
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه .
نظامی .
فرهنگ عمید
۱. (زیست شناسی ) نوعی از گل آذین شبیه گل آذین خوشه ای که گل های آن همه در یک سطح قرار دارد، مانند گل آذین گلابی و گیلاس.
۲. حلقه هایی از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود.
۳. [قدیمی] تاج، افسر، کلاه پادشاهی: چو دیهیم شاهی به سر برنهاد / جهان را سراسر همه مژده داد (فردوسی: ۱/۱۶۱ ).
۲. حلقه هایی از بخار که گرد ماه یا خورشید پیدا می شود.
۳. [قدیمی] تاج، افسر، کلاه پادشاهی: چو دیهیم شاهی به سر برنهاد / جهان را سراسر همه مژده داد (فردوسی: ۱/۱۶۱ ).
دانشنامه عمومی
دیهیم یا نیم تاج نوعی تاج به شکل پیشانی بندی جواهرکاری شده است. واژهٔ دیهیم از واژهٔ (διάδημα (diádēma یونانی گرفته شده که خود این واژه نیز از واژهٔ (διαδέω (diadéō به معنی می بندم یا سفت می کنم آمده است.
wiki: دیهیم
دانشنامه آزاد فارسی
دِیْهیم
نوعی سربند، حلقه ای طلایی با بلندایی در حدود پنج سانتی متر، آراسته به جواهرات و برگ و گل. نمونه ای از آن در نقش های بیستون بر سر داریوش و دو شاهزادۀ پشت سر اوست. زنان هخامنشی دیهیم هایی کنگره دار بر سر داشتند که برخی مزین به تصاویر بودند. در روزهای عید و مراسم رسمی دیهیم بر سر می گذاشتند. در بخارای قرن ۵م، دیهیم را با یک هلال ماه فلزی در جلوی آن می آراستند. گاه دیهیم را روی کلاه می گذاشتند، مانند تصویر دو رقاص در نقاشی های دیواری کاخ جوسق الخاقانی در سامره در قرن ۳ق و گاه با جواهراتی تک یا گل آذین هایی به شکل هلال تزیین می شد، مثل تصاویر صور فلکی زنان در کتاب صورالکواکب الثابتة. در نقاشی های دیواری و سفالینه های جلادار در مصر دورۀ فاطمی و نیز دست نوشتۀ ورقه و گلشاه عیوقی، زنان دیهیم هایی مرصع به سر دارند که سبک آن اقتباس از تاج های سلطنتی ساسانی است.
نوعی سربند، حلقه ای طلایی با بلندایی در حدود پنج سانتی متر، آراسته به جواهرات و برگ و گل. نمونه ای از آن در نقش های بیستون بر سر داریوش و دو شاهزادۀ پشت سر اوست. زنان هخامنشی دیهیم هایی کنگره دار بر سر داشتند که برخی مزین به تصاویر بودند. در روزهای عید و مراسم رسمی دیهیم بر سر می گذاشتند. در بخارای قرن ۵م، دیهیم را با یک هلال ماه فلزی در جلوی آن می آراستند. گاه دیهیم را روی کلاه می گذاشتند، مانند تصویر دو رقاص در نقاشی های دیواری کاخ جوسق الخاقانی در سامره در قرن ۳ق و گاه با جواهراتی تک یا گل آذین هایی به شکل هلال تزیین می شد، مثل تصاویر صور فلکی زنان در کتاب صورالکواکب الثابتة. در نقاشی های دیواری و سفالینه های جلادار در مصر دورۀ فاطمی و نیز دست نوشتۀ ورقه و گلشاه عیوقی، زنان دیهیم هایی مرصع به سر دارند که سبک آن اقتباس از تاج های سلطنتی ساسانی است.
wikijoo: دیهیم
فرهنگستان زبان و ادب
{corymb} [زیست شناسی- علوم گیاهی] گل آذینی نامحدود شامل محوری منفرد با محورهای جانبی و/ یا دُمگل هایی که حامل گل هایی سرتخت (flat-topped ) یا کوژ هستند
جدول کلمات
تاج
پیشنهاد کاربران
دِیهیم ( دِیهول ) - واژه فارسی میانه ( پهلوی ) - diadema برگرفته شده از فارسی است!
معنی: تاج، افسر، کلاه جواهرنشان، کَلیل، گَرزَن، بَساک!
معنی: تاج، افسر، کلاه جواهرنشان، کَلیل، گَرزَن، بَساک!
دیهیم:تاج
دکتر کزازی در مورد واژه ی "دیهیم " می نویسد : ( ( دیهیم به معنی تاج است این واژه ی پارسی با diademe در فرانسوی و diademaدر اسپانیایی سنجیدنی است. این ریخت ها از واژه ی یونانی "دیادِما" بر آمده اند. "دیادِما"، در یونانی از دیادِئو به معنی فرو گرفتن، فروبستن، گرد چیزی را گرفتن و به زندان و در حصار افکندن بر آمده است و "نوار یا رشته ای بوده است بر گِرد ِکلاه پادشاهی، فرمانروایان ایران را "چنان می نماید که " دیادما " نخست به ریخت دَیْدِم و دَیْدیم در آمده است و از آن پس، با دگرگونی " د " به "هـ" دیهیم شده است. ) )
( ( که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ؟
ندارد کس آن روزگاران به یاد ؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 231. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی "دیهیم " می نویسد : ( ( دیهیم به معنی تاج است این واژه ی پارسی با diademe در فرانسوی و diademaدر اسپانیایی سنجیدنی است. این ریخت ها از واژه ی یونانی "دیادِما" بر آمده اند. "دیادِما"، در یونانی از دیادِئو به معنی فرو گرفتن، فروبستن، گرد چیزی را گرفتن و به زندان و در حصار افکندن بر آمده است و "نوار یا رشته ای بوده است بر گِرد ِکلاه پادشاهی، فرمانروایان ایران را "چنان می نماید که " دیادما " نخست به ریخت دَیْدِم و دَیْدیم در آمده است و از آن پس، با دگرگونی " د " به "هـ" دیهیم شده است. ) )
( ( که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد ؟
ندارد کس آن روزگاران به یاد ؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 231. )
کلمات دیگر: