کلمه جو
صفحه اصلی

قطع کردن


مترادف قطع کردن : برش دادن، بریدن، گسستن، گسیختن، موقوف کردن، تقطیع

متضاد قطع کردن : وصل کردن

برابر پارسی : بریدن، رهاکردن، گسلاندن

فارسی به انگلیسی

chop, cut, interject, lop, poll, section, sever, throw

فارسی به عربی

استاصل , اقطع , اوقف , خارج , صلیب , ضریبة , قطع

مترادف و متضاد

۱. برشدادن، بریدن
۲. گسستن، گسیختن
۳. موقوف کردن
۴. تقطیع ≠ وصل کردن


برش‌دادن، بریدن ≠ وصل کردن


گسستن، گسیختن


موقوف کردن


تقطیع


ablate (فعل)
بریدن و خارج کردن، از بیخ کندن، قطع کردن

cut off (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، زدن، محروم کردن

cut (فعل)
قطع کردن، کم کردن، بریدن، زدن، چیدن، گذاشتن، تقلیل دادن، دونیم کردن، برش دادن، پاره کردن، گسیختن، گسستن، تراش دادن، نشناختن، میان برکردن

disconnect (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، تفکیک کردن، گسستن، منفصل کردن، ناوابسته کردن

interrupt (فعل)
قطع کردن، گسیختن، منقطع کردن، حرف دیگری را قطع کردن

intercept (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، جلوگیری کردن، حائل شدن، جلو کسی را گرفتن

out (فعل)
قطع کردن، رفتن، اخراج کردن، فاش شدن، خاموش کردن، بر کنار کردن، اخراج شدن

rupture (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، ترکیدن، گسیختن، گسستن

burst (فعل)
قطع کردن، ترکیدن، منفجر کردن، شکفتن، از هم پاشیدن

cross (فعل)
قطع کردن، کج خلقی کردن، گذشتن، تقاطع کردن، عبور کردن، قلم کشیدن بروی، روبرو شدن، دورگه کردن، تلاقی کردن، پیوند زدن

operate (فعل)
قطع کردن، عمل کردن، بکار انداختن، اداره کردن، گرداندن، راه انداختن، بفعالیت واداشتن، بهره برداری کردن، دایر بودن، عمل جراحی کردن

flick (فعل)
قطع کردن، تکان دادن، بریدن

excise (فعل)
قطع کردن، مالیات بستن بر، شکافتن

cleave (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، چسبیدن، پیوستن، شکستن، شکافتن، تقسیم شدن، ور امدن

fell (فعل)
قطع کردن، انداختن، بریدن و انداختن، بزمین زدن

discontinue (فعل)
قطع کردن، متوقف ساختن، ادامه ندادن، بس کردن

traverse (فعل)
قطع کردن، طی کردن، عبور کردن، گذشتن از، پیمودن

intermit (فعل)
قطع کردن، گسیختن، موقتا تعطیل کردن، نوبت داشتن، نوبت شدن

exsect (فعل)
قطع کردن، بریدن، در اوردن

excide (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، مجزا کردن

exscind (فعل)
قطع کردن، جدا کردن

hew (فعل)
قطع کردن، بریدن، انداختن

leave off (فعل)
قطع کردن، دست کشیدن از

put by (فعل)
قطع کردن، اندوختن، طفره رفتن، کنار گذاردن

retrench (فعل)
قطع کردن، کم کردن، حذف کردن، از نو خندق ساختن

skive (فعل)
قطع کردن، بریدن، چیدن، عدول کردن

stump (فعل)
قطع کردن، گیج کردن، بریدن، دستپاچه شدن

snip off (فعل)
قطع کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بریدن جدا کردن : شاخه درخت را قطع کرد ۲ - حذف کردن انداختن : در اول بیت حرفی از اول آن قطع کنند .

فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص م . ) ۱ - بریدن . ۲ - مسافت طی کردن .

فرهنگ فارسی ساره

بریدن


واژه نامه بختیاریکا

تَل بُر کِردِن؛ سَر تی کِردِن؛ قرچنیدِن؛ کرچنیدن
چیدن

جدول کلمات

بریدن, برش

پیشنهاد کاربران

بُرش دادن ، برخورد کردن ( در مورد خطوط )

برش دادن، بریدن


کلمات دیگر: