مترادف قطع : انقطاع، برش، جدایی، فک، بریده، جدا، گسسته، گسیخته، بریدن، گسستن، گسیختن، بریدگی، گسیختگی، قطعه، اندازه، قالب، یقین
متضاد قطع : وصل
برابر پارسی : بریدن، جداکردن، گسستن
cutting, amputation, interruption, severance, setting, fixing, formcut, size
piece, section, part, segment, tract, plot, fragment of an elegy(often an an independent poem), continent
cut, disconnection, discontinuance, ectomy _, interruption, rupture, section, severance, stoppage
حکاکي , بريدن , ارواره , دهان , لب ولوچه , گسيختن , گسستن , چيدن , زدن , پاره کردن , قطع کردن , کم کردن , تراش دادن (الماس وغيره) , عبور کردن , گذاشتن , برش , چاک , شکاف , معبر , کانال , جوي , تخفيف , بريدگي , چاک دادن , خيلي کم کردن , نشان مميز
اندام هاي کسي رابريدن , جداکردن , تجزيه کردن
انقطاع، برش، جدایی، فک ≠ وصل
بریده، جدا، گسسته، گسیخته
بریدن، گسستن، گسیختن
بریدگی، گسیختگی
قطعه
اندازه، قالب
یقین
۱. انقطاع، برش، جدایی، فک
۲. بریده، جدا، گسسته، گسیخته
۳. بریدن، گسستن، گسیختن
۴. بریدگی، گسیختگی
۵. قطعه
۶. اندازه، قالب
۷. یقین ≠ وصل
← قطع فیلم
(قَ) [ ع . ] (مص م .) بریدن ، جدا کردن .
( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - برش ، پاره . 2 - اندازة طول و عرض چیزی . 3 - جزم ، یقین .
قطع. [ ق َ طِ ] (ع ص ) بریده آواز. (منتهی الارب ). من ینقطع صوته . (اقرب الموارد).
قطع. [ ق ِ ] (ع اِ) پاره ٔ بریده از درخت . || پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. ج ، اَقْطُع، قِطاع . || تاریکی آخر شب ،یا پاره ای از تاریکی آن ، یا از اول شب تا سه یک حصه ٔآن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و از این باب است قول خدای تعالی : فاسر باهلک بقطع من اللیل . (قرآن 81/11). || تیر هیچکاره . || گلیم خرد که بر پشت اندازند چون برنشینند بر وی و آن به منزله ٔ زیرپوش است مر اسب را و نهالین زین .ج ، قُطوع ، اَقْطُع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قطع. [ ق َ طَ ] (ع مص ) بریده شدن دست از بیماری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قطعت الید قطعاً و قَطْعةً و قُطعاً و قَطّاعاً؛ بانت بقطع او بداء عرض لها. (اقرب الموارد).
قطع. [ ق ِ طَ ] (ع اِ) پاره ای از شب . || ج ِ قِطْعَة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قِطْعة شود.
قطع. [ ق ُ ] (ع اِ) دمه و تاسه از فربهی و جزآن . (منتهی الارب ). البهر و انقطاع النفس . || ج ِ اقطع، به معنی دست بریدگان . || راهزنان . || (اِمص ) خشک شدگی چاه . و به این معنی به کسر قاف نیز آمده . || (مص ) بریده شدن دست از بیماری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند:قطعت الید قَطْعاً و قَطَعةً و قُطعاً؛ بریده شد دست او از بیماری . (منتهی الارب ). رجوع به قَطَع شود.
قطع. [ ق ُ طَ ] (ع ص ) مرد بُرنده ٔ خویشی و آزارنده ٔ خویشان . (منتهی الارب ). گویند: رجل قطع؛ ای قاطع رحمه . (اقرب الموارد). قُطَعة. (منتهی الارب ). رجوع به قطعه شود. || (اِ) ج ِ قُطْعة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُطْعَة شود.
قطع. [ ق ُ طُ ] (ع اِ) ج ِ قطیع، و آن شاخه ای است که از آن تیر سازند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قطیع شود.
۱. بریدن؛ جدا کردن.
۲. متوقف شدن.
۳. قطع شده.
۴. اندازۀ طول و عرض.
۵. (ادبی) در عروض، اسقاط یک حرف از آخر وتد مجموع چنانکه از مستفعلن مستفعل باقی بماند و مفعولن به جایش بگذارند.
۶. پیمودن؛ طی کردن.
〈 قطع کردن: (مصدر متعدی) بریدن؛ جدا کردن چیزی از چیز دیگر.
بریدن