کلمه جو
صفحه اصلی

مذکر


مترادف مذکر : مرد، نرینه

متضاد مذکر : مونث

برابر پارسی : نر، مرد، نرینه

فارسی به انگلیسی

masculine, male

masculine


m, male


فارسی به عربی

ذکر , مذکر

عربی به فارسی

نرين , مذکر , نر , نرينه , مردانه , گشن


مترادف و متضاد

male (صفت)
مردانه، مذکر، نرینه، نرین، گشن

masculine (صفت)
مردانه، مذکر، نرینه، نرین، گشن

مرد، نرینه ≠ مونث


فرهنگ فارسی

مرد، نرینه، مقابل مونث، به یاد آورنده ، وعظ کننده، واعظ
( اسم ) ۱- یاد دهنده بیاد آورنده : ایلچیان نزدیک گورخان فرستاده مذکر بعجز و قصور خویش . ۲ - وعظ کننده واعظ : ... در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جناز. او ( فردوسی ) در گورستان مسلمانان برند که او را فضی بود . جمع : مذکرین .
پند دهنده

مربوط به جنس مذکر


فرهنگ معین

(مُ ذَ کِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - به یاد آورنده . ۲ - وعظ کننده ، واعظ .
(مُ ذَ کَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - نر. ۲ - مربوط یا متعلق به جنس نر.

(مُ ذَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - به یاد آورنده . 2 - وعظ کننده ، واعظ .


(مُ ذَ کَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - نر. 2 - مربوط یا متعلق به جنس نر.


لغت نامه دهخدا

مذکر. [ م َ ک َ ] (ع اِ) اسم مکان است از ذِکْر. (از متن اللغة). رجوع به ذکر شود.


مذکر. [ م ُ ذَک ْ ک َ ] (ع ص ) ضد مؤنث . (اقرب الموارد). نرینه . (مهذب الاسماء) (تفلیسی ). مرد. نر. ضد ماده . (غیاث اللغات ). || سیف مذکر؛ شمشیر آبدار. (منتهی الارب ). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن . (مهذب الاسماء). ذَکَر. (متن اللغة). || یوم مذکر؛ روز سخت . (منتهی الارب ). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف ). مُذکِر. (اقرب الموارد). || طریق مذکر؛ راه خوفناک . (منتهی الارب ). مخوف صعب . (متن اللغة). || بلای بزرگ . (منتهی الارب ). || (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه ٔ تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث . (از تعریفات ). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است . || (اصطلاح نجوم ) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی . (یادداشت مؤلف ).
- مذکر سماعی ؛ کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است . (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ).مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج ) (از مؤیداللغات ).


مذکر. [ م ُ ذَک ْ ک ِ ] (ع ص ) پنددهنده . (مهذب الاسماء). وعظکننده . (از اقرب الموارد).واعظ. اندرزگوی . پندگوینده . ناصح . اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف ). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی ) :
بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.

سنائی .


در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه ٔ اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین ).
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب .

سوزنی .


مذکران طیورند بر منابر شاخ
ز نیمشب مترصد نشسته املی را.

انوری .


از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 119). || یادآورنده . (ناظم الاطباء). به یاد آورنده . که چیزی را به یاد کسی آرد.که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذَکَّرَه ُ الشی َٔ و ذکر به ؛ جعله یذکره . (از متن اللغة) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش . (جوینی ، از فرهنگ فارسی معین ).

مذکر. [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) امراءة مذکر؛زنی که پسر زاید. (مهذب الاسماء). زن که همه پسر زاید. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || طریق مذکر؛ راه خوفناک . (منتهی الارب ). مخوف . (اقرب الموارد). مخوف صعب . مُذَکَّر. (از متن اللغة). || یوم مذکر؛ روز سخت . (منتهی الارب ). جنگ صعب شدید. (از اقرب الموارد). داهیه ٔ شدیده ای که جزمردان مرد در آن پایداری نتوانند. (از متن اللغة). || داهیه ٔ مذکر؛ بلای سخت . (منتهی الارب ). شدیدة. (اقرب الموارد). || ارض مذکر؛ التی تنبت ذکور البقل . (متن اللغة). که گیاه سخت و درشت رویاند. مذکار. رجوع به مذکار شود. || یادآورنده . مذکِّر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذکار.


مذکر. [ م َ ک َ ] ( ع اِ ) اسم مکان است از ذِکْر. ( از متن اللغة ). رجوع به ذکر شود.

مذکر. [ م ُ ک ِ ] ( ع ص ) امراءة مذکر؛زنی که پسر زاید. ( مهذب الاسماء ). زن که همه پسر زاید. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || طریق مذکر؛ راه خوفناک. ( منتهی الارب ). مخوف. ( اقرب الموارد ). مخوف صعب. مُذَکَّر. ( از متن اللغة ). || یوم مذکر؛ روز سخت. ( منتهی الارب ). جنگ صعب شدید. ( از اقرب الموارد ). داهیه شدیده ای که جزمردان مرد در آن پایداری نتوانند. ( از متن اللغة ). || داهیه مذکر؛ بلای سخت. ( منتهی الارب ). شدیدة. ( اقرب الموارد ). || ارض مذکر؛ التی تنبت ذکور البقل. ( متن اللغة ). که گیاه سخت و درشت رویاند. مذکار. رجوع به مذکار شود. || یادآورنده. مذکِّر. ( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی است از اذکار.

مذکر. [ م ُ ذَک ْ ک َ ] ( ع ص ) ضد مؤنث. ( اقرب الموارد ). نرینه. ( مهذب الاسماء ) ( تفلیسی ). مرد. نر. ضد ماده. ( غیاث اللغات ). || سیف مذکر؛ شمشیر آبدار. ( منتهی الارب ). ذوالماء. ( اقرب الموارد ). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. ( مهذب الاسماء ). ذَکَر. ( متن اللغة ). || یوم مذکر؛ روز سخت. ( منتهی الارب ). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. ( یادداشت مؤلف ). مُذکِر. ( اقرب الموارد ). || طریق مذکر؛ راه خوفناک. ( منتهی الارب ). مخوف صعب. ( متن اللغة ). || بلای بزرگ. ( منتهی الارب ). || ( اصطلاح نحو ) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. ( از تعریفات ). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است. || ( اصطلاح نجوم ) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. ( یادداشت مؤلف ).
- مذکر سماعی ؛ کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. ( برهان قاطع ). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ).مردی که زنش بر او غالب باشد. ( آنندراج ) ( از مؤیداللغات ).

مذکر. [ م ُ ذَک ْ ک ِ ] ( ع ص ) پنددهنده. ( مهذب الاسماء ). وعظکننده. ( از اقرب الموارد ).واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. ( یادداشت مؤلف ). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. ( از الانساب سمعانی ) :

فرهنگ عمید

۱. مرد، نرینه.
۲. (ادبی ) کلمه ای که در آن علامت تٲنیث نباشد.
۱. به یادآورنده.
۲. وعظ کننده، واعظ.

۱. مرد؛ نرینه.
۲. (ادبی) کلمه‌ای که در آن علامت تٲنیث نباشد.


۱. به‌یادآورنده.
۲. وعظ‌کننده؛ واعظ.


فرهنگ فارسی ساره

نرینه، نر


فرهنگستان زبان و ادب

{male} [مطالعات زنان] مربوط به جنس مذکر

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُذَکِّرٌ: تذکر دهنده - یادآور
معنی أَخَذَ: گرفت(مذکر)
معنی أَتَاهُم: نزد شان(مذکر) آمد
معنی أَجَلُهُمْ: موعد آنها(مذکر)
معنی أَحْصَاهُ: آن(مذکر) را به حساب آورد
معنی أَحْصَاهُمْ: آنها(مذکر) را به حساب آورد
معنی أَبْصَارَهُمْ: چشمهای آنها (مذکر)
معنی أَنتَ: تو(مذکر)
معنی أَیُّهَا: حرف ندا(مذکر)
معنی ضَنکاً: تنگ (این کلمه در مذکر و مؤنث به یک شکل استعمال میشود )
معنی طَّاغُوتَ: بسیار طغیانگر - طغیانگری که با معبود واقع شدن برای دیگران آنان را هم به طغیان می کشد (این کلمه در مذکر و مؤنث و مفرد و تثنیه و جمع ، مساوی است و تغییر نمیکند )
معنی نَفْسِکَ: خودت (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است. در عبارت "کفَیٰ بِنَفْسِکَ ﭐلْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً"با اینکه کلمه نفس مؤنث است فعل آن را مذکر آورده ، از این جهت ...
ریشه کلمه:
ذکر (۲۹۲ بار)

جدول کلمات

نر

پیشنهاد کاربران

لطفا نگویید مذکر، برابرهای پارسی بهتری هستا تا صاحب کیر، ذکر دار!

این واژه عربی است و پارسی آن این است:
نریک narik ( پهلوی )

مردینه

ریشه ی عربی ندارد کلا عربی است و کاربرد آن در زبان عربی است

نر، مرد، نرینه

ذَکَر معرب کیر در فارسی است. به معنای آلت تناسلی مردانه.
واژه مُذَکَر از وزن مفعل ساخته شده، به معنای صاحب و دارنده آلت تناسلی، به فارسی نر ( مرد male, man )

واژه عربی مُذَکَّر از ریشه ذَکَر ( ḏakar ) گرفته شده که به معنای ( آلت تناسلی مرد، آلت تناسلی نر، آلت مردی، آلت جنسی، فالوس، نراندامه، کیر مصنوعی، نره ) که خود هم ریشه است با عبری זָכָר ( zach�r ) که احتمالا از ریشه ایرانی کیر ( k�r ) گرفته شده است. [۲][۳]

واژه فارسی نَر از پارسی میانی nar و اوستایی nairya ( به معنای مرد، مردانه ) که هم ریشه است با سانسکریت nara ( به معنای انسان یا حیوان نر ) و احتمالا از ریشه پورواهندواروپایی *h₂nḗr ( به معناهای مرد، توان، نیرو، نر، زور، انرژی حیاتی ) گرفته شده است. [۴][۵][۶]

مذکر: حیوان یا انسان کیردار ( ذکر دار ) ، این واژه غیر دقیق و غیر تخصصی است، برای نمونه نمی توان به گیاهان نر گفت مذکر چون کیر ( آلت تناسلی پستانداران ) را ندارند، بنابراین بهتر است از همان واژه فارسی نر یا نرین برای انسان، جانور، گیاه و حتی در گرامر به کار رود مثلاً مرد ( انسان نر ) .

بهتره به جای مذکر ( عربی ) گفته بشه نر ( پارسی )
مذکر نه از نظر معنایی نه از نظر آوایی قشنگ و برازنده نیست.


کلمات دیگر: