کلمه جو
صفحه اصلی

مه


مترادف مه : قمر، ماه | ماغ، مزوا، میغ، نزم، بزرگ تر

متضاد مه : خور، خورشید | که، کوچکتر

فارسی به انگلیسی

May


great, elderly


fog, mist


fog, mist, great, elderly, may

fog, great, May, mist, moon, vapor


فارسی به عربی

بخار , سحب , ضباب

مترادف و متضاد

قمر، ماه ≠ خور، خورشید


ماغ، مزوا، میغ، نزم ≠ که، کوچکتر


بزرگ‌تر


haze (اسم)
ابهام، مه، بخار، مه کم، روشن نبودن مه

fog (اسم)
ابهام، تیرگی، مه، مه سفید

mist (اسم)
ابهام، مه، غبار، تاری چشم

brume (اسم)
مه، ابر، بخار، شبنم

may (اسم)
مه، بهار جوانی

pea souper (اسم)
مه

۱. ماغ، مزوا، میغ، نزم
۲. بزرگتر ≠ که، کوچکتر


فرهنگ فارسی

( اسم ) بخار آب تیره رنگ که فضای نزدیک بزمین را فرا گیرد میغ نسبه متراکمی است که در فصول سرد ( پاییز زمستان اوایل بهار ) در مجاورت سطح زمین تشکیل میشود . معمولا تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمنا درجه حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد ( کاملا بر عکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود ) بطور کلی میتوانیم مه را عبارت از ابرهایی بدانیم که در مجاورت سطح زمین تشکیل میشوند . یا مه دریا . مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریاها تشکیل میشود . این مه بعلت تراکم ذرات بخار آب غالبابرای کشتی ها خطرناک است .
بهندی عسل است

فرهنگ معین

(مَ ) (اِ. ) مخفف ماه .
( ~. ) [ په . ] ۱ - حرف نفی به معنای «نه ». ۲ - نشانة دعای منفی که قدما به کار می بردند.
( ~. ) (اِ. ) بخاری است که گاهی در هوای مرطوب تولید می شود و در فضا پراکنده می گردد.
(مِ ) [ په . ] (ص . ) بزرگ ، سرور. ج . مهان . مق که .
( ~. ) [ فر. ] (اِ. ) پنجمین ماه از سال میلادی .

(مَ) (اِ.) مخفف ماه .


( ~. ) [ په . ] 1 - حرف نفی به معنای «نه ». 2 - نشانة دعای منفی که قدما به کار می بردند.


( ~. ) (اِ.) بخاری است که گاهی در هوای مرطوب تولید می شود و در فضا پراکنده می گردد.


(مِ) [ په . ] (ص .) بزرگ ، سرور. ج . مهان . مق که .


( ~. ) [ فر. ] (اِ.) پنجمین ماه از سال میلادی .


لغت نامه دهخدا

مه . [ ] (اِ) به هندی عسل است . (مخزن الادویه ).


مه . [ م َ ] (اِ) قلم و کلک . (برهان ). قلم و خامه و کلک . (ناظم الاطباء). || تل ریگ . (برهان ). تل ریگ و توده ٔ ریگ . (ناظم الاطباء) :
شمس رخشان که کشور آراید
تا نبوسد ستانه ٔ در تو
نتواند که کشور آراید
چو مه و کوهسار کشور تو.

سوزنی .



مه. [ م َ ] ( حرف ربط ) حرف نهی به معنی نه. ( ناظم الاطباء ). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن ، یعنی نه این ماند و نه آن. ( برهان ). حرف ربط مکرّر مانند «نه » :
بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس و مه امامش را.
ناصرخسرو.
شاه گفت : مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ). مه تو رستی ومه کیش تو. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت : مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. ( برهان ) :
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری.
فردوسی.
با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.
سنایی.
بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس.
سنایی ( از آنندراج ).
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.
سوزنی.
چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.
سوزنی.
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ.
سوزنی.

مه. [ م َ ] ( پسوند ) مزید مؤخر امکنه : ویمه ، میمه ، اذرمه. ( یادداشت مؤلف ).

مه. [ م َ ] ( ترکی ، پسوند ) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتمه ، قورمه ، دگمه ، یورتمه ، چاتمه ، چکمه ، دلمه ، قاتمه ، یارمه ، باسمه ، سخلمه ( سقلمه )، قیمه ، کسمه ، داغمه ، چالمه. ( از یادداشتهای مؤلف ).

مه. [ م َ ] ( اِ ) قلم و کلک. ( برهان ). قلم و خامه و کلک. ( ناظم الاطباء ). || تل ریگ. ( برهان ). تل ریگ و توده ریگ. ( ناظم الاطباء ) :
شمس رخشان که کشور آراید
تا نبوسد ستانه در تو
نتواند که کشور آراید
چو مه و کوهسار کشور تو.
سوزنی.

مه. [ م َ ] ( اِ ) کماج فلکه و بادریسه خیمه. ( یادداشت مؤلف ) :
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته.

مه . [ م َ ] (اِ) کماج فلکه و بادریسه ٔ خیمه . (یادداشت مؤلف ) :
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته .

سنایی (در صفت خیمه ٔ عمر پیر).



مه . [ م َ ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه : ویمه ، میمه ، اذرمه . (یادداشت مؤلف ).


مه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتمه ، قورمه ، دگمه ، یورتمه ، چاتمه ، چکمه ، دلمه ، قاتمه ، یارمه ، باسمه ، سخلمه (سقلمه )، قیمه ، کسمه ، داغمه ، چالمه . (از یادداشتهای مؤلف ).


مه . [ م َ ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه . (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن ، یعنی نه این ماند و نه آن . (برهان ). حرف ربط مکرّر مانند «نه » :
بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس و مه امامش را.

ناصرخسرو.


شاه گفت : مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت : مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان ) :
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری .

فردوسی .


با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.

سنایی .


بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس .

سنایی (از آنندراج ).


تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.

سوزنی .


چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.

سوزنی .


در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ .

سوزنی .



مه . [ م َه ْ ] (ع اِ فعل ) یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مَه میگویند، مانند: مَه مَه . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). به معنی بازایست و هو اسم فعل ، فان وصلت نونت و قلت مه مه . (آنندراج ) (از نشوءاللغه ص 11). به معنی مکن و این از اسمای افعال است به معنی امر. (غیاث اللغات ).


مه . [ م َه ْ ] (ع اِ) به معنی ما، یعنی چه و چیست . (ناظم الاطباء). ادات استفهام . ابن مالک گفته است : مه همان «ما»ی استفهام است که الف آن حذف و به «ها» وقف شده است . (از معجم متن اللغه ).


مه . [ م َهَ هَ ] (ع مص ) نرمی کردن : مَه َّ الابل َ مَهّاً؛ نرمی کرد با وی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).


مه . [ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) نام ماه پنجم از سال فرنگیان . (ناظم الاطباء). ماه معادل ثلث دوم و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد.
- جشن اول ماه مه ؛ (برابر یازدهم اردی بهشت ) جشنی است که در آغاز ماه مذکور به یادبود آزادی اتحادیه های کارگران و اقداماتی که به سود آنان صورت گرفته است در غالب کشورها برپا کنند.


مه . [ م ِه ْ ] (ص ، اِ) بزرگ و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه . (اوبهی ). مقدم . سرور. مقابل که :
یکی داستان زد بر این مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده .

فردوسی .


سپهبد ز کوه اندرآمد به ده
از آن ده سبک پیش او رفت مه .

فردوسی .


چون بستم تو را سوی دستان برم
به نزد مه زابلستان برم .

فردوسی .


بدین دوده اندر کدام است مه
جز از تو پسندیده و روزبه .

فردوسی .


من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام .

فرخی .


میر نیکوکار و میر حق شناس
مهربان تر میر و فرخ تر مهی .

منوچهری .


این بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه .

منوچهری .


همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی .

منوچهری .


که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان .

(ویس و رامین ).


چو خواهی کسی را همی کردمه
بزرگیش جز پایه پایه مده .

اسدی .


خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به ذاتش والا شد.

ناصرخسرو.


بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه .

سنایی .


کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است .

خاقانی .


گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.

خاقانی .


از برای حق شمائید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان .

مولوی (مثنوی ).


چو در قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.

سعدی .


مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می نماند جهان .

سعدی (بوستان ).


- دِه مه ؛ بزرگ ده . مهتر ده .
- امثال :
هرکه نه به نه مه . (امثال و حکم ).
|| (ص تفضیلی ) کلان و بزرگ . (ناظم الاطباء). کبیر. عظیم . بزرگتر :
بکوشیم تا روز تو به شود
همان نامت از مهتران مه شود.

فردوسی .


در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این .

فرخی .


و گر شجاعت باید دلش به روز وغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان .

فرخی .


کهینه عرضی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .

عنصری .


کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه .

منوچهری .


دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیبد زدیدار خداوند.

(ویس و رامین ).


به رنج است آن کش هنرها مه است
نکوکاری و نیک نامی به است .

اسدی .


پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
از او هر پشیزه مه از گوش فیل .

اسدی .


بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هرچند مه گاوتر.

اسدی .


|| بزرگ به سال .سالخورده . پیر. کلانسال . بزرگتر به سال :
گویی بهمان ز من مه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون .

ناصرخسرو.


هارون در ماه عفو و امن زاد و به یک سال مه از موسی بود. (تفسیر ابوالفتوح ).

مه . [ م َه ْ ] (اِ) مخفف ماه . مانک . قمر. (ناظم الاطباء) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی .

شاکر.


شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف .

ابوالمؤید.


تو سیمین فغی من چو زرین کناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ .

منجیک .


مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان .

دقیقی .


نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی .

منوچهری .


اندرآمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی .

منوچهری .


نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل .

منوچهری .


الا تا ماه نو خیده کمان است
سپر گردد مه داه و چهارا.

؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 512).


همی آفتاب فلک فرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب .

اسدی (گرشاسب نامه ص 204).


غو دیده بان از بر مه رسید
که آمد درفش سپهبد بدید.

اسدی (گرشاسب نامه ص 185).


میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.

ناصرخسرو.


هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم .

خاقانی .


حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقه ٔ مه همچنان بنمود صبح .

خاقانی .


مه بکاهد کز او دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید.

خاقانی .


ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهربوده .

خاقانی .


آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال .

نظامی .


اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.

نظامی .


روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان .

نظامی .


مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود.

عطار (از امثال و حکم ).


ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان .

مولوی .


ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری .

سعدی .


رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی .

جامی .


- مه بدر ؛ ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام .
- مه تمام ؛ ماه شب چهارده . بدر :
دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است و نجم تام .

سوزنی .


- مه چارده ؛ بدر. پرماه . ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است :
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.

سعدی .


- مه سی روزه ؛ کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا) :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا.

خاقانی .


- مه صقال ؛ دارای صقال ماه . چون ماه صیقلی . تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را :
درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش .

خاقانی .


- مه طلعت ؛ ماه طلعت . ماه دیدار. با رخساری چون ماه .
- || کنایه از زیباروی :
در سایه ٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو.

سعدی .


امید و روان و گلبن نو
مه طلعت و آفتاب پرتو.

سعدی .


- مه عارض ؛ که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی :
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی .

سوزنی .


- مه عارضان ؛ دو عارض چون ماه . دو رخساره ٔ تابناک و زیبا :
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.

سوزنی .


- مه عذار ؛ دارای عذاری چون ماه . کنایه از زیباروی .
- مه قفا ؛ با قفای چون ماه . که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا :
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو.

خاقانی .


- مه کنعان ؛ کنایه از یوسف پیغمبر است . (آنندراج ).
- مه ناکاسته ؛ ماه تمام . بدر. پرماه . ماه شب چهارده :
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته .

نظامی (مخزن الاسرار ص 165).


- مه نو ؛ هلال . ماه نو :
همی به صورت ایوان تو پدید آید
مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان .

فرخی .


چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مر آن را.

خاقانی .


من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی .

خاقانی .


کآن مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت .

نظامی .


که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن .

نظامی .


مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.

حافظ.


در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست .

حافظ.


- امثال :
منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب .

خاقانی (از امثال و حکم ).


مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد .

؟(از امثال و حکم ).


مه در شب تیره آفتاب است .

امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم ).


مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار .

مسعودسعد (ازامثال و حکم ).


مه فشاند نور و سگ عوعو کند .

مولوی (از امثال و حکم ).


مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت .

؟


|| ماه . برج . شهر. یک دوازدهم سال :
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.

رودکی .


مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون .

رودکی .


ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.

بخاری .


به فرخنده فرخ مه فرودین
به آیین بزم و به میدان کین .

فردوسی .


چنین تا بیامد مه فرودین
بیاراست گلبرگ روی زمین .

فردوسی .


بمان تابیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین .

فردوسی .


ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان .

عنصری .


بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم ستان ببینم .

خاقانی .


هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم .

خاقانی .


شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.

خاقانی .


چو یک مه در آن بادیه تاختند
از او نیز هم رخت پرداختند.

نظامی .


- مه آب ؛ آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی :
ز بند شاه ندارم گله معاذاﷲ
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب .

خاقانی .


- مه و سال ؛ ماه و سال :
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری .

نظامی .



مه . [ م ِه ْ ] (اِ) میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین . (برهان ). بخار آب نسبةً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. معمولاً تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمناً درجه ٔ حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود، یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد (کاملاً برعکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود). به طور کلی مه عبارت از ابرهایی است که در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. میغ. نزم . بخار. (ناظم الاطباء). ضباب . نژم . میغ نرم . تار میغ. (یادداشت مؤلف ).
- مه دریا ؛ (اصطلاح زمین شناسی ) مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریا تشکیل می شود. این مه به علت تراکم ذرات بخار آب غالباً برای کشتیها خطرناک است .
|| نام بادی در خلخال و نواحی جنوبی و جنوب غربی آن تا حدود زنجان و قزوین و کرج . مقابل شره . مقابل باد راز. باد شمالی و شمال غربی که معمولاً وزشی مداوم در مسیر معین دارد و هوا را مرطوب و خنک سازد، مقابل باد راز یا شره که باد جنوب و جنوب غربی است و تغییر مسیر می دهدو گرم است و خشک :
آباد اولسون خلخال !
مه یا تار گرمش قالخار!

(از یادداشت مؤلف ).



فرهنگ عمید

نه: ( سر تاج‌داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی: ۱/۱۳۳)، ( کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان (مولوی: ۲۲۱).


ماه#NAME?


ماه پنجم سال میلادی بین آوریل و ژوئن.


بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می‌شود و فضا را تیره می‌کند؛ بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین؛ میغ؛ نزم.


بزرگ.


= ماه
نه: ( سر تاج داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی: ۱/۱۳۳ )، ( کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان (مولوی: ۲۲۱ ).
ماه پنجم سال میلادی بین آوریل و ژوئن.
بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می شود و فضا را تیره می کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، میغ، نزم.
بزرگ.

دانشنامه عمومی

مِه؛ بزرگ، سرور دانا. مقابل کِه (کوچک خرد).


مه به یکی از موارد زیر اشاره دارد:
مه (ابر)، ابر در ارتفاع پایین
مَه به معنی ماه
مه (ماه)، پنجمین ماه میلادی
مه (فیلم ۲۰۰۷)، فیلمی از فرانک دارابونت
مه تنک، گونه ای از مه تشکیل شده در لایه های بالایی جو زمین
مه (رمان)، رمانی از میگل د اونامونو
مه (فیلم). مه (به انگلیسی: The Mist) فیلی در ژانر علمی–تخیلی و وحشت به کارگردانی فرانک دارابونت که براساس رمان کوتاه مه اثر استیون کینگ در سال ۲۰۰۷ ساخته شده است.

مه (ماه). مِه (به فرانسوی: Mai) یا مِی (به انگلیسی: May) پنجمین ماه سال در گاهشماری گریگوری و گاه شماری ژولینی است همچنین سومین ماهی است که ۳۱ روز دارد، بعلاوه، این ماه کوتاه ترین اسم را در میان دیگر ماه ها دارد.
سنگ زاده شدگان این ماه، زمرد است و نشانه ای است از عشق و موفقیت.
گل این ماه گل برف و زالزالک برگ ریز است.
برج ثور (تا ۲۰ مه) و جوزا (از ۲۱ مه به بعد) در این ماه جای دارند.
در نیم کره شمالی، مه یکی از ماه های بهار و در نیم کرهٔ جنوبی یکی از ماه های پاییز است؛ بنابراین ماه مه در نیم کرهٔ جنوبی از دیدگاه فصلی متناظر با نوامبر در نیم کرهٔ شمالی است و برعکس.
نام این ماه از روی مایا ایزدبانوی یونان گرفته شده است. مایا در دوران روم باستان به عنوان ایزدبانوی زایش شناخته می شد. جشن بونادئا در همین ماه برگزار می شد.
اووید، شاعر رومی نظر دیگری داشت او می گفت مه یا می از واژهٔ لاتین maiores به معنی «سالخوردگان» گرفته شده و متناظر است با ماه بعدی یعنی June یا ژوئن که از واژهٔ iuniores به معنی «جوانان» گرفته شده.

مه (مجموعه تلویزیونی). مه یک مجموعه تلویزیونی هیجان انگیز علمی–تخیلی آمریکایی است که توسط کریستین تورپ ساخته شده است. این مجموعه بر اساس داستان استیون کینگ ساخته شده. فصل اول شامل ۱۰ قسمت است که در تاریخ ۲۲ ژوئن ۲۰۱۷ پخش گردید.
علمی–تخیلی
وحشت
Thriller

دانشنامه آزاد فارسی

مِه (fog)
مِه
ابری در سطح زمین. این ابر هنگامی تشکیل می شود که دمای هوای مرطوب از دمای اشباع پایین تر رود و بخار آب موجود در آن شروع به میعان (تبدیل شدن به مایع) کند (نقطه شبنم). ابر و مِه هر دو براثر کاهش دمای هوا، تا زیر نقطۀ شبنم، تشکیل می شوند. غلظت مِه به تعداد ذره های آب موجود در آن بستگی دارد. بنا به تعریف، منظور از مِه وضعیتی است که در آن میدان دید به کمتر از ۱ کیلومتر کاهش یابد، تُنُک مِه یا غبارمِه شرایطی است که در آن، میدان دید بین یک و دو کیلومتر است. مِه بر دو نوع است. مِه فرارُفتی که بر اثر برخورد دو جریان هوا، تشکیل می شود که یکی خنک تر از دیگری است. همچنین این مه با عبور هوای گرم از روی سطحی سرد نیز تشکیل می شود. مِه دریا معمولاً هنگامی پدید می آید که جریان های گرم و سرد با هم برخورد می کنند و هوای روی آن ها مخلوط می شود. مِه تابشی در شب هایی تشکیل می شود که هوا صاف و آرام است و سطح زمین گرمای خود را، از طریق تابش، به سرعت از دست می دهد؛ در این حالت هوا تا زیر نقطۀ شبنم سرد می شود و میعان روی می دهد. تُنُک مِه براثر وجود ذرات آب حاصل از میعان تشکیل می شود و غبارمِه ناشی از وجود دود یا غبار در هواست. در نواحی خشک و بی باران، مثلاً باخا کالیفرنیا، جزایر قناری (کاناری)، جزایر کِیپ ورد، صحرای نامیب، پرو و شیلی، تشکیل مِه در سواحل بقای گیاهان و جانوران را به رغم نبود بارش ممکن می کند و منبع بالقوۀ آب مصرفی انسان است که آن را با وسایل جمع آوری آب با استفاده از اثر میعان به دست می آورند. بر فراز نواحی صنعتی، که مقررات کنترل آلودگی در مورد آن ها اعمال نمی شود، غبارمِه یا دود همیشگی است، اگر دما ناگهان کاهش یابد، مِه دود زرد و غلیظی بر فراز این نواحی تشکیل می شود. از ۱۹۷۵ به بعد، بعضی از فرودگاه ها، با استفاده از سیستم های ناوبری راداری، به تجهیزات فرود و پرواز بدون دید در مِه مجهز شده اند.

فرهنگستان زبان و ادب

{May, mai (fr. )} [عمومی] پنجمین ماه سال میلادی، بعد از آوریل و قبل از ژوئن

دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] مه (ماه). مِه یا مِی پنجمین ماه سال میلادی و همچنین یکی از هفت ماه گاه شماری گریگوری با ۳۱ روز است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: meh
طاری: mah
طامه ای: meh / horra
طرقی: mehohorra
کشه ای: mah
نطنزی: mehohorra


گویش مازنی

/me/ مال من – مربوط به من & مه ابر

مال من – مربوط به من


مه ابر


واژه نامه بختیاریکا

کِر

پیشنهاد کاربران

مه نا کاسته: ماه تمام، بدر
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۴۲۱.

مَه توی متن های قدیمی به صورت صفت تفضیلی ( برتر ) هم به کار میرود.

مه دم دمان مخفف میغ است و دمان همان دم است

مه واژه ای پارسی است.
مه=باد آرام
مه=بخار آب
مه =ماه

مهتاب

مه معنای دیگری در گویش پارسی دارد و آن عبارتست از ؛ جهان ، کائنات ؛ هرانچه هست و در ترکیباتی به همین معنای بعنوان پیشوند میاید نظیر مهبانگ ( بیگ بنگ ) مهروش ( هولومو

حرف نهی به معنی نه
گفت رو، مَه تو رهی، مَه آینه ت ( مثنوی، د3، ب1573 )



کلمات دیگر: