مترادف چار : چهار، چاره، گریز، کوره سفال پزی، کوره آجرپزی، سزاوار، لایق
چار
مترادف چار : چهار، چاره، گریز، کوره سفال پزی، کوره آجرپزی، سزاوار، لایق
فارسی به انگلیسی
four
مترادف و متضاد
سزاوار، لایق
۱. چهار
۲. چاره، گریز
۳. کورهسفالپزی، کورهآجرپزی
۴. سزاوار، لایق
چهار
چاره، گریز
کورهسفالپزی، کورهآجرپزی
فرهنگ فارسی
( اسم ) کور. سفال پزی داشی که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه پزند.
مخفف (( چهار ) ) که بعربی (( اربعه ) ) گویند . یا چاره گزیر . علاج . بد ... مخفف چاره . یا بزبان علمی اهل هند بمعنی جاسوس باشد . یا سزاوار و لایق . یا تزار . تیسار .
فرهنگ معین
[ په . ] (اِ. ) چاره .
(اِ.) چهار.
[ په . ] (اِ.) چاره .
لغت نامه دهخدا
چار. (اِ) به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد. (برهان ). مأخوذ از سانسکریت «چاره » .
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار.
ابوشکور بلخی .
چه چار است واین کار را راه چیست ؟
که برکرد و ناکرد باید گریست .
فردوسی .
خردمند از خرد جوید همه چار
بدست چاره بگذارد همه کار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
دوان آید ز هامون سوی دیوار
به آوردنش آنگاهی کنم چار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
بلبل دستان سرا چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
؟ (از لغت فرس اسدی ).
همی ندانم چاره ٔ فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل ، خودکرده را نداند چار.
قطران .
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش .
ناصرخسرو.
از این بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.
ناصرخسرو.
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار.
ناصرخسرو.
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای .
سوزنی .
دست برآور ز میان چارجوی
وین غم دل را دل غمخوار جوی .
نظامی .
چار. (اِ) کوره ای که در آن آجر پزند. (از مهذب الاسماء). داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند. (برهان ).
چار. (اِ)(اِخ ) تزار. تیسار. تزار : چار روسیه (پادشاه روس ).
چار. (اِ)(ص ) سزاوار و لایق . (ناظم الاطباء).
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبی ها و زشتی .
دقیقی .
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر.
فردوسی .
چنین گفت روشندل پارسی
که بگذشت سال از برش چارسی .
فردوسی .
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب .
فردوسی .
همان باژ کشور که بد چاربار
ز دینار رومی هزاران هزار.
فردوسی .
همی داشت خود در دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روز چار.
فردوسی .
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من .
فردوسی .
همیشه به پیش سپهدار پیل
طلایه پراکنده بر چار میل .
فردوسی .
بفرمودتا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار.
فردوسی .
ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش .
فردوسی .
کمان را بمالید جنگی به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ .
فردوسی .
کنیزک بدش چار چون آفتاب
کسی روی ایشان ندیده بخواب .
فردوسی .
از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلا لک هزار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 200).
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.
خاقانی .
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت .
نظامی .
چار کس را داد مردی یک درم
هر یکی افتاده از شهری بهم .
مولوی .
گویند چاره اش به زر و سیم و صبر کن
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست .
سلمان .
چار. ( عدد، ص ، اِ ) مخفف «چهار» که به عربی «اربعة» گویند. ( برهان ). رجوع به «چهار» شود :
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبی ها و زشتی.
یکایک همه نامزد کرد شهر.
که بگذشت سال از برش چارسی.
نهاده بر او چار پر عقاب.
ز دینار رومی هزاران هزار.
چنین تا برآمد بر این روز چار.
که هستند بر جان نگهدار من.
طلایه پراکنده بر چار میل.
پرستنده آرد بر شهریار.
بریده همی داشت در مشت خویش.
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.
کسی روی ایشان ندیده بخواب.
هم از روهنی و بلا لک هزار.
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.
بشارت میدهم بر چار چیزت.
هر یکی افتاده از شهری بهم.
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست.
چار. ( اِ ) چاره. گزیر. علاج. بُد.... مخفف چاره. ( برهان ). رجوع به «چاره » شود :
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار.
که برکرد و ناکرد باید گریست.
فرهنگ عمید
چهار#NAME?
۱. علاج، درمان.
۲. تدبیر، گزیر: خردمند از خرد جوید همه چار / به دست چاره بگذارد همه کار (فخرالدین اسعد: ۱۱۴ ).
۳. مکر، حیله.
* چاروناچار: (قید ) [عامیانه]
۱. خواه وناخواه، ناگزیر.
۲. لاعلاج: چاره آن شد که چاروناچارش / مهربانی بُوَد سزاوارش (نظامی۴: ۶۳۸ ).
۱. کورۀ آجرپزی.
۲. کورۀ سفال پزی، داش.
۱. علاج؛ درمان.
۲. تدبیر؛ گزیر: ◻︎ خردمند از خرد جوید همه چار / به دست چاره بگذارد همه کار (فخرالدیناسعد: ۱۱۴).
۳. مکر؛ حیله.
〈 چاروناچار: (قید) [عامیانه]
۱. خواهوناخواه؛ ناگزیر.
۲. لاعلاج: ◻︎ چاره آن شد که چاروناچارش / مهربانی بُوَد سزاوارش (نظامی۴: ۶۳۸).
۱. کورۀ آجرپزی.
۲. کورۀ سفالپزی؛ داش.
دانشنامه عمومی
فهرست شهرهای تاجیکستان
گویش مازنی
وسیله ای برای تغییر سرعت و تغییر ارتفاع سنگ آسیاب
پیشنهاد کاربران
چادر
چارشو::چادر شب
به چهاردربلوچی چارمی گویندودرفارسی مخفف عددچهاراست وکت درحال حاضردربلوچی به خانه میگویندودرفارسی قدیم کت یا کدهم معنی خانه رامی دهد.
چُر = ادرار کن
چار = ادرار کرد
چِرار = ادرار
۱ چار : جنگل کوچک
۲ چار: شکل گفتاری چهار ( ۴ )