دیس
فارسی به انگلیسی
dish
dish, figure, form, likeness, platter, shape, variant
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - صفحهای آهنین مدور قرص . ۲ - صفحهای چوبین که در میان طوقی فلزی جای داده شده و آنرا در میدان وزرش پرتاب کنند . ۳ - بشقاب دراز و بزرگ دیس .
بنابروایت طبری نام فرزند سیامک است .
فرهنگ معین
پسوند شباهت و لیاقت : طاقدیس ، تندیس .
(اِ.) رنگ ، لون . 2 - شبیه ، نظیر.
پسوند شباهت و لیاقت : طاقدیس ، تندیس .
لغت نامه دهخدا
دیس . (اِخ ) بنابروایت طبری (چ لیدن ص 154) نام فرزند سیامک است . (از حاشیه ٔ تاریخ سیستان ص 3 چ بهار).
دیس. [ ی َ ]( ع اِ ) ج ِ دیسة. ( منتهی الارب ). رجوع به دیسة شود.
دیس.( ع اِ ) ج ِ دیسة. ( تاج العروس ). رجوع به دیسة شود.
دیس. ( ع اِ ) کلمه ای است دخیل بمعنای گیاههایی که در آب روید و از آن حصیر سازند. ( از معجم الوسیط ). اسل. سمار. نی بوریا. سخونوس الاجامی. کولان. ( یادداشت مؤلف ). و انما الفرق بینه ( بین البردی ) و بین القرطاس المحرق ان البردی والدیس المحرق اضعف من القرطاس المحرق. ( ابن البیطار ص 87 ص 15 ج 1 ). و لکلرک دیس را به ژنک در اینجا ترجمه کرده است.
دیس. ( پسوند ) صورتی دیگر از دیز، دس ، دیسه به معنی گون. وش. فش. ( یادداشت مؤلف ). همتا و مانند و شبیه ونظیر. ( برهان ). شبیه و مانند. ( جهانگیری ). این لفظ برای تشبیه می آید بمعنی همتا و مثل و مانند. ( غیاث ).این کلمه گاه به صورت مستقل می آید چون :
خوش آید ترا از گدایان مکیس
که در بذل هستی تو بی شبه و دیس.
بگیتی دربجز تمثال سدکیس.
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان.
که بفروزد از دیدن اوروان.
نکرد آرزو بامقابل مکیس.
ز هر صورتی قالبی ریخته.
چو زیر قبا دارد اندام پیس.
دیس . (ع اِ) کلمه ای است دخیل بمعنای گیاههایی که در آب روید و از آن حصیر سازند. (از معجم الوسیط). اسل . سمار. نی بوریا. سخونوس الاجامی . کولان . (یادداشت مؤلف ). و انما الفرق بینه (بین البردی ) و بین القرطاس المحرق ان البردی والدیس المحرق اضعف من القرطاس المحرق . (ابن البیطار ص 87 ص 15 ج 1). و لکلرک دیس را به ژنک در اینجا ترجمه کرده است .
دیس . [ دَ ] (ع اِ) پستان . (قاموس ) پستان . لغت عراقی است .(منتهی الارب ). ثدی . (ناظم الاطباء). || حمله و سر پستان . || پیزر. (ناظم الاطباء).
دیس . [ ی َ ](ع اِ) ج ِ دیسة. (منتهی الارب ). رجوع به دیسة شود.
دیس .(ع اِ) ج ِ دیسة. (تاج العروس ). رجوع به دیسة شود.
خوش آید ترا از گدایان مکیس
که در بذل هستی تو بی شبه و دیس .
؟
ندارد درگه شاه جهان دیس
بگیتی دربجز تمثال سدکیس .
عمادی .
و گاه به صورت پسوند و مزید مؤخر چون کلنگ دیس . خوردیس . فرخاردیس . تندیس . طاقدیس . ماه دیس .مهردیس . خایه دیس . (نوعی قارچ که به تخم مرغ ماند). ترنج دیس . (المعجم ) مردم دیس . (المعجم ). و در کلمه ٔ دزندیس نیز هرچند معنی جزء اول (دزن ) امروز معلوم نیست ولی مرکب با همین مزید مؤخر می نماید. (یادداشت مؤلف ) : تخت طاقدیس بودش و او تمام بساخت . (مجمل التواریخ ). و دارالملک او [ضحاک ] بابل بوده اول آنجایگاه سرای بزرگ کرده بود و کلنگ دیس نام نهاد. (مجمل التواریخ ). و کان بیوارسف ینزل بابل فاتخذها داراً علی هیاءة کرکی و سماها، کلنگ دیس . (تاریخ سنی ملوک الارض حمزه ٔ اصفهانی ).
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان .
فرخی .
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن اوروان .
فرخی .
در آن آرزوگاه فرخاردیس
نکرد آرزو بامقابل مکیس .
نظامی .
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هر صورتی قالبی ریخته .
نظامی .
چه قدر آورد بنده ٔ حوردیس
چو زیر قبا دارد اندام پیس .
سعدی .
|| (اِ) بشقاب کشیده . کشکولی . (یادداشت مؤلف ). || رنگ و لون . دیز. رجوع به دیز شود. || بهندی به معنی روز است که بعربی یوم خوانند. (برهان ). در فارسی هندی روز. (ناظم الاطباء). || بهندی ملک و ولایت را گویند. (از برهان ). در فارسی هندی ملک و ولایت . (ناظم الاطباء). || مخفف دیسک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به دیسک شود.
فرهنگ عمید
بشقاب دراز و بزرگ.
۱. شبیه، نظیر، مثل، مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): تندیس، خایه دیس، طاقدیس، یکی خانه کرده ست فرخاردیس / که بفروزد از دیدن او روان (فرخی: ۲۴۸ ).
۲. (اسم ) [قدیمی] شبیه، نظیر، مثل، مانند.
۱. شبیه؛ نظیر؛ مثل؛ مانند (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تندیس، خایهدیس، طاقدیس، ◻︎ یکی خانه کردهست فرخاردیس / که بفروزد از دیدن او روان (فرخی: ۲۴۸).
۲. (اسم) [قدیمی] شبیه؛ نظیر؛ مثل؛ مانند.
دانشنامه عمومی
نوعی آواز رَپ که خوانندۀ آن شعر های طرف مقابلش را عوض می کند و به ضرر خودش یا به شکل خنده دار در می آورد، و در این صورت باید منتظر دیس بک خوانندۀ مقابلش باشد که جواب او را می دهد .
سینی
دانشنامه آزاد فارسی
(نیز: اورکوس) در اساطیر روم، خدای جهان مردگان، همتای پلوتون، فرمانروای هادِس، در اساطیر یونان. دیس به خود جهان مردگان نیز اطلاق می شود.
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
دیسیدن
دیسار ( کارنام = اسم فعل )
دیسش ( نام کنش )
دیسنده ( نام کاروَر )
دیسیده ( نام کارگیر )
- دیس ( پسوند شکل ) مانند ماهدیس،
دیساور = طراح، designer
دیساوری
دیسه = دیس + ه ( پسوند بستگی ) = طرح، design
دیسواره = مدل
مثال: تندیس، سردیس، گلدیس، طاقدیس، ناودیس، مهدیس، پاکدیس، آبادیس! -
توجه:پردیس ( فردیس ) :بهشت؛ که ردپا و مفهوم ( پر، فر ) در آن دیده نمی شود، پس"ساده"است. ممنونم
این پسوند ریشه قدیمی دارد، در اصل یونانی بوده ولی به جهتِ فتح یونان توسط پادشاهانِ هخامنشی از جمله: خشایار شاه، واردِ زبان فارسی شده و پسوند ایرانی، یونانی محسوب می شود.
چون یونان در زمانی مالِ ایرانیان بود ( برای اطلاعات بیشتر حتماً به مرجع ها و منبع های تاریخی، در این زمینه رجوع شود، تا افتخارات و جوانمردیِ ایرانیانِ پیشین خود را بشناسیم! ) و مردمان هر دو کشور با هم تعاملاتی داشتند و برقرار می کردن؛ این پسوند بین هر دو کشور مشترک شد و اسم های جالب و زیبای فارسی زیادی، از این پسوند ساخته شد.
( همچنین اسم های زیبای دیگری برای تعامل و نوع دوستی ساختند. مثل: پرسپولیس، کاریزما! و خیلی از اسم های یونانی دیگر. . . )
این پسوند و پسوند های مثل آن ( دیز، یس، ئوس"وس" و. . . ) که اولین بار در یونان و ایران بکار گرفته شد، باعث شد خارجی های دیگر هم ترغیب شوند و از ایران پیروی کنند و از این پسوند، اسم های انگلیسی دیگری بسازند. مثل: ساندیس ( sun: آفتاب، خورشید و. . . )
حتی از آن، پیشوندِ منفی ساز هم ساختند. مثل: dislike ( دوست نداشتن، بیزار بودن، برائت جُستن و. . . )
" قابل توجه همکاران و زبان شناسان: از این پسوندها می توانند برای واژه و اسم سازیِ پارسی ( فارسی ) ، بهره بگیرند! "
در گویش بختیاری به معنی چسبیدن است