کلمه جو
صفحه اصلی

خان


مترادف خان : خانه، سرا، منزل، کاروان سرا، مرحله، منزلگاه، امیر، میر، فئودال، رئیس، رئیس ایل، بزرگ زاده، ایل بیگ، لقبی احترام آمیز، کندو، شیارهای درون لوله تفنگ، شیار

برابر پارسی : سالار، بزرگ، کیا

فارسی به انگلیسی

chamber, rifle, rifling, caravanserai, inn, groove, hole, khan

caravanserai, inn, rifle, groove


khan, obsolescent title


chamber, hole, khan


فارسی به عربی

( خان(تفنگ ) ) غرفة

مترادف و متضاد

chamber (اسم)
تالار، اپارتمان، خوابگاه، خان، حجره، اتاق، اتاق خواب، فشنگ خوریاخزانه، دفترکار

caravansary (اسم)
کاروانسرا، خان

inn (اسم)
منزل، کاروانسرا، خان، مسافرخانه، مهمانخانه

caravan-serai (اسم)
منزل، کاروانسرا، خان، مهمان سرا، منزلگاه بین راه

khan (اسم)
خان، منزلگاه بین راه، کاروانسرای، خاقان

thane (اسم)
خان، تیولدار ازاده

خانه، سرا، منزل


کاروان‌سرا


مرحله، منزلگاه


امیر، میر، فئودال، رئیس، رئیس ایل، بزرگ‌زاده، ایل‌بیگ


لقبی‌احترام آمیز، رئیس ایل


کندو


شیارهای درون لوله تفنگ، شیار


۱. خانه، سرا، منزل
۲. کاروانسرا
۳. مرحله، منزلگاه
۴. امیر، میر، فئودال، رئیس، رئیس ایل، بزرگزاده، ایلبیگ
۵. لقبیاحترام آمیز، رئیس ایل
۶. کندو
۷. شیارهای درون لوله تفنگ، شیار


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - عنوانی که بشاه یا امیری در ترکستان و سپس در نواحی دیگر دادند . ۲ - عنوان رجال و بزرگان : احمد خان محمد خان . توضیح ۱ - در قرون اخیر از اهمیت این عنوان کاسته شده و تقریبا بهر کسی آنرا اطلاق میکنند (مانند : آقا ). توضیح ۲ - احتراما باقوام نزدیک خطاب کنند : خان دائی خان عمو .
دهی است از دهستان الند بخش حومه شهرستان خوی .

← خدمات اَبری انبارش


فرهنگ معین

[ تر. ] (اِ. ) رییس ، سرور.
و مان (نُ ) (اِمر. ) دار و ندار، خانه و هر آن چه که متعلق به آن است .
(اِ. ) ۱ - خانه ، سرا. ۲ - لانة زنبور. ۳ - شیارهای داخل لولة اسلحه .

[ تر. ] (اِ.) رییس ، سرور.


و مان (نُ) (اِمر.) دار و ندار، خانه و هر آن چه که متعلق به آن است .


(اِ.) 1 - خانه ، سرا. 2 - لانة زنبور. 3 - شیارهای داخل لولة اسلحه .


لغت نامه دهخدا

خان . (اِخ ) شهرکی است بخوزستان آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیارو بر لب رود نهاده . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).


خان . (اِ) خانه . بیت . (صحاح الفرس ) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازاو بیرون فکن .

رودکی .


تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت .

رودکی .


بسا خان و کاشانه و خان غرد
پدید اندرو شادی و نوش خورد.

بوشکوربلخی .


اگر بخواهم خانی کنم ز چشم و رخم
بناش زر و ز مردش آستانه کنم .

خسروی .


با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب .

عماره ٔ مروزی .


بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.

فردوسی .


چنان دان که زابلستان خان تست
جهان سربسر زیر فرمان تست .

فردوسی .


ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان ز ایران و از خان و مان .

فردوسی .


چو شد پل تمام او ز ششتر برفت
سوی خان خود روی بنهاد تفت .

فردوسی .


از آن جای با گنج و دیهیم رفت
بدیدار خان براهیم رفت .

فردوسی .


پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما ز خان و ز مان .

فرخی .


بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو بخان رسید وبه مان .

فرخی .


تا درین باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی .

منوچهری .


چو آمد بر مأمن و خان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .

(گرشاسب نامه ).


بخان کسان اندری پست بنشین
مدان خانه ٔ خویش خان کسان را.

ناصرخسرو.


که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان .

ناصرخسرو.


بی آنکه ببینیش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند و گهی خان و گهی مال .

ناصرخسرو.


خانه و خان بمان بگربه و موش .

سنایی (از فرهنگ جهانگیری ).


داری بخان خویش عقاب و عذاب گور
زآنگه به وی نیاوری ایمان و نگروی .

سوزنی .


مهمان گرفته ریش مرا برده خان خویش
آن میزبان نغز و به آئین و بردبار.

سوزنی .


دل خان تو شد خواه روی خواه نشینی
برتو نرسد حکم که تو خانه خدایی .

خاقانی .


دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان نده یدست .

خاقانی .


قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور.

خاقانی .


بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.

نظامی .


در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد.

نظامی .


چه شد چه بود چه افتاد کاین چنین ناگاه
به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان .

سلمان (از فرهنگ ضیاء).


ندانستم که وقت چاره سازی
مرا از خان ومان آواره سازی .

جامی (از فرهنگ ضیاء).


این کلمه بصورت مزید مؤخر امکنه در کلماتی چون کلمات زیر استعمال میشود: آذیوَخان از قراء نهاوند، باصلوخان ، برسخان ، بلخان ، پیش خان ، چپاخان ، جرخان ، جلوخان ، جوخان ، جویخان ، خرخان ، دلیخان ، زازخان ، زندخان ، سرخان محله ، شیرخان ، کبوترخان ، کفترخان ، کومخان ، ماخان ، نخان .
- خان زنبور (عسل ) ؛ یعنی جایی که زنبور در آن خانه کند. و عسل بسته شود. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
این مربعخانه ٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پرافغان آمده .

خاقانی .


خان زنبور کلبه ٔ قصاب
کلبه ٔ نحل صحن بستانست .

خاقانی .


شکل خان عنکبوتان کرده اند آنگه بقصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده اند.

خاقانی .


برآرم زین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا.

خاقانی .


- هفت خان ؛ هفت خانه .
- || نام عقبه ای بوده است .
|| خوان . طبق . (ناظم الاطباء). کاروانسرای . تیم . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (مهذب الاسماء) (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تیم کروان . (زمخشری ). کاروانگاه . کاروانگه . فندق بلغت اهل شام . رباط. ج ، خانات :هم آنجایگاه خانی بود. کاروانگاهی بزرگ . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ) :
بهر راهی رباطی کرد و خانی
نشسته بر کنارش راهبانی .

(ویس و رامین ).


از ایدر بخواهی شدن بی گمان
که اینجات خان است و آنجات مان .

اسدی .


دل پرمعرفت باید که در جان باشدش ایمان
کسی را پاسبان باید که در خان باشدش کالا.

قوامی (از فرهنگ جهانگیری ).


... ای پیر کجا میروی ؟ گفت : در این خان میروم . گفتند: این سرای پادشاه بلخ است گفت : این کاروانسرا است ... گفت : جایی که یکی درشود و یکی درآید خانی باشد نه سرایی . (مجالس سعدی مجلس 4). و امیر خلف بلب پارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصارطعامی نیارد برد و سپاه پیرامون ربط فروگرفت تا خرواری گندم بدویست و چهل دینار شد بر آنجا و مردمان بیشتری از گرسنه ای بمردند و حسین از سبکتکین مدد خواست و چیز همی پذیرفت و سبکتکین بیامد تا خان بیاری حسین . (از تاریخ سیستان ص 339).
- خان النجار ؛ تیم که کاروانسرای بزرگ باشد. (منتهی الارب ).
|| اهل خانه و عیال . (ناظم الاطباء).
|| هر یک از خانه های نرد یا شطرنج .
- شش خان ؛ خانه ٔ ششم نرد.
|| سامان . اثاثیه ٔ خانه . اسباب خانه . (ناظم الاطباء). || بُرج :
شمس را خان بره نیست شرف
شرف شمس بواو قسم است .

خاقانی .


|| دکان . بازارگاه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || میخانه و جایی که شراب میفروشند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || حوض کوچک و آن را «خانی » نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). رجوع به «خانی » شود. || چاه خرد و آن را «خانی » نیز گویند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) . رجوع به کلمه ٔ «خانی » شود. || چشمه : شاهزاده را عطش قوت گرفته ... و به اتفاق آسمانی و قضای یزدانی بلب چشمه و خانی رسید. (سندبادنامه ص 253) . || معبد. آتشکده .
- خان آذرگشتاسب یا «خان گشتاسبی » ؛ نام آتشکده ٔ گشتاسب بوده در بلخ . وی همه ٔ گنجهای خود را در آنجا گذاشته بود :
بفرمود [ گشتاسب ] تا آذر افروختند
بر او عود هندی همی سوختند
زمینش بکردنداز زر پاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک
همه کارها را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.

دقیقی .


همی خورد باده همی تاخت اسب
بیامد سوی خان آذرگشسب .

فردوسی .


بدو گفت ما همچنین با دو اسب
بتازیم تا خان آذرگشسب .

فردوسی .


نشستند چون باد هر دو بر اسب
دوان تا در خان آذرگشسب .

فردوسی .



خان . (اِخ ) دهی است ازدهستان الند بخش حومه ٔ شهرستان خوی واقع در 76 هزارگزی شمال باختری خوی . این ده را راه ارابه رو است . ناحیه ای است کوهستانی . آبادی آن در دره قرار دارد. آب و هوای آن سرد ولی سالم میباشد. سکنه ٔ آنجا 18 تن که بزبان کردی متکلم و بمذهب سنی متدینند. آب این دهکده از چشمه و رود یکماله است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


خان . (اِخ ) نام موضعی به اصفهان میباشد. یاقوت آرد: این کلمه عجمی الاصل است و در آن زبان اطلاق به منازلی میشود که سوداگران در راه بدان سکونت میکنند. کاروانسرای مشهور چنین است که ابواحمد محمدبن عبد کویة الخانی الاصفهانی بدانجا منسوب است ، ولی این شهرت صحیح نیست و ابواحمد منسوب به «خان لنجان » میباشد. زیرا «خان لنجان » شهر این ناحیه است . باری او مرد صالح و از بزرگان قوم بود. که به اصفهان آمد، و از اصفهانین و بغدادیین حدیث کرده و مرگش بسال 406 هَ. ق . اتفاق افتاد. (از معجم البلدان یاقوت حموی ).


خان . (ترکی ، اِ) رئیس . امیر. بزرگ . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رئیس به نزد ترکان . (مفاتیح ) :
اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید از خانش .

ناصرخسرو.


باز خانان خام طمع کنند
مال میراث یافته تبذیر.

خاقانی .


|| لقب گونه ای است که در آخر اسماء مردان درآید و پس از سلطه ٔ مغول این لقب در ایران متداول شد و پیش از آنان این کلمه بدین گونه دیده نمیشود و مترادف «آقا» و «خواجه » و «مهتر» است . چون : «علی خان « »حسین خان « »هرمزخان « »عبداﷲخان » . (یادداشت بخط مؤلف ). مؤنث آن «خانم » است . || به اصطلاح ماوراءالنهر پادشاه باشد. (صحاح الفرس ) (ابن ندیم ). پادشاهان ختا و ترکستان را گویند چنانکه پادشاهان روم را قیصر و چین را فغفور خوانند. (برهان قاطع). پادشاه ملک سمرقند هر که باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). پادشاه ترکستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). پادشاه ترکستان و ختا. (غیاث اللغات ). لقب پادشاهان ترکستان است و به معنی شاه است چنانکه لقب پادشاهان هندوستان رای و چیپال و لقب سلاطین روم قیصر و خواندگار (انجمن آرای ناصری ) و از القاب پادشاه ختا و تاتارستان . (ناظم الاطباء). ج ، خانان :
سپهدار خان است و فغفور چین
سپاهش همی برنتابد زمین .

فردوسی .


همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
بترک خانه ٔ خان و بهند رایت رأی .

عنصری .


غم گریزد ز پیش ما چونانک
خان و قیصر ز پیش شاهنشاه .

زینبی علوی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).


ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را.

منوچهری .


آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش
در بندگی شاه کشید قیصر و خان را.

انوری ابیوردی .


کنون باید که برخوانم به پیش تو بشعر اندر
هر آنچه تو بخاقانان و طرخانان وخان کردی .

مخلدی (مجلدی ).


مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان ختا زین ورا زیبد یون .

مخلدی (مجلدی ).


میخواستیم ... در مهمات ملکی با رأی وی ... چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). بشنوده باشد خان ... که چون پدر ما درگذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک . (تاریخ بیهقی ). و ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید. (تاریخ بیهقی ).
ای خسروی که نام ترا بندگی کند
در حد روم قیصر و در خاک ترک خان .
ابوالمحاسن ازرقی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).
بدولت پدران تو صدهزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال .
ابوالمحاسن ازرقی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).
سلطان جهان خسرو گیتی که غلامانش
از محتشمی هریک چون قیصر و خانند.
کافی ظفر همدانی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).
شهریارا شادمان بنشین به تخت و ملک خویش
تا برد منشور خانی از تو صدخان دگر.

سوزنی .


چند گویی که نیست در همه کش
مثل من هیچ خواجه و دهقان
من گرفتم که تو بکش خانی
تیز در سبلت تو ای کش خان .
دهقان علی شطرنجی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).
پادشا خسرو ملک شاهی که هر سالش خراج
میفرستد رای مرجان خان در و قیصر عقیق .
جمال الدین محمدبن علی سراجی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).
وگر خان ختا با تو ز کیش خود برون ناید
صواب آنست کز تیغش کنی در رزم قربانی .
ابوعلی بن حسین مروزی (از لباب الالباب چ سعید نفیسی ).
این کله ٔ خان چین و آن کمر قیصری .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


هر ذره ز خاک عالم پست
نازک تن قیصری و خانیست .

کمال الدین اصفهانی . (از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی ).



خان. ( اِ ) خانه. بیت. ( صحاح الفرس ) ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) :
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازاو بیرون فکن.
رودکی.
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
بسا خان و کاشانه و خان غرد
پدید اندرو شادی و نوش خورد.
بوشکوربلخی.
اگر بخواهم خانی کنم ز چشم و رخم
بناش زر و ز مردش آستانه کنم.
خسروی.
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کتاب
آمد بخان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره مروزی.
بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.
فردوسی.
چنان دان که زابلستان خان تست
جهان سربسر زیر فرمان تست.
فردوسی.
ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزان ز ایران و از خان و مان.
فردوسی.
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت
سوی خان خود روی بنهاد تفت.
فردوسی.
از آن جای با گنج و دیهیم رفت
بدیدار خان براهیم رفت.
فردوسی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما ز خان و ز مان.
فرخی.
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو بخان رسید وبه مان.
فرخی.
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
چو آمد بر مأمن و خان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
( گرشاسب نامه ).
بخان کسان اندری پست بنشین
مدان خانه خویش خان کسان را.
ناصرخسرو.
که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان.
ناصرخسرو.
بی آنکه ببینیش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند و گهی خان و گهی مال.
ناصرخسرو.
خانه و خان بمان بگربه و موش.
سنایی ( از فرهنگ جهانگیری ).
داری بخان خویش عقاب و عذاب گور
زآنگه به وی نیاوری ایمان و نگروی.
سوزنی.
مهمان گرفته ریش مرا برده خان خویش
آن میزبان نغز و به آئین و بردبار.
سوزنی.

خان . (اِخ ) نام ناحیتی بوده است بر شمال هندوستان و در حدود العالم با خصوصیات جغرافیایی زیر میتوان برای آن مشخصاتی یافت . 1 - شرق وی (هندوستان ) ناحیت چین است و تبت و جنوب وی دریای اعظم است و مغرب وی رود مهران است و شمال ناحیت شکنان و خان است . (حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 41). 2 - رود جیحون از حدود رخان برود و بر حد میان ناحیت بلور و میان حدود شکنان و خان برود. (حدود العالم چ سید جلال الدین طهرانی ص 27). 3 - و دیگر از ناحیت کولی از کبناته از هندوستان کوهی برگیرد و بسوی مشرق همی رود تا صورو از آنجا با ناحیت شمال فرودآید میان مملکت دهم و مملکت رای از هندوان تا بحدود هیتال ، آنگه این کوه بدو شاخ گردد یک شاخ از سوی شمال بحدود طیثال و بیتال فرودآید و میانه ٔ آخر از هند و تبت بگذرد بر شمال حدود باور و سمرقنداق و شکنان و خان و بر جنوب بیابان همی رود تا بحدود ژاست فرودآید میان مغرب و شمال و بحدود بتمان از ماوراءالنهر بگذرد تا بحدود سروشنه برآید و اما این کوه را از حدود شکنان و خان و ژاست شاخهاست بسیار. (حدود العالم چ سید جلال طهرانی ص 19).


فرهنگ عمید

۱. شیار مارپیچی درون لولۀ تفنگ.
۲. [قدیمی] خانه، سرا.
۳. [قدیمی] لانۀ زنبور، کندو.
۴. [قدیمی] آتشکده.
۵. [قدیمی] کاروان سرا.
۶. [قدیمی] مرحله.
* خان ومان: = خانمان مرا از خان ومان بانگ تو افکند / که ویران باد یکسر خان ومانت (ناصرخسرو: ۲۱۷ )، یا مرو با یار ازرق پیرهن / یا بکش بر خان ومان انگشت نیل (سعدی: ۱۸۴ ).
۱. لقب احترام آمیز برای سران قبایل و مالکان.
۲. عنوانی احترام آمیز که به همراه نام مردان می آید: امیرخان، خسروخان.
۳. عنوان امرا و رؤسای قبایل ترک و تاتار.
* خان خانان: [قدیمی] عنوان پادشاهان چین و ترکستان.

۱. لقب احترام‌آمیز برای سران قبایل و مالکان.
۲. عنوانی احترام‌آمیز که به همراه نام مردان می‌آید: امیرخان، خسروخان.
۳. عنوان امرا و رؤسای قبایل ترک و تاتار.
⟨ خان خانان: [قدیمی] عنوان پادشاهان چین و ترکستان.


۱. شیار مارپیچی درون لولۀ تفنگ.
۲. [قدیمی] خانه؛ سرا.
۳. [قدیمی] لانۀ زنبور؛ کندو.
۴. [قدیمی] آتشکده.
۵. [قدیمی] کاروان‌سرا.
۶. [قدیمی] مرحله.
⟨ خان‌ومان: = خانمان ◻︎ مرا از خان‌ومان بانگ تو افکند / که ویران باد یکسر خان‌ومانت (ناصرخسرو: ۲۱۷)، ◻︎ یا مرو با یار ازرق‌پیرهن / یا بکش بر خان‌ومان انگشت نیل (سعدی: ۱۸۴).


دانشنامه عمومی

خان می تواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
خان (لقب)، به معنای رئیس قوم
خان (اسلحه)، شیارهای درون لوله اسلحه یا لوله های ابزارهای دیگر
خان به معنی خانه
خان به معنی کاروانسراهای بیرون شهری و محل توقف و انبارکردن کالاها و اقامت کوتاه مدت بازرگانان برای فروختن آنها
خان (لقب). خان (صورت قدیم خاقان) واژه ای به معنای رئیس قوم است که به سران قبائل ترک و مغول و بعدها ایرانی و همچنین برخی ملاکین و اربابان که دارای موقعیت خاص قومی بودند، اطلاق می شده است.

دانشنامه آزاد فارسی

خان (نظامیگری). خان (نظامیگری)(Rifling)
شیارهای مارپیچ درون لولۀ تفنگ یا توپ. وجود این شیارها سبب می شود گلوله با حرکتی دَوَرانی در داخل لوله به سمت هدف شلیک شود. گردش دَوَرانی گلوله در داخل لوله بر میزان دقت و افزایش بُرد گلوله کمک می کند.

فرهنگستان زبان و ادب

[رایانه و فنّاوری اطلاعات] ← خدمات اَبری انبارش

واژه نامه بختیاریکا

( ال ) ؛ هم لقب پیشوندیست هم پسوندی که مرتبه ای بالاتر از کدخدا دارد نماینده ایلخان در طایفه؛ ساتیار خان؛ خان ساتیار
خُو

جدول کلمات

رئیس, امیر, بزرگ ده, کد خدا

پیشنهاد کاربران

سفره ، کرم و بخشش

خانه

خان. میخانه و رستوران و شراب فروشی و خوری. میخانه و جایی که شراب میفروشند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) .

خان ( صورت قدیم خاقان ) واژهٔ ترکی مغولی به معنای رئیس قوم است که به سران قبائل ترک و مغول و بعدها ایرانی و همچنین برخی ملاکین و اربابان که دارای موقعیت خاص قومی بودند، اطلاق می شده است.
عنوان های مشابه در کشورهای اروپایی [ویرایش]
ایتالیا و اسپانیا: دن
بریتانیا: سر
فرانسه: کنت
خان های ایران [ویرایش]
خان های استان گیلان
خوانین لرستان
منابع [ویرایش]
خان در لغتنامه دهخدا
این یک نوشتار خُرد است. با گسترش آن به ویکی پدیا کمک کنید.
رده های صفحه: پادشاهیفئودالیسمرئیس های دولتدرجات نظامیلقب هاوام واژه های ترکیلقب های پادشاهی

"خان" ( به معنای میخانه و تیم و کاراوانسرا هم هست و پیشخوان از ترکیباتش ) غذاخوری یا رستوران ( برگرفته از واژهٔ فرانسوی و انگلیسی Restaurant ) نوعی بنگاه ( مؤسسه ) است که در آن خوراک و نوشیدنی ارایه و در همانجا صرف می شود. مطلوبیت خوراک ارایه شده، چیدمان مناسب و پاکی و تمیزی و. . . می تواند در کیفیت رستوران و شهرت آن نقش به سزایی داشته باشد. گاه ممکن است که غذاخوری ها، بخشی از یک واحد بازرگانی و جهانگردی بزرگ تر باشند، مانند فروشگاه ها و مهمانخانه ها.
محتویات [نهفتن]
۱ انواع غذاخوری
۱. ۱ انواع غذاخوری در فرهنگ ایرانی
۱. ۱. ۱ سفره خانه
۱. ۱. ۲ طباخی
۱. ۱. ۳ دیزی سرا
۱. ۱. ۴ چایخانه
۱. ۱. ۵ چلوکبابی
۲ تاریخچه رستوران
۲. ۱ جستارهای وابسته
۲. ۲ پیوند به بیرون
۳ منبع
انواع غذاخوری [ویرایش]
رستوران «اُو پیه دو کوشون» ( پاچه خوک ) در پاریس.
غذاخوری ها از دیدگاه نوع مشتریان، بهای خوراک ها و کیفیت خدمات ارایه شده، اغلب به دو دسته بخش می شوند، دستهٔ نخست، غذاخوری های بی تکلف و ارزان قیمت اند که بیشتر مشتریانشان از باشندگان همان محل هستند یا در همان محدوده کار می کنند. در این گونه غذاخوری ها، میهمانان مقید به رعایت آداب و رسوم ویژه ای نیستند و بیشتر با لباس های معمولی و غیر رسمی در غذاخوری حاضر می شوند. دستهٔ دوم غذاخوری های گران قیمت هستند. در این گونه غذاخوری ها، بهای خوراک ها و خدمات بالاست و بسته به عرف و فرهنگ جوامع گوناگون، میهمانان با پوشاک رسمی یا نیمه رسمی حضور می یابند.
ارایهٔ غذا در رستوران با همکاری همهٔ کارمندان رستوران انجام می شود. چینش ادوات غذاخوری، ارایهٔ منو و دریافت سفارش از میهمانان و ارایهٔ غذا به ایشان، تحویل صورت حساب، دریافت وجه و در پایان مرتب ساختن و پیراستن میز از وظایف پادو هاست. پخت غذا نیز از وظایف آشپزها به شمار می آید.
غذاخوری خویش یار یا سلف سرویس گونه ای از غذاخوری است که در آن خود میهمانان از خویشتن پذیرایی می کنند. ∗
هم چنین، غذاخوری ها ممکن است گونهٔ ویژه ای از خوراک ها را ارایه کنند، مانند خوراک های دریایی، خوراک های گیاهی و یا خوراک های ویژهٔ ملت ها و اقوام گوناگون. ( مانند رستوران ایرانی، چینی، لبنانی و . . . . )
انواع غذاخوری در فرهنگ ایرانی [ویرایش]
سفره خانه [ویرایش]
سفره خانه گونه ای از رستوران با محیط و معماری سنتی ایرانی است که در آن خوراکهای سنتی ایرانی پخت و ارایه می شود.
طباخی [ویرایش]
طباخی ( در اصطلاح عامیانه: کله پزی ) گونه ای از غذاخوری سنتی ایرانی است که در آن غذاهای سنگین و پرحجم مانند کله پاچه، خوراک مغز، خوراک زبان و . . . ارایه می شود.
دیزی سرا [ویرایش]
چایخانه [ویرایش]
چلوکبابی [ویرایش]
چلوکبابی محل طبخ و صرف انواع چلوکباب و خورش های ایرانیست.
تاریخچه رستوران [ویرایش]
رستوران «دریا»، یک چلوکبابی در سانتا آنا، کالیفرنیا.
جستارهای وابسته [ویرایش]
سفره خانه
فست فود
طباخی
صحن غذا
پیوند به بیرون [ویرایش]
^ 1. فرهنگستان زبان و ادب فارسی. نشانی اینترنتی.
منبع [ویرایش]
Wikipedia contributors, "Restaurant, " Wikipedia, The Free Encyclopedia, http://en. wikipedia. org/w/index. php?title=Restaurant&oldid=195475291 ( accessed March 3, 2008 ) .

رده های صفحه: رستوران هاجهانگردیانواع غذاخوری

خان: عنوان رجال و بزرگان، رییس ( رئیس ) - بیت، خانه، سرا، اندرون - لانه، کندو، آشیان ( آشیانه ) - مرحله، مرتبه، دست، گانه، نوبت، دور، داو! - سطح، درجه، تعداد - شیار داخل لوله تفنگ
مثال: هفت خان >>> هفت خانه، هفت مرحله و. . .
مثال: هفت خان رستم >>> هفت مرحله رستم ( سر فصل یکی از داستان های شاهنامه، هفت خان رستم، کنایه از کار دشوار و سخت و اشاره به وجود موانع در راه انجام کار است. )
پیشخان: دفتر دَستکی که نماینده و خان جایی است، که قبل از همه وجود دارد یا باید پدید آید، صندوق دار

و هم آوا است با:

خوان: سفره، گسترش - آسمان و زمین، بالا و پایین
قرائت، مطالعه - آواز، سرود - خواستن، دعوت، احضار -
ظرفِ چوبی بزرگ غذا - مائده، خوردنی، خوراکی
مثال: هفت خوان: هفت آسمان و زمین، هفت سفره و. . .
پیشخوان: کسی که پیش از روضه خوان در مجالسی بخواند یا کسی که درسی را از قبل مطالعه کند!


ریشه آن فارسی است
و از کلمه کیان گرفته شده

به معنی سرزمین. پادشاه

لقب لری
کا و کی از کلمه کیان گرفته شده
کا::کان. کیان
کی::کیان

کا محمد
کی محمد
کی لهراسب
کا مندنی
کا قلی
کا مهمید*محمود*




خیانت کند

به نام خدا ما باید نام های ویژ ( =خاص ) و آم ! ( =عام =همگان ) که ریشه پارسی دارند را در زبان خودمان پارسی و فارسی زنده کنیم و رواگ دهیم .
مانند کیان ( =خان ) , سر ( =رئیس ) , مهتر و مستر ( =ارشد و ماستر و مستر انگلیسی ) , اریک ( =Erik ) که در زبان پارسی میانه یا پارسی پهلوی به مانک
شریف و نجیب و اصیل است . کارین و کارینا به مانک کاری , پرکار و جنگی . سرور به جای آقا . این گونه نام ها چه ویژ و چه آم و همگانی فراوانند.
با سپاس پیشاپیش برای پاسختان فرود دانش بد

خان واژه ای مغولی است که به چنگیزخان داده شد و به وسیله او و پسرانش که در دنیا حکومت کردن صرایط کرد نام چنگیزخان و پسرانش در کتابهای درسی قدیمی بوده که بعدا شوروی و دیگر قدرتها سعی کردن نام مغول و خان کلا هر چی در مورد اونها هستن رو از خاطر مردمان دنیا پاک کنن مثلا به هر کسی که معروف بوده یا زندگی خوبی داشته یا هر خوبی داشته میگفتن مغوله که در بعضی جاها هنوزم به کار میبرن

خان درزبان ترکی لقبی احترام آمیزاست که برای امیران وفرمانروایان و. . . بکارمیرود . این واژه برخاسته ازواژه مغولی چان است که ازواژه چینی شان گرفته شده که به مفهوم جهان منطبق برباور شمنسیم ( آسمان طبیعت خدایی ) مغولی وتبلور تمام نمودهای هستی اعم ازمادی ومعنوی ولمسی وذهنی وعقلی یا حسی و. . . است . وبتدریج با مفهوم محدودتری بشکل های قاآن وخاقان درآمده که به فرمانروایی زمین و مترادف شاه وشاهنشاه بوده اطلاق می شده درآمده است .
معنی خان درزبان فارسی کاملابا مفاهیم فوق متفاوت است ولی کاربری آن کمتررواج دارد ووخان امروزه بیشتر با مفاهیم ترکی ومغولی درزبان فارسی بکارمی رود

خان : خانه ، در پهلوی نیز به همین ریخت آمده است .
به خانِ کی آرش همان نیز هست
ز هر سو ، بیارای و بِپساو دست
دکتر کزازی در مورد واژه خان می نویسد :《به گمان بسیار "خان" ریختی است از "کان" و" کان " ریختی است " کَن"، ستاکی که در مصدر " کندن" هنوز کار برد دارد . " خان" در پهلوی و پارسی در معنی چشمه نیز کار برد داشته است و دارد ، نیز ریخت های پساوندی آن در خانیگ xanīg و " خانی" . از دید معناشناسی، این ستاک از آن روی در این واژه ها کاربرد یافته است که آب در چشمه زمین را می کَند و بر می جوشد و بر می آید و برای پی افکندن خانه نیز نخست می باید زمین را کند. همین ستاک در واژه ی کَند نیز نهفته می تواند بود که پساوند ِ جای است ، در نامهایی از گونه ی سمرکند ( سمرقند ) ، تاشکند ، بَیکند ، خواکند ( خولقند ؛ خوقند ) . "کان" در معنی معدن نیز از همین دودمان ِ واژگانی می تواند بود. 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۲۷.


خان : [ اصطلاح تخته نرد]منظور هر یک از ۲۴ خانه بازی تخته نرد است

زبانشناسان لغت خاقان *qaγan را ترکی میدانند ولی آن گویش دیگر لغت حاکم→هاکمautocrator ( ها=خود کم/کام=خواسته - آرزو ) در پارسی میانه است که در لغتنامه سغدی به شکل خودکم xutkame ثبت شده و همتای لغت اوستایی hva - data هادات ( ها=خود دات/داد=قانون ) به همین معنا است. بدینسان روشن میشود که عرب از ریشه فرضی حکم واژگان جعلی محکوم و محکمه و محاکمه را به دست آورده است.
*پیرس:
Early Contacts of Turks and Problems of Proto - Turkic Reconstruction by Anna Vladimirovna Dybo
واژه هان یا هین گویش دیگر سان san - * به معنای دارا - مالک ( بودن ) lord از ریشه هندواروپایی senh2 - به معنای gain یافتن تسخیر کسب است که امروزه آنرا خان xān* میخوانند. از تکرار هان واژه هانهان* ( مانند شاه شاهان=شاهنشاه ) و سپس هاهان و خاقان* به دست آمده که لقب پادشاهان ترکستان بوده است.
هات از ریشه هان در واژگان هاتیک *hātika - و هاتون *hātuna - ( ئون=پسوند زنیت در اوستایی ) به معنای خانم lady به کار رفته که هاتون را امروزه خاتون xatun* میخوانند. بدل شدن هاتون به خاتون مانند بدل شدن هورشید به خورشید است. واژه هین در کردستان و لرستان و واژه آن در پارسی به معنای مال - ملک ( از آن شما =هین شما - از آن او=هین او ) گویش دیگر هان هستند.
*پیرس: Indo - Scythian Studies: Being Khotanese Texts by H. W. Bailey




واژه هان یا هین گویش دیگر سان san به معنای دارا - مالک ( بودن ) lord از ریشه هندواروپایی senh به معنای gain یافتن، تسخیر، کسب است که امروزه آنرا خان xān میخوانند. از تکرار هان واژه هانهان ( مانند شاه شاهان=شاهنشاه ) و سپس هاهان و خاقان به دست آمده که لقب پادشاهان ترکستان بوده است.
هات از ریشه هان در واژگان هاتیک hātika و هاتونhātuna ( ئون=پسوند زنیت در اوستایی ) به معنای خانم lady به کار رفته که هاتون را امروزه خاتون xatun میخوانند. بدل شدن هاتون به خاتون مانند بدل شدن هورشید به خورشید است. واژه هین در کوردستان و لورستان و واژه آن در پارسی به معنای مال - ملک ( از آن شما =هین شما - از آن او=هین او ) گویش دیگر هان هستند.
منبع : http://parsicwords. mihanblog. com/

واژه ی خان با واژه ی انگلیسی king ، کی و کیان فارسی هم ریشه می باشد .
زیرا ( King ) پادشاه انگلیسی وKonig آلمانی و واژه های مشابه درسوئدی دانمارکی نروژی فنلاندی وایسلندی ازریشه Kay پهلوی وKavi اوستایی است. و کانا در سانسکریت و درزبان پشتو خنتما ( نجیب زاده وبزرگوار ) ودرزبان ترکی خان با این ریشه ها قرابت دارند.


سرور

کد خدا

خان شاید دهها معنی برای اجسام وجمادات داشته باشد که مهم نیست ولی در میان انسانها، خان= خانه نشین ( سواربر تخت حاکمیت ملوک الطوایفی ) ، فراری از کارعملی و اقدام عملی درهرزمینه، تنبل وپرحرف وپرخور وخواب وپرمدعا درلباس مهتر ورئیس وسردسته وخواجه وکدخدا و وثوق محل وبزرگ طایفه. به این دلیل که خان کلمه عربی است به معنی خائن وخیانتکار به مردم ازجنبه جمع کردن فالور وسیطره کذایی بر افراد قبیله، مردم وگروهها

"خان" در معنی سرور و رئیس نیایی بسیار دور دارد و شاید و باید در زبان قدیمی و منقرض شده ینیسئی ( از اقوام ساکن سیبری ) جستوجو کرد. امروزه اغلب زبان شناسان بر این باورند که زبان ینیسئی زبانی بی همتا بوده و این احتمال وجود دارد که از همین زبان وارد ترکی و مغولی و بعدا سایر زبان ها شده باشد. . .

والبته تئوری جدید این را هم پیشنهاد میکند که احتمالا زبان ینیسئی نوعی زبان اورالیکی بود و یا حتی میتواند زبان اجدادی اروالیکی باشد.
اصرار بر هندواروپایی بودن ریشه آن فقط میتواند در حد یک فرضیه پیشنهادی باشد و قرابت آن با واژه هایی مثل کینگ و کیان چندان منطقی ندارد اشاره گسترده ای درمورد این وجود ندارد.


خان کلمه ای ترکی

معنی این می شه مرحله

شیارهای درون لوله تفنگ را خان میگویند.
خان باعث چرخش گلوله هنگام شلیک و در نتیجه سرعت بیشتر گلوله و دقت بالاتر در تیراندازی می شود.


کلمات دیگر: