کلمه جو
صفحه اصلی

حباب


مترادف حباب : آب سوار، آب سواران، سرپوش شیشه ای، روچراغی، کاسه چراغ، روپوش چراغ

برابر پارسی : روپوش چراغ، گنبدک، گنبذه

فارسی به انگلیسی

bubble, spume, globe, lampshade

bubble, globe, lampshade


globe, lampshade, spume


فارسی به عربی

سمن , فقاعة , قطرة , کرة ارضیة

مترادف و متضاد

globe (اسم)
زمین، گوی، حباب، قطره، کره، کره خاک

foam (اسم)
کف، حباب، سرجوش، جوش وخروش، حباب های ریز

blubber (اسم)
کف، حباب، الچروبه

blob (اسم)
گلوله، لکه، حباب، قطره

bubble (اسم)
حباب، ابسوار، اندیشه پوچ

آب‌سوار، آب سواران


سرپوش شیشه‌ای، روچراغی، کاسه چراغ، روپوش چراغ


۱. آبسوار، آب سواران
۲. سرپوش شیشهای، روچراغی، کاسه چراغ، روپوش چراغ


فرهنگ فارسی

بر آمدگی که هنگام سقوطچیزی در آب یا آمدن باران در، سطح آب پیدامیشود، درفارسی آب سواروگنبد آب گویند
( مصدر ) دوست داشتن .
محدث است

فرهنگ معین

(حُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - برآمدگی کوچک که به علت سقوط چیزی در آب ایجاد می شود. در فارسی آب سوار گویند. ۲ - روپوش شیشه ای که روی چراغ گذارند.
(حِ ) [ ع . ] (مص م . ) دوست داشتن .

(حُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - برآمدگی کوچک که به علت سقوط چیزی در آب ایجاد می شود. در فارسی آب سوار گویند. 2 - روپوش شیشه ای که روی چراغ گذارند.


(حِ) [ ع . ] (مص م .) دوست داشتن .


لغت نامه دهخدا

حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن ابی سلول . رجوع به حباب بن عبداﷲبن ابی سلول شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبیر. حلیف بنی امیه . ابن عبدالبر او را در عداد صحابه که در جنگ طائف کشته شدند شمرده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249). طبری پدر او را حبیب نامیده گوید پسر او عرفطه است . ابن فتحون گوید: در نام او خلافست و برخی با خاء و تشدید باء آورده اند. (الاصابة ج 1 ص 315 و 316) (الاستیعاب ج 1 ص 133).و در قاموس الاعلام ترکی بعنوان حباب جبیر آمده است .


حباب . [ ح ُ ] (اِخ ) نام قبیله ای ازبنی سُلَیم . || نام مردی . (منتهی الارب ).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جزٔبن عمروبن عامربن عبدرزاح بن ظفر ظفری . برخی او رادر عداد صحابه شمرده اند که بدر و احد را دریافته و در قادسیه کشته شده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249). عسقلانی او را حباب بن جزٔبن عمروبن عامربن عبدرزاح بن ظفر انصاری ظفری خوانده است . ابن ماکولا و طبری و ابن شاهین او را از شهداء یمامه شمرده اند، ابن قداح پدر او را جُزَی ّ با تصغیر خوانده است . (الاصابة ج 1 ص 316) (الاستیعاب ج 1 ص 133). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


حباب. [ ح َ ] ( ع اِ ) کوپله. غوزه. غنچه. سوارگ. سوار آب. گنبد آب. آب سوار. فراسیاب. سیاب. غوزه آب. غنچه آب. کوپله آب. گوی. نفّاخة. فقّاعة. سوارک آب. جندعة. ( منتهی الارب ). قبک آب. ( دهار ). فرزند آب. قبه آب. عسل. سوارگان آب. ( مهذب الاسماء ). حبیب. ( مهذب الاسماء ). غوزه آب که به شیشه ماند. حبابة یکی. ( منتهی الارب ) :
ز جودت موج دریا یک حباب است
ز خشمت جوش دوزخ یک شرار است.
مسعودسعد.
وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد.
مسعودسعد.
عمر اعدای او مبادابیش
زآنکه بر آبگیر عمر حباب.
سوزنی.
گه سیم گری نماید آبش
گه شیشه گری کند حبابش.
خاقانی.
گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.
خاقانی.
بوقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا.
خاقانی.
بادیه بحر و بر آن بحر چو باران و حباب
قبه سیم زده حله و احیا بینند.
خاقانی.
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب.
خاقانی.
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود اینک.
خاقانی.
تا که هوا شد بصبح کوزه ما دردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشه نارنج بین بر سر آب از حباب.
خاقانی.
خصم تو هست بر سر درپای اشک خویش
کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب.
کمال اسماعیل.
و اندرون خرگاه را از عقود لاَّلی حباب ( ؟ ) بریخت. ( جهانگشای جوینی ).
در تن همچون سبو هستی چو آب
گفتگو و صلح و جنگت چون حباب.
مولوی.
می فتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ می آمد همی دید او حباب.
مولوی.
غنچه گل را صبا چون قلعه دربسته یافت
خندقش جوی روان و بلبلش هندوی بام
برگذشت از آب آن خندق بکشتی حباب
رفت و در یک دم گشاد آن قلعه فیروزه فام.
خواجه جمال الدین سلمان.
زهی محال چو حفظت به بحر غوطه زند
که بعد از این شکند زورق حباب نهنگ.
عرفی.
بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب

حباب . [ح َ ] (اِخ ) ابن اسد جهنی . رجوع به حباب سرّق شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن حبان طائی کوفی . رجوع به حباب بن حَیّان شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن جبله ٔ دقاق . از مالک روایت کند. ازدی او را دروغ گو خوانده . دعلج در کتاب غرائب مالک از او نقل کند. (لسان المیزان ج 2 ص 964).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن حیان طائی کوفی . شیخ طوسی او را بهمین عنوان از اصحاب صادق (ع ) شمرده ، و ظاهراً امامی باشد لیکن مجهول الحال است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249). عسقلانی او راحباب بن حبان خوانده است . (لسان المیزان ج 2 ص 964).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن رئاب عکلی . شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع ) شمرده گوید: او پدر زیدبن حباب کوفی بود. امامی و مجهول است . و در برخی نسخ بجای رئاب ، ریان آمده و آن غلط است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن زیدبن تیم بن امیةبن خفاف بن بیاضةبن خفاف بن سعدبن مرةبن مالک بن اوس انصاری بیاضی . برخی او را از شهداء احد شمرده اند و مجهول الحال است . (تنقیح المقال ج 1 ص 249). عسقلانی حال او را از ابن شاهین و ابن کلبی نقل کرده . (الاصابة ج 1 ص 316). ابن عبدالبر گوید: او و برادرش حاجب بن زید احد را دریافتند. (الاستیعاب ج 1 ص 133). و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید: در وقعه ٔ یمامه کشته شد.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عامربن کعب تیمی . از تیم اللات و از شیعه ٔ کوفه بود و با مسلم بن عقیل بیعت کرد و چون مسلم گرفتار شد او نزد قوم خود پنهان گردید، و چون حسین بن علی (ع ) بکربلا آمد، حباب پنهانی بسوی او شتافت و در راه بدو پیوست و در واقعه ٔ کربلا کشته شد. (تنقیح المقال ج 1 ص 250).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عبد فزاری . بغوی او را در عداد صحابه شمرده . او و ابراهیم حربی از طریق عبداﷲبن حاجب نقل حدیث کنند. وقتی نزد پیغمبر آمد و گفت هرچه فرمایی چنان کنم ، پیغمبر گفت به اسلام درآی و هجرت کن ، او نیز دستور را اجرا کرده با خانواده مهاجرت کرد. (الاصابة ج 1 ص 316).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن ابی سلول . از صحابه است . (قاموس الاعلام ترکی ).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عمرو الانصاری ، صحابی ، برادر ابوالیسر و پدر عبدالرحمان است . در زمان پیغمبر وفات یافت ، زن او مادر عبدالرحمان کنیز بود و چون مدیون بود و خواستند کنیز را بفروشند، پیغمبر دستور دادکنیز را آزاد کردند و غلامی بجای او به ایشان داد، دارقطنی نام او را حُتّات نوشته . (الاصابة ج 1 ص 316).


حباب . [ح َ ] (اِخ ) ابوعقیل . طبرانی چنین آورده ، و صحیح حجاب است . رجوع به الاصابة ج 2 ص 74 و حجاب ابوعقیل شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن عمیر سلمی ذکوانی . وثیمة او را در کتاب الردة یاد کرده و وصیت او را به بنی حنیفه مبنی بر ملازمت اسلام نقل کرده و خطبه و کلماتی نیز از او آورده است . ابن فتحون نیز او را استدراک کرده . (الاصابة ج 2 ص 57).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن فضاله ٔ ذهلی یمامی حنفی . او به بصره شد و انس بن مالک رادر آنجا بدید و چون درباره ٔ سفر هند با وی مشورت کرد انس بی اجازه ٔ پدر و مادر صلاح ندانست . ابن ماکولا روایت او را قوی نمی شمارد. (لسان المیزان ج 2 ص 165).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن قیظی الانصاری اشهلی .صحابی است و در غزوه ٔ بدر شهید شد. موسی بن عقبه و ابن اسحاق و ابن ماکولا او را در شمار درک کنندگان بدر یاد کرده اند و برخی بنقل از ابن اسحاق ، نام او را جَبان گفته اند. ابوعمرو، او را خَباب و حَباب هر دو یاد کرده است . ابن منده نیز با حاء مهمله آورده است . (الاصابة ج 1 ص 316). ابن عبدالبر گوید: او و برادر پدر و مادری وی صیفی بن قیظی در غزوه ٔ احد شهید شدند. و مادر ایشان صعبة بنت تیهان خواهر هیثم بن تیهان است . (الاستیعاب ج 1 ص 133). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن محمد ثقفی . شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع ) شمرده گوید: کوفی بود، و ظاهر این سخن آنست که امامی بوده لیکن مجهول الحال است . (تنقیح المقال ج 1 ص 250) (لسان المیزان ج 2 ص 165).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) سرق بن اسد جهنی . صحابیست و نام او حباب است ، و در حدیث آمده است : فابتاع من بدوی راحلتین ثم اجلسه علی باب دار لیخرج الیه بثمنها فخرج من الباب الاَّخر و هرب بهما فأخبر به النبی (ص ) فقال التمسوه فلما اتی به قال له انت سُرق و کان یقول لااحب ان ادعی بغیر ما سمّانی رسول اﷲ (ص ).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن منذربن جموح بن زیدبن حرام بن کعب بن غنم بن کعب بن سلمه ٔ انصاری خزرجی سلمی . ابن سعد گوید: کنیت او ابوعمرو بود و وقعه ٔ بدر را در سن سی وسه سالگی دریافت و اوست که در روز سقیفه ٔ بنی ساعدة فریاد زد: «انا جذیلها المحکک و عذیقها المرجب ». و نیز از او روایت است که در روز بدر از پیغمبر پرسید آیا اینجا جائیست که خدا معین کرده و حق چون و چراکردن با ما نیست ، یا به رأی ما منوط است ؟ پیغمبر گفت : جنگ و رأی ازآن ِ ماست نه خداوند، حباب گفت : پس اینجا جای خوبی برای جنگ نیست ، و پیغمبر از او بپذیرفت . و نیز از حباب نقل است که در دو مورد پیغمبر پیشنهاد مرا پذیرفت ، یک مورد همان داستان بدر است و دوم هنگام رحلت که خداوند او را میان زیستن و مردن مخیرکرد، پس پیغمبر روی به یاران کرده مشورت کرد، ایشان زندگی او را ترجیح دادند، پس پیغمبر از من پرسید. من در پاسخ گفتم هرچه خدا خواسته بپذیر، و او بپذیرفت . ابن سعد گوید: در خلافت عمر بمرد، و از شعر اوست :
اء لم تعلما ﷲ درّ ابیکما
و ما الناس الاّ اکمه و بصیر
بانا و اعداء النبی محمد
اسود لها فی العالمین زئیر
نصرنا و آوینا النبی و ماله
سوانا من اهل الملتین نصیر.
رجوع به اصابة ج 1 ص 316 و 317 و البیان والتبیین ج 3 ص 181 و العقدالفرید ج 4 ص 272 و ج 5 ص 13 و زرکلی ج 1 ص 208 و فهرست امتاع الاسماع و المرصع و تاریخ الخلفاء ص 46 و الاستیعاب ج 1 ص 133 و قاموس الاعلام ترکی شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن موسی تیمی سعدی . شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق (ع ) شمرده ، و ظاهراً امامی است ولیکن حال او مجهول است . (تنقیح المقال ج 1 ص 250).


حباب .[ ح َ ] (اِخ ) ابن حبیب . رجوع به حباب بن جبیر شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن یحیی کوفی . شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع ) شمرده ، وظاهراً امامی است ، لیکن حال وی مجهولست . (تنقیح المقال ج 1 ص 250). و رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 165 شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن یزید. در رجال کشی (متوفی بسال 450 هَ . ق .) ذکر او آمده و در برخی نسخ آن ، یزید به زید تبدیل شده است . کشی گوید: حباب بن یزید با حارثةبن قدامة و احنف بن قیس بر معاویه وارد شدند، معاویه پس از مذاکرات طولانی به احنف پنجاه هزار درهم و به حباب سی هزار درهم داد، پس حباب نزد معاویه رفت و گفت : تو به احنف قیس که طرفدار علویان است پنجاه هزار دادی و بمن که طرفدار آراء اموی شده ام سی هزار، معاویه گفت من با آن مال دین او را خریدم ، حباب گفت : ای امیرالمؤمنین دین مرا نیز بخر، پس معاویه قسمت او را تکمیل کرد، ولیکن یک هفته بیش نگذشت که حباب وفات یافت و تمام مال به معاویه بازگشت . و فرزدق در رثاء حباب این اشعار سروده :
اء تأکل میراث الحباب ظلامة
و میراث حرب جاحد لک ذایبة
ابوک و عمی یا معاویة اورثا
تراثاً فیختار التراث اقاربه
و لو کان هذا الدین فی جاهلیة
عرفت من المولی الجلیل جلایبه
و لو کان هذا الامر فی غیر ملککم
لأدّیته اذ غص ّ بالماء شاربه
و کم من اب لی یامعاوی لم یکن
ابوک الذی من عبد شمس یقاربه .
رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 103 و 250 و العقدالفرید ج 3 ص 298 شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) جبیر. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و حباب بن جبیر شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) جزء. صحابیست . رجوع به حباب بن جزء شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) جهنی . رجوع به حباب سرق شود.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) ذوالرجل اعرج . لقب است اسب مالک بن قحافةبن حرث بن عوف بن ربیعه را. (المرصع). و رجوع به ذوالرجل شود.


حباب . [ ح ِ ] (ع مص ) مُحابّة. با کسی دوستی کردن . (زوزنی ). با هم دوستی گرفتن . محاببة.


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) محدث است . جاحظ گوید: قلت لحباب انک تکذب فی الحدیث ، فقال : و ما علیک اذا کان الذی أزید فیه أحسن منه فواﷲ ماینفعک صدقه و لایضرک کذبه ، و مایدور الأمور الاّعلی لفظ جید و معنی حسن ، و لکنک واﷲ لواردت ذلک لتلجلج لسانک و ذهب کلامک . (البیان والتبیین ج 2 ص 269).


حباب . [ ح َ ] (اِخ ) میرزا فتح اﷲ، از مردم قریه ٔ خوزان از بلوک اصفهان . نسب وی به امیر نجم ثانی میرسد که در زمان نواب همایون شاه اسماعیل صفوی در سرداری ولایت ماوراءالنهر شهید شد، و میرزای مزبور در جوانی به هندوستان رفته و بعد از تحصیل سامان و مراجعت به اصفهان در زمان شاه طهماسب (ثانی ) صفوی به منصب کلانتری دارالسلطنه ٔ مزبور مباهی و در دولت نادری در سنه ٔ 1163 هَ . ق . به خراسان مأمور و حسب الحکم آن پادشاه قهار با میرزا رحیم اشتهاردی و میرزاکاظم اصفهانی میان ری و کاشان در صحرای نمک شهید شدند . از اوست . بد نگفته :
آن سلیمانی که از هولش به نیرو میکشند
گر دهد فرمان بجدی و صعوه و نحل و غراب
طعمه از چنگال شیران لقمه از کام نهنگ
مهره از پهلوی ثعبان بیضه از پشت عقاب
آن شهنشاهی که گاه حمله چون گیرد سنان
از نهیب او بیندازند در هامون و غاب
شاخ کرگ وعاج فیل و تاب مهر و بال مرغ
پنجه شیر و مهره مار و زهره ببر و پر عقاب
چون در ایوان باده پیمائی و سازی برگ عیش
هشت چیزت هشت چیز آرند در بزم شراب
نحل شهد و نخل تمر و باغ ورد و صبح (؟) قند
نجم نقل و ماه شمع و مهر جام و تاک آب
ساقی ِ دور از خم گردون مینای سپهر
تا بجام ماه و طاس مهر میریزد شراب
کاسه ٔ دریوزه ٔ خصم تو خالی چون هلال
ساغر هرروزه ٔ بزم تو پر چون آفتاب .
و نیز او راست :
اگر زنم به لب از دست آن نگار انگشت
شود چو غنچه ز خون دلم نگار انگشت
برآید از رگ من ناله گر بخارم تن
بدان مثابه که مطرب زند بتار انگشت
به کارِ بسته ام از هیچ ره گشادی نیست
مگر دمی که غمت را کند شمار انگشت
به تلخ کامی ایام شادباش و مزن
بشهد کاسه ٔ هر سفله زینهار انگشت .

(آتشکده ٔ آذر چ 1270 هَ . ق . بمبئی ص 371).



حباب . [ ح َ ] (اِخ ) یکی از صحابه است ، و در تفسیر اسفرائینی از او نقل شده . (فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ سپهسالار ج 1 ص 79).


حباب . [ ح َ ] (ع اِ) کوپله . غوزه . غنچه . سوارگ . سوار آب . گنبد آب . آب سوار. فراسیاب . سیاب . غوزه ٔ آب . غنچه ٔ آب . کوپله ٔ آب . گوی . نفّاخة. فقّاعة. سوارک آب . جندعة. (منتهی الارب ). قبک آب . (دهار). فرزند آب . قبه ٔ آب . عسل . سوارگان آب . (مهذب الاسماء). حبیب . (مهذب الاسماء). غوزه ٔ آب که به شیشه ماند. حبابة یکی . (منتهی الارب ) :
ز جودت موج دریا یک حباب است
ز خشمت جوش دوزخ یک شرار است .

مسعودسعد.


وز آب تیغ و آتش رزم تو در نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد.

مسعودسعد.


عمر اعدای او مبادابیش
زآنکه بر آبگیر عمر حباب .

سوزنی .


گه سیم گری نماید آبش
گه شیشه گری کند حبابش .

خاقانی .


گر شیشه کند حباب شاید
شیشه ز پی گلاب باید.

خاقانی .


بوقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا.

خاقانی .


بادیه بحر و بر آن بحر چو باران و حباب
قبه ٔ سیم زده حله و احیا بینند.

خاقانی .


خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب .

خاقانی .


آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود اینک .

خاقانی .


تا که هوا شد بصبح کوزه ٔ ما دردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب .

خاقانی .


دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشه ٔ نارنج بین بر سر آب از حباب .

خاقانی .


خصم تو هست بر سر درپای اشک خویش
کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب .

کمال اسماعیل .


و اندرون خرگاه را از عقود لاَّلی حباب (؟) بریخت . (جهانگشای جوینی ).
در تن همچون سبو هستی چو آب
گفتگو و صلح و جنگت چون حباب .

مولوی .


می فتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ می آمد همی دید او حباب .

مولوی .


غنچه ٔ گل را صبا چون قلعه ٔ دربسته یافت
خندقش جوی روان و بلبلش هندوی بام
برگذشت از آب آن خندق بکشتی ّ حباب
رفت و در یک دم گشاد آن قلعه ٔ فیروزه فام .

خواجه جمال الدین سلمان .


زهی محال چو حفظت به بحر غوطه زند
که بعد از این شکند زورق حباب نهنگ .

عرفی .


بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب
قطره از شادی که دریا حال او پرسیده است .

کلیم .


با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما.

صائب .


غبار خاطر من گر بگریه آمیزد
چه خاکها که نه در کاسه ٔ حباب کند.

صائب .


از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را.

صائب .


- مثل عمر حباب ؛ زمانی سخت کوتاه . || درگه . درگاه . آستانه . آستان . سدّه . عتبه . وصید. وصیده . فناء. کریاس . || صاحب آنندراج گوید: بادپیما، پوچ ، بیمغز، سبک مغز، شوخ چشم ، اهل بصیرت ، بی تعلق ، خشک مغز، تنگ ظرف ، تنگدل ، نیک دل ، ساده دل ، تهی دست ، تهی چشم ، بی بصر، ناتمام ، تردامن ، خودنما، خانه بدوش ، خانه بردوش ، سست بنیاد، سست بنیان ، از صفات حباب است . و قبة، قفل ، خانه ٔ دربست ، چشم ، چشمه ، نهنگ ، سر، افسر، تاج ، کلاه ، عقده ، گره ، کیسه ، سپر، آئینه ، مهر، کوکب ، فانوس ، کفش ، کاسه ، کاسه ٔ سرنگون ، کاسه ٔ واژون ، جام ، قدح ، شیشه ، سبوی ، زورق ، کشتی ، گوهر، غنچه ، کدو، پستان از تشبیهات اوست . || شب نم . (منتهی الارب ). ژاله . || نهایت چیزی ، یقال : حبابک کذا؛ ای غایة محبتک ، و حبابک ان تفعل کذا؛ ای مبلغ جهدک . (منتهی الارب ).
- حباب الماء ؛خطهای آن که از باد بر روی آب پدید آید. و کذلک حباب الرمل فیهما. (منتهی الارب ).
- || معظم آب . (منتهی الارب ). بیشتر آب دریا. (مهذب الاسماء). جایی که آب بسیار و ژرف دارد.

حباب . [ ح َ] (اِخ ) ابن صالح واسطی . رجوع به حباب واسطی شود.


حباب . [ ح َب ْ با ] (ع ص ) خم فروش . (مهذب الاسماء). صانع الحِباب و بائعها. (اقرب الموارد). || گندم فروش . (ذیل اقرب الموارد از تاج ).


حباب . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حُب ّ، بمعنی نیم خم آب .


حباب . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حُب ّ. دوستی ها.


حباب . [ ح ِ ] (ع اِ) گوشواره ٔ یکدانه . (منتهی الارب ). || دوستی . (منتهی الارب ). حُب .


حباب . [ ح ُ ] (ع اِ) مار. شیطان (و شیطان در اینجا مرادف حیّة عربی و مار فارسی است ). || مار. (منتهی الارب ). || نوعی است از مار. (مهذب الاسماء). || دوست . (منتهی الارب ). || دوستی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || بسیاری از آب و ریگ . || دیو. || سرپوشی که روی شیرینی و مواد غذائی نهند و نیز در ساعت سازی بکار برند. || گوی که بر روی لوله ٔ لامپا و جز آن استوار کنند از شیشه یا بارْفَتَن . گوی لامپا. گوی چراغ . گو. آباژور :
دل رقیب مگو نازک است چون دل من
حباب شیشه کجا شیشه ٔ حباب کجا؟

وحید.


ج ِ حُبابة. || حیوانی است بسیار کوچک و سیاه شبیه به عقرب و از جعل باریکتر و در غیر بیدانجیر بهم نمیرسد و چون کسی را بگزد در یک شبانروز اگر نکشد از سه روز نمیگذرد، و علاجش تبرید و تخدیر قوتست .

فرهنگ عمید

۱. دوستی؛ عشق.
۲. (اسم، صفت) محبوب.
۳. (اسم) دیو.
۴. (اسم) شیطان.
۵. (اسم) مار.


۱. برآمدگی هایی که هنگام سقوط چیزی در آب یا موقع آمدن باران در سطح آب پیدا می شود.
۲. پوشش شیشه ای یا پلاستیکی که روی چراغ می گذارند.
۱. دوستی، عشق.
۲. (اسم، صفت ) محبوب.
۳. (اسم ) دیو.
۴. (اسم ) شیطان.
۵. (اسم ) مار.

۱. برآمدگی‌هایی که هنگام سقوط چیزی در آب یا موقع آمدن باران در سطح آب پیدا می‌شود.
۲. پوشش شیشه‌ای یا پلاستیکی که روی چراغ می‌گذارند.


دانشنامه عمومی

آب سوار. || (پیشنهاد کاربران) باداب، کفاب، کفباد، کف کوژ، آبکوژ، کفگوی یا گویکف.


حباب می تواند اشاره به یکی از موار زیر باشد:
حباب اقتصادی
حباب (رایانه)
حباب (آلبوم)
حباب صابون
حباب (روستا)

bubble.


(آشتیانی) تنگل. چرا که تن آن چون گل نرم، نازک و خوش نگار است.


جدول کلمات

ابسوار

پیشنهاد کاربران

سوارگ

حُباب
می تواند اربی باشد و هم خانواده با حَبه = دانه
شاید هم پارسی باشد :
حُباب < هَباب < هَواب : هَوا - آب
دانه ای که درون اش هَوا ست و روی آب پدید می آید.
حُباب = هَواب

حباب واژه فارسی مرکب از دو بخش ( هپ آب ) است که ( هپ ) به معنی ورم کردن یا باد کردن ورویهم یعنی برجستگی یا باد کردگی ( آب ) است

واژه ایرانی حباب به معنای برآمدگی روی آب و واژه مازندرانی هپ hap به معنای بادکنک درون شکم ماهی از ریشه kup به دست آمده اند همانطور که در فنلاند واژه کوپ kupe و در سیبری واژه خپ xap در معنای بادکنک ماهی بوده و از همین ریشه در سیبری واژه hupojag به معنای حباب آب ثبت شده است.
واژه ی کوپ kupe فنلاندی با واژه ی ترکی "کؤپُوگ" به معنی حباب روی آب هم ریشه است . کؤپ در زبان ترکی به معنی برآمدگی است . ستاک کوپ ترکی در هر چیزی که از وسط برآمدگی داشته باشد دیده می شود . مثل کؤپری ( کؤرپی ) به معنی پل . کؤپه به معنی ظرفی که از وسط بر آمده است . کؤپ به معنی نفخ و باد کردن شکم . کوپَّه ( که فارسی آن کته است ) به معنی برنجی که پخته و از وسط برآمده است . این واژه ها از مصدر کؤپَّک ترکی بر آمده اند . به معنی باد کردن و برآمدن از ناحیه وسط مثل پُل.

آب سوار، آب سواران، سرپوش شیشه ای، روچراغی، کاسه چراغ، روپوش چراغ

《 پارسی را پاس بِداریم》
حُباب
روشَنگَری دَر باره یِ تَکواژِ : کُپ
با دُرود!
کُپ ، کُپّه اَز واژه هایِ هِند وُ اُروپایی ست که بَخشی اَز واژه هایِ تورانی یا تورَکی ( تُرکیِ اِمروزین ) هَم ، اَز آن به شُمار می آیَند ، روی ِ هَم رَفته کُپ = کَله ( قُله ) ، سَر ، بَرآمَدِگی فَهمیده می شَوَد ، بِسَنجید با :
آلمانی : Koepf =کَله ، سَر
اِنگِلیسی : cap = کُلاه ، سَرپوش
capuche = کُلاه شِنِل
captain = سَردَسته ، سَرکَرده ، سَروان ، سَرگُرد
caption = سَرلوحه ، سَرنِوِشته
capote = روکِش ، سَرکِش مانَندِ دَست کِش
cappa = کُلاه ، سَربان
capital = سَرمایه
پارسی : کوپال : کوپ - آل = جَنگ اَفزار بَرایِ پادبانی ( مُحافِظَت ) اَز سَر وَ پَسوَندِ اَبزارسازِ - آل : پوشال
دَر گویِش هایِ بومیِ ایران زَمین به تَلّی اَز خاک = یِه کُپّه خاک گُفته می شَوَد .
واژه ها هَم مانَندِ آدَمیان کوچ وَ مُهاجِرَت می کُنَند ، بیش تَرِ مَردُمان اِنگاشت ( تَصَوُّرِ ) دَرزَمانی اَز سَرگُزَشت ( تاریخ ) نَدارَند ، ۵ یا ۶ هِزار سال بَرایِ بِسیاری ۵ یا ۶ سال اَست، بِکوشیم دَرک وَ دَریافتِ دُرُستی اَز زَمان پِیدا کُنیم ، به آرامِش خاهیم رِسید !
با سِپاس🔥

( سواران آب ) سواران آب. [ س َ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از گنبدهای آب که به تازی حباب گویند و افراس آب و افراسیاب مرادف است. ( آنندراج ) . حبابهای آب. ( غیاث اللغات ) . کنایه از حباب است و آن قبه ای باشد شیشه مانند که در وقت باریدن باران بروی آب بهم میرسد :
خاک بر آن دایره کز هیچ باب
گرد نخیزد ز سواران آب.
امیرخسرو.
|| موج آب. ( برهان ) .


کلمات دیگر: