کلمه جو
صفحه اصلی

خاکی


مترادف خاکی : بری، زمینی، افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع، به رنگ خاک، خاکی رنگ، خاک آلود، خاک آلوده، خاکزاد، خاکزی ، خاکین، آسفالت نشده جاده

متضاد خاکی : آبی

فارسی به انگلیسی

dusty, earthly, terrestrial, earth-coloured, khaki, mortal, humble


dusty, earthbound, earthen, earthly, earthy, ground, humble, mortal, planetary, terrestrial, worldly


humble, humiliated, dusty, soiled, earthly, terrestrial, earth-coloured, earthbound, earthen, earthy, ground, mortal, planetary, worldly, khaki, folksy

فارسی به عربی

ارضی , ترابی , دنیوی , طینی

مترادف و متضاد

صفت ≠ آبی


بری، زمینی


افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع


به رنگ خاک، خاکی‌رنگ


خاک‌آلود، خاک‌آلوده


خاکزاد


خاکزی ≠ خاکین


tellurian (اسم)
خاکی، ساکن زمین، دستگاه سنجش حرکات زمین

tellurian (صفت)
زمینی، خاکی

terrene (صفت)
زمینی، خاکی، دنیوی

humble (صفت)
پست، فروتن، خاضع، محقر، زبون، خاکی، خاشع، بدون ارتفاع

earthly (صفت)
زمینی، خاکی

terrestrial (صفت)
زمینی، خاکی، دنیوی، این جهانی

earthy (صفت)
زمینی، خاکی، دنیوی، خاک مانند، عاری از خیال

mortal (صفت)
کشنده، مهلک، مرگبار، فانی، مخرب، خاکی، مردنی، مرگ اور، فناپذیر، از بین رونده

dun (صفت)
خاکی

earthen (صفت)
جسمانی، گلی، مادی، خاکی، سفالی

worldly (صفت)
جسمانی، مادی، خاکی، دنیوی، این جهانی

khaki (صفت)
خاکی، خاکی رنگ

earthborn (صفت)
خاکی، خاک زاد

mundane (صفت)
خاکی، دنیوی، این جهانی

۱. بری، زمینی
۲. افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع
۳. به رنگ خاک، خاکیرنگ
۴. خاکآلود، خاکآلوده
۵. خاکزاد
۶. خاکزی ≠ آبی
۷. خاکین
۸. آسفالتنشده (جاده)


فرهنگ فارسی

مربوط به خاک زراعی


( صفت ) منسوب به خاک زمینی ارضی مقابل آبی بحری : جانوران خاکی . ۲ - ساکن کر. ارض آدمی. جمع : خاکیان. ۳ - خوار ذلیل .
میرزا علی قلیخان لگزی از شعرای متاخر ایران و از رجال شاه طهماسب صفوی بوده است

فرهنگ معین

(ص نسب . ) ۱ - منسوب به خاک ، زمینی . مق آبی . ۲ - ساکن کرة زمین ، آدمی . ج . خاکیان . ۳ - (کن . ) درویش .

لغت نامه دهخدا

خاکی. ( ص نسبی ، اِ ) منسوب به خاک. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). خلاف آبی ، چون حیوان خاکی. ج ، خاکیان :
آب و خاک اجزای خاکی را همی کلی کند
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند.
ناصرخسرو.
جانت را اندر تن خاکی بدانش زرکنی
چون همی ناید برون هرگز مگر از خاک زر.
ناصرخسرو.
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام.
خاقانی.
خاکی دلم درآتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.
خاقانی.
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد.
نظامی.
فتاد اندر تن خاکی زابر بخششت قطره
مدد فرما بفضل خویش تا این قطره یم گردد.
سعدی.
چون آبروی لاله و گل فیض حسن تست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم.
حافظ.
|| برنگ خاک. اغبر. غبراء. ( منتهی الارب ). || آلوده بخاک. آغشته به خاک. || کنایه از مردم بی حرمت و خوار و ذلیل. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ) :
لیلی بهزار شرمناکی
آمد بر آن غریب خاکی.
نظامی.
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویائی در این خط خطرناک.
نظامی.
|| اشاره بمثلثه خاکی است که برج ثور وسنبله و جدی باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). || اهل زمین. || افتاده. متواضع :
خاصگان دانند راه کعبه جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
روزی بطریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی.
نظامی.
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکی تری کس را نبینی.
نظامی.
خاکی شو و از خطر میندیش.
نظامی.
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشدآدمی نیست.
سعدی ( گلستان ).
- عالم خاکی ؛ دنیا :
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.
حافظ.

خاکی. ( اِخ ) نام مردهندی است که در ربیعالاول سال 886 هَ. ق. قدم بمصر گذاشت و ادعاء کرد که سنش 250 سال است. سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: چون او را دیدم عقل تجویز بیش از 70 سال را بر او نکرد، مضافاً آنکه او بر این مدعی خود دلیلی نداشت. بوضع ظاهری ، او مردی قوی هیکل با محاسن کاملاً سیاه رنگ بود. از آنچه از او شنیدم این بود که گفت در سن 18 سالگی من حج گزاردم و چون به هند بازگشتم شنیدم که تاتارها ببغداد رفته اند تا آنجا را بحیطه تصرف درآورند. او می گفت در زمان سلطان حسن قدم به مصر گذاشتم ، و این سلطان هنوز مدرسه اش را بنا نکرده بود. البته آنچه می گفت صرف ادعا بود و دلیلی برای صحت قولش نداشت. ( از تاریخ الخلفاء سیوطی ص 343 ).

خاکی . (اِخ ) نام جماعتی و قبیله ای است . (برهان قاطع) (آنندراج ).


خاکی . (اِخ ) از شعرای قرن نهم هجری عثمانی است که در زمان بایزیدخان وفات یافت و از مردم اسکوب بود. این بیت از اوست :
ملامت چکمزم هر گزی که هجران بر کمال ایلر
که هر نسنه کمال اولسه فلک آنی زوال ایلر.

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).



خاکی . (اِخ ) شاعری است از اهل قسطمونیه و از شعرای قرن نهم هجری عثمانی است . وی در زمان اسماعیل بیک آل اسفندیار میزیسته و این بیت او راست :
ای مراد مومن و ترسا معین مرد وزن
قدرتکدر طاشی که مرجان که مر مرد و زن .

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).



خاکی . (اِخ ) محمد افندی . از شعرای متأخر عثمانی است اصل وی از قصبه ٔ کلیس ولایت حلب است . وی از آنجا به قسطنطنیه آمد و در صف خواجگان قرار گرفت و شغل دفترداری و کتابت یافت مرگش بسال 1172 هَ . ق . است . در وفات راغب پاشا صدراعظم رثائی دارد که این دو بیت از آن است :
کرم مقاطعه سی تا زمان حاتمدن
قالوب مزاد ده بر کمسه اولمیوب طالب
کیمک نقود عطایاسی وارآنی آله جق
مگر جناب صدارت پناه اوله راغب .

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).



خاکی . (اِخ ) محمد. از شعرای قرن نهم هجری عثمانی است که صاحب تذکره ای نیز میباشد وی برادر کوچک عاشق چلبی است و او راست این بیت :
کوز قیزار دوب کیرمشم بر چشمی آهو عشقنه
چشم خونبارم کوروب صانماک بنی صاحب رمد.

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).



خاکی . (اِخ ) مصطفی . از شعرای قرن نهم هجری عثمانی است و این بیت از اوست :
قاشلرک اوستنده دیر خالک کوران ای مه جبین
بال آچوب پرواز ایدرصان سدره دن روح الامین .

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).



خاکی . (اِخ ) میرزا علی قلیخان لگزی از شعرای متأخر ایران و ازرجال شاه طهماسب صفوی بوده است . این بیت او راست :
غم که پیر عقل تدبیرش بمردن می کند
می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند.

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).



خاکی . (اِخ ) میرزابیک که با ملا صوفی بتألیف «بت خانه » تذکره ٔ بزرگ در دو جلد بسال 1010 هَ . ق . پرداخت و عبداللطیف بن عبداﷲالعباسی در 1021 بر آن ضمیمه ای نوشته است . (از کتاب احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 828).


خاکی . (اِخ ) نام محلی است کنار راه تبریز و سراب میان کرد کندی و دوز دوزان در 76800 گزی تبریز. دهی است جزء دهستان ابرغان . بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 45 هزارگزی باختر سراب و 2 هزارگزی شوسه سراب به تبریز. ناحیه ای است جلگه ای با آب و هوای معتدل و 823 تن سکنه که مذهبشان شیعه و زبانشان ترکی است . آب آنجا از چاه و محصول آن غلات و حبوبات است . شغل اهالی زراعت و گله داری وراه ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


خاکی . (اِخ ) نام مردهندی است که در ربیعالاول سال 886 هَ . ق . قدم بمصر گذاشت و ادعاء کرد که سنش 250 سال است . سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: چون او را دیدم عقل تجویز بیش از 70 سال را بر او نکرد، مضافاً آنکه او بر این مدعی خود دلیلی نداشت . بوضع ظاهری ، او مردی قوی هیکل با محاسن کاملاً سیاه رنگ بود. از آنچه از او شنیدم این بود که گفت در سن 18 سالگی من حج گزاردم و چون به هند بازگشتم شنیدم که تاتارها ببغداد رفته اند تا آنجا را بحیطه ٔ تصرف درآورند. او می گفت در زمان سلطان حسن قدم به مصر گذاشتم ، و این سلطان هنوز مدرسه اش را بنا نکرده بود. البته آنچه می گفت صرف ادعا بود و دلیلی برای صحت قولش نداشت . (از تاریخ الخلفاء سیوطی ص 343).


خاکی . (اِخ ) نام یکی از دراویش است که طبع شعر هم داشته . صاحب مجالس النفائس چنین آرد: مولانا خاکی از کوسو بوده و بسی درویش و دردمندمی نموده و طبع نظم نیز داشته و این مطلع از اوست :
نیازمند توئیم ای بناز پرورده
ترا زمانه عجب دلنواز پرورده .

(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 223).


در ترجمه ٔ لطائف نامه ص 49 این مرد بنام خاتمی آمده است . «در شاهد صادق » بنقل الذریعه ج 9 ص 283 سال وفات او 902 ذکر شده است .

خاکی . (ص نسبی ، اِ) منسوب به خاک . (برهان قاطع) (آنندراج ). خلاف آبی ، چون حیوان خاکی . ج ، خاکیان :
آب و خاک اجزای خاکی را همی کلی کند
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند.

ناصرخسرو.


جانت را اندر تن خاکی بدانش زرکنی
چون همی ناید برون هرگز مگر از خاک زر.

ناصرخسرو.


پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام .

خاقانی .


خاکی دلم درآتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی .

خاقانی .


چو هست این دیر خاکی سست بنیاد.

نظامی .


فتاد اندر تن خاکی زابر بخششت قطره
مدد فرما بفضل خویش تا این قطره یم گردد.

سعدی .


چون آبروی لاله و گل فیض حسن تست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم .

حافظ.


|| برنگ خاک . اغبر. غبراء. (منتهی الارب ). || آلوده بخاک . آغشته به خاک . || کنایه از مردم بی حرمت و خوار و ذلیل . (آنندراج ) (برهان قاطع) :
لیلی بهزار شرمناکی
آمد بر آن غریب خاکی .

نظامی .


چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویائی در این خط خطرناک .

نظامی .


|| اشاره بمثلثه ٔ خاکی است که برج ثور وسنبله و جدی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). || اهل زمین . || افتاده . متواضع :
خاصگان دانند راه کعبه ٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.

خاقانی .


روزی بطریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی .

نظامی .


اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکی تری کس را نبینی .

نظامی .


خاکی شو و از خطر میندیش .

نظامی .


بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشدآدمی نیست .

سعدی (گلستان ).


- عالم خاکی ؛ دنیا :
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی .

حافظ.



خاکی . (اِخ ) دهی است از دهستان تنگ گزی بخش اردل شهرستان شهر کرد واقع در 70 هزارگزی شمال باختر اردل و 18 هزارگزی راه کوهرنگ . ناحیه ای است کوهستانی با آب وهوای معتدل و 227 تن سکنه که زبانشان فارسی و لری ومذهبشان شیعه است . آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و پشم و روغن است . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و جاجیم بافی میباشد. راه آنجا مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


فرهنگ عمید

۱. آلوده به خاک، خاک آلود.
۲. تهیه شده از خاک.
۳. (اسم ) رنگی شبیه قهوه ای روشن، مانند رنگ خاک.
۴. به رنگ خاک.
۵. [مجاز] آدمی، مردم.
۶. [مقابلِ آبی] مربوط به خشکی.
۷. [مجاز] فروتن، افتاده: بنی آدم سرشت از خاک دارند / اگر خاکی نباشد آدمی نیست (سعدی: ۱۰۶ ).
۸. [قدیمی، مجاز] خوار، ذلیل.
۹. (حاصل مصدر ) [قدیمی، مجاز] فروتن بودن، افتاده بودن.

دانشنامه عمومی

خاکی رنگی است بین خاکستری و کرم روشن (یا قهوه ای رنگ پریده) و نیز اصطلاحی است که برای توصیف پارچه ای از این رنگ که در لباس های نظامی استفاده می شود، به کار برده می شود.
واژهٔ خاکی از فارسی به انگلیسی نیز راه پیدا کرده و کلمهٔ khaki به معانی مختلف ازجمله برای توصیف لباس نظامی به این رنگ و نیز لباس های غیرنظامی (به خصوص شلوارها) که دارای این رنگ هستند استفاده می شود.

فرهنگستان زبان و ادب

{edaphic} [کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] مربوط به خاک زراعی

گویش مازنی

از خاندان های روستای درویش خاک واقع در منطقه ی بابل


۱تخم مرغ بدون نطفه ۲خاکستری


/Khaaki/ از خاندان های روستای درویش خاک واقع در منطقه ی بابل & تخم مرغ بدون نطفه - خاکستری

واژه نامه بختیاریکا

مبال؛ هاکِلُو

پیشنهاد کاربران

رنگ خاکی: [اصطلاح رنگرزی ] زرد مایل به قهوه ای میباشد که از ترکیب پوست انار، زاج سفید، زاج سیاه و روناس بدست می آید.

ارتشی

اغبر

خاضع . افتاده . زمینی


کلمات دیگر: