کلمه جو
صفحه اصلی

غلبه


مترادف غلبه : استیلا، پیروزی، تسلط، تصرف، چیرگی، درازدستی، سلطه، سیطره، ظفر، فتح، قهر، نجاح، نصرت

برابر پارسی : چیرگی، چیره شدن، پیروزمند

فارسی به انگلیسی

conquest, dominance, domination, predominance, preponderance, victory, preponderancy, prevalence, autonomasia

prevalence, predominance, victory, autonomasia


conquest, dominance, domination, predominance, preponderance, preponderancy


فارسی به عربی

ضربة , غزو , نصر , هیمنة

مترادف و متضاد

win (اسم)
پیروزی، غلبه، برد، فتح

prevalence (اسم)
شیوع، تفوق، پخش، نفوذ، رواج، غلبه، درجه شیوع

victory (اسم)
پیروزی، چیرگی، غلبه، فتح، فتح و ظفر، نصرت، ظفر، فیروزی

conquest (اسم)
پیروزی، تسخیر، غلبه

predominance (اسم)
برتری، تفوق، غلبه، رجحان

domination (اسم)
تفوق، استیلاء، تسلط، چیرگی، غلبه، سلطه، فرمانروایی، تحکم، سلطنت، فرمانفرمای

winning (اسم)
تسخیر، غلبه، برد، فتح و ظفر

dominance (اسم)
سبقت، نفوذ، تسلط، غلبه، سلطه

prepotency (اسم)
غلبه، قدرت کامل، نفوذ بسیار، تفوق بسیار

استیلا، پیروزی، تسلط، تصرف، چیرگی، درازدستی، سلطه، سیطره، ظفر، فتح، قهر، نجاح، نصرت


فرهنگ فارسی

چیره شدن، چیرگی یافتن، چیرگی، پیروزی
۱ - ( مصدر ) چیره شدن کسی بر کسی پیروز گشتن ۲ - ( اسم ) چیرگی پیروزی ۳ - استیلائ تسلط ۴ - کثرت فراوانی بسیاری ۵ - کثرت استعمال شیوع ۶ - ( اسم ) گروه بسیار جمعیت ازدحام ۷ - بانگ فریاد . یا غلبه دم . جمع شدن خون در وریدها و شریان های یک عضو هجوم خون در یک عضو احتقان . یا غلبه روییدن . پر پشت روییدن . یا غلبه خون ( دم ) فشار خون اشتداد دم .

فرهنگ معین

(غَ لَ بِ ) [ ع . غلبة ] ۱ - (مص ل . ) پیروز گشتن ، چیره شدن . ۲ - (اِمص . ) چیرگی ، پیروزی . ۳ - تسلط ، استیلا. ۴ - کثرت ، فراوانی . ۵ - (اِ. ) گروه بسیار، جمعیت ، ازدحام . ۶ - بانگ ، فریاد.

لغت نامه دهخدا

( غلبة ) غلبة. [ غ َ ل َ ب َ ] ( ع مص ) غلبه کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان علامه جرجانی ) ( مصادر زوزنی ). به معنی غَلب و غَلَب ( مص ). ( منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ). چیره شدن و زبردستی. ( آنندراج ). چیرگی. نجدت. تَغَلﱡب. قهر. استیلاء. فیروزی. فیروز شدن.رجوع به غَلب و غَلَب شود. || کثرت استعمال و شیوع چنانکه در اصطلاح نحاة علم بالغلبة، اسمی را گویند که به سبب کثرت استعمال علم باشد مانند مدینه که در اصل مدینة الرسول بوده و الکتاب به جای کتاب سیبویه. رجوع به سیوطی ص 39 شود. || ( اِ ) گروه بسیار. مردم بسیار. کثرت مردم. جمعیت. ازدحام : و غلبه خلایق شهر خود چندانک حصر آن بیرون از بیان بود. ( جهانگشای جوینی ). بعد از این صورت به چند روز شبی غلبه ای از مخالفان به کنار اردوی سلطان سعید آمده سورن انداختند. ( روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 2 ص 287 ). و غلبه بسیار بی تحاشی از شهر بیرون رفتند. ( روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 2 ص 305 ). || بانگ و فریاد : روزی به جمعیت بر در سرای مجیرالملک جمع شدند و غلبه و آوازبرداشتند. ( جهانگشای جوینی ). آواز بربط با غلبه دهل برنیاید. ( گلستان سعدی ). و غلبه نعره و شغب آن گروه به قوت بود... شما شب را چون گذرانیدید با تشویش آوازهای قوالان و غلبه آن جمع که رقص میکردند. ( انیس الطالبین ص 141 ). چون نزدیک تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم. ( انیس الطالبین ص 205 ). || ( اِمص ) غلبه خون یا غلبه دم ، فشار خون. اشتداد دم. تَبَوﱡغ. تَبَیﱡغ. رجوع به تبوغ و فشار خون شود. || غلبه نشاندن ، انبوه کاشتن : وچون غلبه بنشانند [ درخت سنجد را ] چهارپایان و گوسفندان در حوالی نتوان رفتن که خراب کنند. ( فلاحت نامه ). || بغلبه روییدن ، پرپشت روییدن : و آن [ قرنفل ] عظیم به غلبه روید. ( فلاحت نامه ).

غلبة. [ غ َ ل ُب ْ ب َ ] ( ع مص ) چیره شدن. ( منتهی الارب ). به معنی غَلب و غَلَبَة و غُلُبَّة. ( از تاج العروس ). رجوع مدخل های مذکور شود.

غلبة. [ غ ُ ل ُب ْ ب َ ] ( ع مص ) چیره شدن. ( منتهی الارب ). چیره شدن و زبردستی. ( آنندراج ). به معنی غَلب و غَلَب و غَلَبَة. ( از اقرب الموارد ). رجوع به مدخل های مذکور شود. || ( اِمص ) چیرگی. || ( ص ) رجل غلبة؛ مرد زودخشم. ( منتهی الارب ).
غلبه. [ غ ُ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) پرنده ای است سیاه و سفید، و آن را عکه و کلاغ پیسه هم میگویند، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است ، و بعضی گویند پرنده ای است که آن را سبزک هم می نامند. ( برهان قاطع ). غلپه. ( فرهنگ اسدی ). همان عکه است که به شیرازی قالنجه و کلاغ پیسه گویند. شمس فخری گوید: مرغی است مانند عکه ، و در فرهنگ به بای فارسی آورده است. ( از فرهنگ رشیدی ). عقعق. کلاغ پیسه. ( فرهنگ اسدی ). کلاژه. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). کسک. کشک. زاغچه. زاغی :

غلبة. [ غ َ ل َ ب َ ] (ع مص ) غلبه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مصادر زوزنی ). به معنی غَلب و غَلَب (مص ). (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). چیره شدن و زبردستی . (آنندراج ). چیرگی . نجدت . تَغَلﱡب . قهر. استیلاء. فیروزی . فیروز شدن .رجوع به غَلب و غَلَب شود. || کثرت استعمال و شیوع چنانکه در اصطلاح نحاة علم بالغلبة، اسمی را گویند که به سبب کثرت استعمال علم باشد مانند مدینه که در اصل مدینة الرسول بوده و الکتاب به جای کتاب سیبویه . رجوع به سیوطی ص 39 شود. || (اِ) گروه بسیار. مردم بسیار. کثرت مردم . جمعیت . ازدحام : و غلبه ٔ خلایق شهر خود چندانک حصر آن بیرون از بیان بود. (جهانگشای جوینی ). بعد از این صورت به چند روز شبی غلبه ای از مخالفان به کنار اردوی سلطان سعید آمده سورن انداختند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 2 ص 287). و غلبه ٔ بسیار بی تحاشی از شهر بیرون رفتند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 2 ص 305). || بانگ و فریاد : روزی به جمعیت بر در سرای مجیرالملک جمع شدند و غلبه و آوازبرداشتند. (جهانگشای جوینی ). آواز بربط با غلبه ٔ دهل برنیاید. (گلستان سعدی ). و غلبه ٔ نعره و شغب آن گروه به قوت بود... شما شب را چون گذرانیدید با تشویش آوازهای قوالان و غلبه ٔ آن جمع که رقص میکردند. (انیس الطالبین ص 141). چون نزدیک تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم . (انیس الطالبین ص 205). || (اِمص ) غلبه ٔ خون یا غلبه ٔ دم ، فشار خون . اشتداد دم . تَبَوﱡغ . تَبَیﱡغ. رجوع به تبوغ و فشار خون شود. || غلبه نشاندن ، انبوه کاشتن : وچون غلبه بنشانند [ درخت سنجد را ] چهارپایان و گوسفندان در حوالی نتوان رفتن که خراب کنند. (فلاحت نامه ). || بغلبه روییدن ، پرپشت روییدن : و آن [ قرنفل ] عظیم به غلبه روید. (فلاحت نامه ).


غلبة. [ غ َ ل ُب ْ ب َ ] (ع مص ) چیره شدن . (منتهی الارب ). به معنی غَلب و غَلَبَة و غُلُبَّة. (از تاج العروس ). رجوع مدخل های مذکور شود.


غلبة. [ غ ُ ل ُب ْ ب َ ] (ع مص ) چیره شدن . (منتهی الارب ). چیره شدن و زبردستی . (آنندراج ). به معنی غَلب و غَلَب و غَلَبَة. (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل های مذکور شود. || (اِمص ) چیرگی . || (ص ) رجل غلبة؛ مرد زودخشم . (منتهی الارب ).


غلبه . [ غ ُ ب َ / ب ِ ] (اِ) پرنده ای است سیاه و سفید، و آن را عکه و کلاغ پیسه هم میگویند، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است ، و بعضی گویند پرنده ای است که آن را سبزک هم می نامند. (برهان قاطع). غلپه . (فرهنگ اسدی ). همان عکه است که به شیرازی قالنجه و کلاغ پیسه گویند. شمس فخری گوید: مرغی است مانند عکه ، و در فرهنگ به بای فارسی آورده است . (از فرهنگ رشیدی ). عقعق . کلاغ پیسه . (فرهنگ اسدی ). کلاژه . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). کسک . کشک . زاغچه . زاغی :
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست [ از ] بر فلغند.

ابوالعباس (از صحاح الفرس ).


سه حاکمکند اینجا چون غلبه همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون وخسیس اند .
منجیک (از فرهنگ اسدی ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
زاغ سیه بدم یکچند و نون
باز چو غلبه بشده ستم دو رنگ .

منجیک (از فرهنگ اسدی ).


دزدی ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله .

منجیک .


از بهر چه دادند ترا عقل چه گویی
تا خوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی .

ناصرخسرو.


|| سوراخ عموماً، و سوراخی که از آنجا آب به باغ آید خصوصاً. (برهان قاطع).

فرهنگ عمید

۱. چیره شدن، چیرگی یافتن.
۲. چیرگی، پیروزی.
۳. (اسم ) [قدیمی، مجاز] ازدحام جمعیت.
۴. (اسم ) [قدیمی، مجاز] فریاد.
* غلبه داشتن: (مصدر لازم )
۱. چیره و پیروز بودن.
۲. [مجاز] بیشتر بودن.
* غلبه کردن: (مصدر لازم )
۱. چیره و پیروز شدن.
۲. [قدیمی، مجاز] فریاد کردن.
عقعق، عکه، کلاغ پیسه: زاغ سیه بودم یک چند نون / باز چو غلبه شدستم دو رنگ (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۳۶ ).

۱. چیره ‌شدن؛ چیرگی یافتن.
۲. چیرگی؛ پیروزی.
۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] ازدحام جمعیت.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] فریاد.
⟨ غلبه‌ داشتن: (مصدر لازم)
۱. چیره و پیروز بودن.
۲. [مجاز] بیشتر ‌بودن.
⟨ غلبه ‌کردن: (مصدر لازم)
۱. چیره و پیروز شدن.
۲. [قدیمی، مجاز] فریاد کردن.


عقعق؛ عکه؛ کلاغ‌پیسه: ◻︎ زاغ سیه بودم یک‌چند نون / باز چو غلبه شدستم دو‌رنگ (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۳۶).


دانشنامه عمومی

غلبه (جماعت). غلبه جماعت و شهرکی در جنوب غربی کشور تاجیکستان است که در ناحیهٔ فرخار ولایت ختلان قرار دارد.
فهرست جماعت های تاجیکستان

دانشنامه آزاد فارسی

غلبه (عرفان)
(در لغت به معنی چیرگی و زبردستی) حالتی است خاص که براثر مشاهده یا تخیّل امری بر ادراک صحیح انسان اثر می گذارد. در این حال، فردی که حالت غلبه برایش حاصل شده است ـ و در اصطلاح او را مغلوبٌ علیه خوانند ـ از ادراک صحیح خود و عالم پیرامونش، عاجز می شود و گاه به سخنان یا اعمالی روی می آورد که در حالت طبیعی هیچ گاه گرد آن سخنان و اعمال نمی گردد. صوفیان مشاهدۀ جلال یا جمالِ حضرت حق را دو عامل اصلی غلبه خوانده اند. یکی از توجیهاتی که برای شطحیات کفرآمیز شماری از صوفیان ارائه شده است چیرگی همین حالت غلبه بر اینان است. مشایخ متقدّم، برای آن که صحّت ادّعای سالک مبنی بر وجود این حالت در او را بیازمایند، او را به سوی آتش می راندند یا امر هول آور دیگری را در مسیر او قرار می دادند. چنانچه سالکی حقیقتاً در حالت غلبه قرار داشته باشد، بدون هیچ باک و ادراکی، خود را در آن امر وحشت آفرین قرار می داد. به نظر اینان چنین کسی را به خاطر سخنانی که در این حالت بر زبان می راند یا اعمالی که انجام می دهد، نمی توان سرزنش کرد.

فرهنگ فارسی ساره

چیرگ


جدول کلمات

چیره

پیشنهاد کاربران

در پهلوی " وانش " از بن وانیدن به چم غلبه کردن و چیره شده است ، برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی نوشته مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.

چیرگی .

تغلب

استیلا

ژفره = غلبه ( منظور پیروزی در بازی و ورزش و قمار و . . . است )

پس

ژَفریدن = غلبه کردن

بن مایه: لغت نامه دهخدا


کلمات دیگر: