مترادف درنده : دد، سبع، وحشی
درنده
مترادف درنده : دد، سبع، وحشی
فارسی به انگلیسی
ferocious, fierce, savage, mauler, predator, predatory, rapacious, truculent, wild
fierce or rapacious(animal)
فارسی به عربی
عنیف
مترادف و متضاد
سبع، درنده، یغماگر
خشمگین، سبع، ژیان، حریص، تندخو، قوی، درنده، خشم الود، شرزه
سبع، درنده، شبیه گرگ، گرگ وار
درنده، تغذیه کننده از شکار، یغماگر، لازم برای شکار
درنده، شبیه گرگ، گرگ وار
فرهنگ فارسی
دریدن ( اسم ) آنکه میدرد سبع جمع درندگان .
قصبه ایست که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده و گویند اصل آن دارنده بوده درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند
قصبه ایست که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده و گویند اصل آن دارنده بوده درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند
فرهنگ معین
(دَ رَّ دَ یا دِ ) (ص فا. ) وحشی ، پاره کننده .
لغت نامه دهخدا
درنده . [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] (نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده . که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. (از انجمن آرا) (آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره ، چنانکه قطعه ٔ کاغذ یا تکه ٔ جامه یا قطعه ٔ گوشت یا نان را. اما این صیغه ٔ فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده . مفترس . ج ، درندگان . (از یادداشت مرحوم دهخدا). ددان :
ز گوینده پرسید کاین پوست چیست
ددان را بدینگونه درّنده کیست .
هم عشق بغایت تمام است
کو را دده و درنده رام است .
گفتند مگر اجل رسیدش
یا چنگ درنده ای دریدش .
چه کردی که درّنده رام تو شد.
سبع؛ جانور درنده . (دهار). عُسالق ،عسلق ؛ هر درنده ٔ شکاری . (منتهی الارب ). فدفدة؛ دویدن گریزان از درنده یا از دشمن . هلیاع ؛ درنده ای است خرد. هلیاغ ؛ جانورکی است درنده . (از منتهی الارب ).
این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید،چون شواهد زیر.
- پلنگ درنده ؛ پلنگ مفترس :
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درّنده ٔ صوف پوش .
- درنده پلنگ ؛ پلنگ درنده و مفترس :
درّنده پلنگ وحش زاده
زیرش چو پلنگی اوفتاده .
- درنده شیر؛ شیر مفترس :
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درّنده شیر.
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درّنده شیر.
چو یک پاس بگذشت درّنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
چه روبه به پیشش چه درّنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
نخواهی شد از خون مردان تو سیر
بر آنم که هستی تو درّنده شیر.
ز درّنده شیران زمین شد تهی
به پرّنده مرغان رسید آگهی .
- درنده گرگ ؛ گرگ مفترس :
پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندر آید چو درّنده گرگ .
چو دیدآن سپهدار گرد سترگ
خروشان بیامد چو درّنده گرگ .
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درّنده گرگ و نه ببر بیان .
سراپرده ٔ سبز دیدم بزرگ
سواری بکردار درّنده گرگ .
- سگ درنده ؛ سگ مفترس ، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود : چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال . (گلستان ).
سگ درّنده چون دندان کند باز
تو درحال استخوانی پیشش انداز.
- شیر درنده ؛ شیر مفترس . شیر ژیان . درباس . درواس . دهلاث . مجرب . هواس . هواسة. (منتهی الارب ) :
سرش نیزه و تیغ برّنده راست
تنش کرکس و شیر درّنده راست .
نیامد به دلْش اندرون ترس و بیم
دل شیر درّنده شد بر دو نیم .
چنان دان که بیدادگر شهریار
بود شیر درّنده در مرغزار.
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای شیر درّنده در کارزار.
برو شیر درّنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل .
- ناخن درنده ؛ چنگال تیز. پنجه ٔ پاره کننده همچون پنجه ٔ شیر و پلنگ و دیگر ددان :
چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
|| خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند. || شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
ز گوینده پرسید کاین پوست چیست
ددان را بدینگونه درّنده کیست .
فردوسی .
هم عشق بغایت تمام است
کو را دده و درنده رام است .
نظامی .
گفتند مگر اجل رسیدش
یا چنگ درنده ای دریدش .
نظامی .
چه کردی که درّنده رام تو شد.
سعدی .
سبع؛ جانور درنده . (دهار). عُسالق ،عسلق ؛ هر درنده ٔ شکاری . (منتهی الارب ). فدفدة؛ دویدن گریزان از درنده یا از دشمن . هلیاع ؛ درنده ای است خرد. هلیاغ ؛ جانورکی است درنده . (از منتهی الارب ).
این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید،چون شواهد زیر.
- پلنگ درنده ؛ پلنگ مفترس :
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درّنده ٔ صوف پوش .
سعدی .
- درنده پلنگ ؛ پلنگ درنده و مفترس :
درّنده پلنگ وحش زاده
زیرش چو پلنگی اوفتاده .
نظامی .
- درنده شیر؛ شیر مفترس :
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درّنده شیر.
دقیقی .
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درّنده شیر.
فردوسی .
چو یک پاس بگذشت درّنده شیر
به پیش کنام خود آمد دلیر.
فردوسی .
چه روبه به پیشش چه درّنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی .
نخواهی شد از خون مردان تو سیر
بر آنم که هستی تو درّنده شیر.
فردوسی .
ز درّنده شیران زمین شد تهی
به پرّنده مرغان رسید آگهی .
فردوسی .
- درنده گرگ ؛ گرگ مفترس :
پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندر آید چو درّنده گرگ .
فردوسی .
چو دیدآن سپهدار گرد سترگ
خروشان بیامد چو درّنده گرگ .
فردوسی .
بدو گفت پیران که شیر ژیان
نه درّنده گرگ و نه ببر بیان .
فردوسی .
سراپرده ٔ سبز دیدم بزرگ
سواری بکردار درّنده گرگ .
فردوسی .
- سگ درنده ؛ سگ مفترس ، گاهی به سگ هار نیز اطلاق شود : چو سگ درنده گوشت یافت نپرسد کاین شتر صالحست یا خر دجال . (گلستان ).
سگ درّنده چون دندان کند باز
تو درحال استخوانی پیشش انداز.
سعدی .
- شیر درنده ؛ شیر مفترس . شیر ژیان . درباس . درواس . دهلاث . مجرب . هواس . هواسة. (منتهی الارب ) :
سرش نیزه و تیغ برّنده راست
تنش کرکس و شیر درّنده راست .
فردوسی .
نیامد به دلْش اندرون ترس و بیم
دل شیر درّنده شد بر دو نیم .
فردوسی .
چنان دان که بیدادگر شهریار
بود شیر درّنده در مرغزار.
فردوسی .
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای شیر درّنده در کارزار.
فردوسی .
برو شیر درّنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل .
سعدی .
- ناخن درنده ؛ چنگال تیز. پنجه ٔ پاره کننده همچون پنجه ٔ شیر و پلنگ و دیگر ددان :
چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی .
|| خیاط را نیز گویند که قماشها بدراند. || شمشیر را نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
درنده . [ دَ رَ دَ ] (اِخ ) قصبه ای است که در میان کوهستان آبستان واقع گردیده و بر جنوب شهر سیواس اتفاق افتاده ، و گویند اصل آن دارنده بوده ، درنده مخفف آنست و سه هزار باب خانه ٔ معموره و باغات خوب دارد و در هر باغی عمارتی نیکو است و نهری از کنارش می گذرد که آنرا آقسو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ).
درنده. [ دَ رَ / دَرْ رَ دَ / دِ ] ( نف ) که دَرَد. آنکه دَرَد. که بدرد. پاره کننده. که حیوان و انسان را بدراند، مانند شیر و پلنگ و امثال آنها. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ). نعت فاعلی از دریدن ، که از هم باز کردن و جدا کردن چیز متصلی است به قوت و بکمک دست و چنگال و دندان یا آلات برنده و غیره ، چنانکه قطعه کاغذ یا تکه جامه یا قطعه گوشت یا نان را. اما این صیغه فاعلی غالباً صفت حیوانات ذوات الانیاب و المخالب و صاحب چنگ و دندان واقع شود و بر برخی گوشتخواران چون شیر و پلنگ و گرگ و بعضی پرندگان مثل عقاب و غیره اطلاق شود. سبع. دد. دده. مفترس. ج ، درندگان. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ). ددان :
ز گوینده پرسید کاین پوست چیست
ددان را بدینگونه درّنده کیست.
کو را دده و درنده رام است.
یا چنگ درنده ای دریدش.
این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید،چون شواهد زیر.
- پلنگ درنده ؛ پلنگ مفترس :
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درّنده صوف پوش.
درّنده پلنگ وحش زاده
زیرش چو پلنگی اوفتاده.
سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درّنده شیر.
نیاید کسی پیش درّنده شیر.
به پیش کنام خود آمد دلیر.
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
بر آنم که هستی تو درّنده شیر.
به پرّنده مرغان رسید آگهی.
پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندر آید چو درّنده گرگ.
ز گوینده پرسید کاین پوست چیست
ددان را بدینگونه درّنده کیست.
فردوسی.
هم عشق بغایت تمام است کو را دده و درنده رام است.
نظامی.
گفتند مگر اجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش.
نظامی.
چه کردی که درّنده رام تو شد.سعدی.
سبع؛ جانور درنده. ( دهار ). عُسالق ،عسلق ؛ هر درنده شکاری. ( منتهی الارب ). فدفدة؛ دویدن گریزان از درنده یا از دشمن. هلیاع ؛ درنده ای است خرد. هلیاغ ؛ جانورکی است درنده. ( از منتهی الارب ).این صیغه صفت پلنگ و شیر و گرگ و غیره آید،چون شواهد زیر.
- پلنگ درنده ؛ پلنگ مفترس :
که زنهار از این کژدمان خموش
پلنگان درّنده صوف پوش.
سعدی.
- درنده پلنگ ؛ پلنگ درنده و مفترس : درّنده پلنگ وحش زاده
زیرش چو پلنگی اوفتاده.
نظامی.
- درنده شیر؛ شیر مفترس : سپهدار ایران که نامش زریر
نبرده دلیری چو درّنده شیر.
دقیقی.
همان از تن خویش نابوده سیرنیاید کسی پیش درّنده شیر.
فردوسی.
چو یک پاس بگذشت درّنده شیربه پیش کنام خود آمد دلیر.
فردوسی.
چه روبه به پیشش چه درّنده شیرچه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی.
نخواهی شد از خون مردان تو سیربر آنم که هستی تو درّنده شیر.
فردوسی.
ز درّنده شیران زمین شد تهی به پرّنده مرغان رسید آگهی.
فردوسی.
- درنده گرگ ؛ گرگ مفترس : پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندر آید چو درّنده گرگ.
فرهنگ عمید
۱. پاره کننده.
۲. ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند.
۲. ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند.
دانشنامه عمومی
درنده (به انگلیسی: Predator) به ارگانیسمی گفته می شود که از بدن ارگانیسم طعمه اش تغذیه می کند.درنده ممکن است پیش از آغاز به خوردن طعمه،آن را بکشد و ممکن هم هست که این کار را نکند،اما اغلب اوقات پس از تغذیه ، به علت خوردن بافتهای بدن طعمه ، باعث مرگ آن می گردد.درندگی گاه بااعمالی مثل تعقیب ،کمین کردن و شکار طعمه همراه است.بنابراین شکل غالب درندگی به صورت گوشتخواری است.اما اشکال دیگری مانند گیاهخواری (خوردن بخشهای وسیع یک گیاه)،قارچخواری(خوردن بخشهایی از قارچها) و پوده خواری(خوردن بخشهای مرده بدن جانداران) نیز مطرح می باشند.
wiki: ترکیه که در استان ملطیه واقع شده است. جمعیت این شهر بر اساس سرشماری سال ۲۰۰۸ میلادی ۹٬۱۶۵ نفر و بر اساس برآوردهای سال ۲۰۰۹ میلادی ۸٬۶۴۵ نفر می باشد.
فهرست شهرهای ترکیه
فهرست شهرهای ترکیه
wiki: درنده (شهر)
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] درنده به حیوان گوشتخوار اطلاق می شود خواه پرنده باشد یا غیر پرنده
درنده یعنی حیوان گوشتخوار.
عنوان درنده به حیوان دارای چنگال یا دندان نیش که طعمه خود را تکه تکه میکند و درهم میشکند، اطلاق میگردد؛ خواه از تیره پرندگان باشد، مانند عقاب و باز یا از غیر آنها، مانند شیر، پلنگ و گرگ.
موارد کاربرد درنده در فقه
از این عنوان در بابهای طهارت، صلات، حج، تجارت، صید و ذباحه و اطعمه و اشربه سخن گفتهاند.
احکام درندگان
← درندگان، حرام گوشت اند
...
درنده یعنی حیوان گوشتخوار.
عنوان درنده به حیوان دارای چنگال یا دندان نیش که طعمه خود را تکه تکه میکند و درهم میشکند، اطلاق میگردد؛ خواه از تیره پرندگان باشد، مانند عقاب و باز یا از غیر آنها، مانند شیر، پلنگ و گرگ.
موارد کاربرد درنده در فقه
از این عنوان در بابهای طهارت، صلات، حج، تجارت، صید و ذباحه و اطعمه و اشربه سخن گفتهاند.
احکام درندگان
← درندگان، حرام گوشت اند
...
wikifeqh: درنده
واژه نامه بختیاریکا
درّا؛ تِلیشنا
جدول کلمات
دد
پیشنهاد کاربران
ژیان
در زبان لری بختیاری به معنی
درنده: darandeh
Deren deh
درنده: darandeh
Deren deh
دد، سبع، وحشی
کلمات دیگر: