کلمه جو
صفحه اصلی

مجنون


مترادف مجنون : بی خرد، بی عقل، جن زده، جنون زده، خردباخته، دیوانه، مخبط، مصروع، دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته

متضاد مجنون : عاقل، فرزانه

برابر پارسی : دیوانه، خل، شیدا، شیفته

فارسی به انگلیسی

mad(man), insane(person), lunatic, fool(ish)


non compos mentis, crazy, deranged, distraught, lunatic, mad, insane, moonstruck, name of the lover of leyli in a poetical romance by nezami, demented, gaga, madwoman

crazy, demented, deranged, distraught, lunatic, mad, gaga, insane, moonstruck


فارسی به عربی

باهتیاج , مجنون , معتوه

عربی به فارسی

ديوانه , شوريده , شکاف دار , مرد ديوانه


ديوانه , مجنون , بي عقل , احمقانه , ماه زده , عصباني , از جا در رفته , شيفته , عصباني کردن , ديوانه کردن , ادم بي پروا و وحشي


مترادف و متضاد

بی‌خرد، بی‌عقل، جن‌زده، جنون‌زده، خردباخته، دیوانه، مخبط، مصروع ≠ عاقل، فرزانه


دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته


insane (اسم)
مجنون

lunatic (اسم)
مجنون، ماه زده

crazy (اسم)
مجنون

maniac (اسم)
مجنون، ادم دیوانه

maniac (صفت)
مجنون، عصبانی، دیوانه وار

crazy (صفت)
مجنون، دیوانه، شوریده، شکاف دار

lunatic (صفت)
مجنون، دیوانه

loco (صفت)
مجنون

insane (صفت)
مجنون، دیوانه، احمقانه، بی عقل

demented (صفت)
مجنون، دیوانه

mad (صفت)
خل، مجنون، شیفته، دیوانه، از جا در رفته، عصبانی

nuts (صفت)
خل، مجنون، دیوانه

amok (صفت)
مجنون

۱. بیخرد، بیعقل، جنزده، جنونزده، خردباخته، دیوانه، مخبط، مصروع
۲. دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته ≠ عاقل، فرزانه


فرهنگ فارسی

قیس بن ملوح عامری که بر طبق روایات افسانه ای از طفولیت بدختر عموی خود لیلی محبت سرشاری داشت و چون پدر و مادر لیلی از ملاقات آن دو ممانعت میکردند قیس دچار جنون شد و سر به بیابان گذاشت و با حیوانات محشور گردید . لیلی از دوری مجنون بیمار گشت و جان داد وقتی خبر مرگ لیلی را به مجنون دادند به سر قبر معشوق رفت و آنقدر شعری را که دوست میداشت خواند و ندبه کرد تا همانجا بمرد و به معشوقه پیوست و او را کنار قبر لیلی دفن کردند مجنون را بین سالهای ۶۵ یا ۶۸ یا ۸٠ هجری نوشته اند مجنون عامری مجنون بنی عامر .
دیوانه، مجانین جمع
۱ - ( صفت ) دیوانه مقابل غافل فرزانه : عاقل و مجنون حقم یاد آر در چنین بی خویشیم معذور دار . ( مثنوی ) جمع : مجانین .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - دیوانه ، بی عقل . ۲ - عاشق .

لغت نامه دهخدا

مجنون . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله ٔ پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنه ٔ مجنون بالا 125 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


مجنون . [ م َ ] (اِخ ) پسر کمال الدین محمود رفیقی از شاعران خوشنویس معاصر سلطان حسین بایقرابود. وی به مجنون چپ نویس شهرت داشت و خطی اختراع کرده و آن را توأمان نام نهاده بود. از قصاید اوست :
فیروزه ٔ سپهر در انگشترین تست
روی زمین تمام به زیر نگین تست
و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 362 و تحفه ٔ سامی ص 74 و 75 و ترجمه ٔ مجالس النفایس چ حکمت ص 74 شود.


مجنون . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رود حله است که در بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر واقع است و 429 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


مجنون . [ م َ ] (اِخ ) عاشق لیلی بود. (غیاث ). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج ). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی ) :
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چون است .

منسوب به رودکی (ازامثال و حکم ج 3 ص 1502).


لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب بر ابرش سست .

نظامی .


لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده .

نظامی .


لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش .

نظامی .


لیلی سر زلف شانه می کرد
مجنون در اشک دانه می کرد.

نظامی .


لیلی چو گل شکفته می رست
مجنون به گلاب دیده می شست .

نظامی .


گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی .

مولوی .


یکی را از ملوک عرب حکایت عشق مجنون به لیلی و شورش حال وی بگفتند. (گلستان سعدی ).
هرآن عاقل که با مجنون نشیند
نباید کردنش جز ذکر لیلی .

سعدی (گلستان ).


مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم .

اوحدی .


دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 40).


شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا
ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد.

؟


و رجوع به قیس بنی عامر در همین لغت نامه و الشعرو الشعراء ابن قتیبه صص 220-224 و فوات الوفیات ج 2 صص 136-138 و ریاض العارفین ص 128 و فهرست عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 2 ص 802 و ج 3 ص 838 شود.
- مثل مجنون ؛ آشفته . پریشان . نزار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486).

مجنون. [ م َ ] ( ع ص ) جنون زده و دیوانه. ( غیاث ) ( آنندراج ). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مَجنونَه. ( از اقرب الموارد ). دیوانه شده. دیوانه کرده شده. دیوانه و شوریده و بی عقل. ج ، مَجانین. ( ناظم الاطباء ). دیوزده. پری زده. مألوس. دیوانه. مقابل عاقل و فرزانه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و قالوا یا ایهاالذی نزل علیه الذکرانک لمجنون. ( قرآن 6/15 ). فذکرفما انت بنعمة ربک بکاهن و لا مجنون. ( قرآن 29/52 ). و ان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین. ( قرآن 51/68 و 52 ).
هر که بدین آب مرد و زنده شداو را
زنده نخواندمگر که جاهل و مجنون.
ناصرخسرو.
عاقل ومجنون حقم یاد آر
در چنین بی خویشیم معذور دار.
مولوی.
- امثال :
خلق مجنونند و مجنون عاقل است . ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مجنون شدن ؛ دیوانه شدن. جنون پیداکردن :
زرّ و نقره چیست تا مفتون شوی
چیست صورت تا چنین مجنون شوی.
مولوی.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل.
سعدی.
- مجنون کردن ؛دیوانه کردن :
گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی
پشت پیش این و آن از چه همی چون نون کنی.
ناصرخسرو.
گر تو خود مجنونی از بی دانشی پس خویشتن
چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی.
ناصرخسرو.
- بید مجنون ؛ بید نگون. بید مُوَلَّه ْ. بید ناز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| ( اصطلاح فقهی و قانون مدنی ) کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است ، احراز جنون با دادگاه است. ( ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی ).
- مجنون ادواری ؛ کسی که بطور متناوب در حال جنون باشد یعنی مدت کمی عاقل باشد و مدتی دیوانه. ( ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی ).
- مجنون دائمی ؛ کسی که بدون انقطاع در حال جنون بسر برد. ( ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی ).
- مجنون مطبق ؛ مجنون دائمی. ( ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی ). و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| نادان. || دارای وسواس. || دارای مانیا. || جن زده. || گرفتار عشق. || ظالم و ستمگر. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

دیوانه.

دانشنامه عمومی

مجنون ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مجنون (صفت)
مجنون (عاشق لیلی)

دانشنامه آزاد فارسی

مَجنون ( ـ ح ۸۰ق)
مَجنون
(نام اصلی: قیس بن ملوّح عامری؛ مجنونِ لیلی؛ مجنون بن عامر) عاشق افسانه ای و شاعر عرب. بر مبنای شایع ترین روایت، مجنون از طفولیت عاشق لیلی بود، امّا خانوادۀ معشوقه که از رفتار قیس ناخوشنود بودند، لیلی را به دیگری شوهر دادند. شیدایی مجنون فزونی گرفت و او را به آوارگی و جنون کشانید و همدم جانوران بیابان کرد، تا سرانجام دور از آدمیان جان سپرد. درون مایۀ شعر مجنون، عشق او به لیلی است. سرنوشت قیس، جز در جنون وی، به تجارب عارفانه نزدیک است. در عین حال، اختلال روحی او، عقوبت زیر پای نهادن عرف های اجتماعی است. از همین رو قصۀ مجنون بر دیگر حکایاتی از همین دست سبقت جست و در ادبیات مشرق زمین نماد عشق پاک شد و صورتی مستقل از شعر عربی یافت و به نیکوترین وجه در داستان های فارسی، از جمله لیلی و مجنون نظامی گنجوی، جلوه گر شد. داستان لیلی و مجنون را می توان از جنبه های گوناگون تفسیر کرد. برخی از منابع قدیم، چون الشعر و الشعراء ابن قُتَیبه و اغانی ابوالفرج اصفهانی حتی در موجودیت مجنون شک دارند و جمعی از خاورشناسان وی را شخصیتی افسانه ای تلقی کرده اند. دیوان منتسب به مجنون را، عده ای، از شاعری به نام ابوبکر والِبی دانسته اند. بسیاری از اشعار دیوان مجنون سروده هایی دلنشین است که محیطی بدوی را توصیف می کند. در این اشعار عشق ِ یار با اندوه دوری از دیار در هم آمیخته است. داستان لیلی و مجنون، در زبان های فارسی، عربی و ترکی، دست مایۀ قصه ها و نمایش نامه های بسیاری به نظم و نثر بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

شیدا، دیوانه


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَجْنُونٌ: فردی که جن در او حلول کرده ، و با زبان آن جن حرف میزند
معنی وَلَایَةُ: یاری دادن - سرپرستی و تدبیر امور- دوست داشتنی که همراه با تدبیر امور باشد(ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان را به عهده دارد. این معنای اصلی کلمه ولایت است ، ولی در مو...
معنی وَلَایَتِهِم: دوستی و اداره امور آنان (ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان را به عهده دارد. این معنای اصلی کلمه ولایت است ، ولی در مورد حب نیز استعمال شده ، و به تدریج استعمالش زیاد ...
معنی وَلِیِّهِ: خونخواهش - سرپرست و اداره کننده ی امورش (ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان را به عهده دارد. این معنای اصلی کلمه ولایت است ، ولی در مورد حب نیز استعمال شده ، و به تدری...
معنی أَولِیَاءَ: دوستان-سرپرستان-صاحب اختیاران (کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدب...
معنی أَوْلِیَاءَهُ: دوستانش-سرپرستانش-صاحب اختیارانش(کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی ت...
معنی أَوْلِیَاؤُکُمْ: دوستانتان-سرپرستانتان-صاحب اختیارانتان(کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ،...
معنی أَوْلِیَاؤُهُم: دوستانشان-سرپرستانشان-صاحب اختیارانشان(کلمه اولیا جمع کلمه ولی است ، که از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ،...
معنی نُوَلِّی: مسلط و چیره می کنیم - ولایت می دهیم (کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدبیر امر اموالشان به...
معنی وَلِیُّ: صاحب اختیار- سرپرست- دوست اداره کننده امور (کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تدبیر امر اموا...
معنی وَلِیُّکُمُ: صاحب اختیارشما- سرپرست شما- دوست اداره کننده ی امور شما(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تد...
معنی وَلِیُّنَا: صاحب اختیارشما- سرپرست شما- دوست اداره کننده ی امور شما(کلمه ولی از ماده ولایت است ، و ولایت در اصل به معنای مالکیت تدبیر امر است ، مثلا ولی صغیر یا مجنون یا سفیه ، کسی است که مالک تدبیر امور و اموال آنان باشد ، که خود آنان مالک اموال خویشند ، ولی تد...
ریشه کلمه:
جنن (۲۰۱ بار)

«مجنون» از مادّه «جُنُون» به کسی می گویند که عقلش پوشیده شده.

پیشنهاد کاربران

مجنون:[اصطلاح حقوق] کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است.

مست و دیوانه


کلمات دیگر: