مترادف مست : اندوه، حزن، غم، شکایت، شکوائیه، گلایه، گله | سرخوش، نشئه، نشئه ناک، می زده، شراب زده، ملنگ، کیفور، خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور، خراب، طافح، مدهوش، لایعقل، بی خود، بی خویشتن، از خودبی خود، مجذوب، بی خبر، غافل، غفلت زده، هیجان زده، مغرور، متکبر
مست
مترادف مست : اندوه، حزن، غم، شکایت، شکوائیه، گلایه، گله | سرخوش، نشئه، نشئه ناک، می زده، شراب زده، ملنگ، کیفور، خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور، خراب، طافح، مدهوش، لایعقل، بی خود، بی خویشتن، از خودبی خود، مجذوب، بی خبر، غافل، غفلت زده، هیجان زده، مغرور، متکبر
فارسی به انگلیسی
drunk(en), intoxicated, [fig.] ravished, furious, [n.]drunkard
bacchanal, besotted, drunk, drunken, inebriate, groggy, inebriated, juiced, sottish
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
اندوه، حزن، غم
شکایت، شکوائیه، گلایه، گله
اسم
سرخوش، نشئه، نشئهناک، میزده، شرابزده، ملنگ، کیفور
خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور
خراب، طافح
مدهوش، لایعقل
بیخود، بیخویشتن، از خودبیخود، مجذوب
بیخبر، غافل، غفلتزده
هیجانزده
مغرور، متکبر
۱. اندوه، حزن، غم
۲. شکایت، شکوائیه، گلایه، گله
۱. سرخوش، نشئه، نشئهناک، میزده، شرابزده، ملنگ، کیفور
۲. خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور
۳. خراب، طافح
۴. مدهوش، لایعقل
۵. بیخود، بیخویشتن، از خودبیخود، مجذوب
۶. بیخبر، غافل، غفلتزده
۷. هیجانزده
۸. مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی
بیخ گیاهی خوشبوی
فرهنگ معین
(مُ ) [ په . ] (اِ. ) گله ، شکوه ، شکایت .
(مَ) [ په . ] (ص .)1 - شراب خورده ، خارج شده از حالت طبیعی به علت خوردن شراب . 2 - بی هوش ، مدهوش . 3 - کسی که به علت داشتن مال و مقام و غیره بسیار مغرور باشد. ؛ ~ُ ملنگ (عا.) شاد و خوشحال و سردماغ .
(مُ) [ په . ] (اِ.) گله ، شکوه ، شکایت .
لغت نامه دهخدا
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده ٔ خجسته نگر.
عماره .
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود بر سان مست .
فردوسی .
ز می مست قیصر به پرده سرای
ز لشکر نبود اندرآن مرز جای .
فردوسی .
همه نامداران برفتند مست
ز مستی یکی شاخ نرگس بدست .
فردوسی .
جهانجوی را دید جامی بدست
نگهبان اسبان همه خفته مست .
فردوسی .
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد.
فرخی .
آراسته و مست به بازار آئی
ای دوست نترسی که گرفتار آئی .
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستی غم و شادی نداند.
(ویس و رامین ).
روز آدینه قاید به سلام خوارزمشاه آمد و مست بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان بر من مگوئید. (تاریخ بیهقی ص 323).
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
اسدی .
چو مست خفت به بالینش بر تو ای هوشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پیکان را.
ناصرخسرو.
گر مست نیی منشین با مستان یک جای
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر.
ناصرخسرو.
اگر نه بی هش و مستی ز نادانی
از این جا چون بگیرد مر ترا مستی .
ناصرخسرو.
اجزاء پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست .
خیام .
مست را مسجد و کنشت یکیست
نیست را دوزخ و بهشت یکیست .
سنائی .
مست است زمین زیرا خورد است بجای می
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان .
خاقانی .
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب .
خاقانی .
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم .
خاقانی .
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه .
مولوی .
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچوطفل است او معاف و معتفی است .
مولوی .
زلفت و چشمت دلم گرچه بسی خسته اند
لیک چه گیرم به دست زین دو پریشان مست .
ابن یمین .
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو برمست مگیر.
ابن یمین .
گر کشیدم به زلف او دستی
مست بودم مگیر بر مستی .
اوحدی .
چو منی را چه پیش داری دست
که قلم برگرفته اند از مست .
اوحدی .
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده ٔ ازل است .
حافظ.
در مجلس دهر ساز مستی بستست
نه چنگ به قانون و نه دف بر دستست
رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مستست .
شاه شجاع .
شانی آن ساعت که می خواندند مستان درس عشق
ما و بلبل عاشقی دریک چمن آموختیم .
ملاشانی تکلو (از آنندراج ).
از یک نگاه ساقی شد دین و دل ز دستم
پنهان نمی توان کرد از یک پیاله مستم .
(از امثال و حکم دهخدا).
گر حکم شود که مست گیرند
در شهر هر آنکه هست گیرند.
(از امثال و حکم دهخدا).
سکران طافح ؛ مست پر از شراب . سکران ملتخ ؛ مست بیهوش . (منتهی الارب ). سکیر؛ آنکه همیشه مست باشد. (دهار).سَوّاد؛ آنکه شراب در سر او زود اثر کند و مست گرداند. (منتهی الارب ). طافح ؛ مست که پر شده باشد از شراب . (دهار). عِمّیت ؛ مست و نادان سست . مخشم ؛ مست بی خبر. منزوف ، نزیف ؛ مست و بی هوش . نُشُح ؛ مستان . هول ، تهاویل ؛ رنگهای گوناگون دیدن مست در مستی . (منتهی الارب ).
- امثال و تعبیرات مثلی :
از مست سخن مگیر بر دست . (امثال و حکم ).
از یک پیاله مست است . (امثال و حکم ).
بر مست قلم نیست . (امثال و حکم ).
به بوئی مست است . (امثال و حکم ).
مثل مستها، که پیله می کند . که سر از پا نمی شناسد. (امثال و حکم ).
مست از کجا شرم از کجا . (امثال و حکم دهخدا).
مست خفته را پنگان مزن . (امثال و حکم ).
نخورده مست است . (امثال و حکم ).
همه جاش مست و سست است تا ندانیش درست است .(امثال و حکم دهخدا).
- مست خراب ؛ مست طافح . مست لول . مست و خراب . رجوع به مست و خراب در همین ترکیبات شود.
- مست خواب بودن ؛ نهایت اورا خواب گرفته بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دین که ترا دید چنین مست خواب
چهره نهان کرد به زیر نقاب .
نظامی .
- مست شدن ؛ اثرکردن شراب در شراب خواره و از هوش رفتن . (ناظم الاطباء). و رجوع به مست شدن در ردیف خود شود.
- مست شراب غرور ؛ متهور و گستاخ و بی باک . (ناظم الاطباء).
- مست کردن ؛ رجوع به مست کردن در ردیف خود شود.
- مست گذاره ؛ مست که مستی او از حد گذشته باشد. (غیاث ). مست بسیار. (آنندراج ).
- مست گردانیدگی ؛ مست کردن . به حالت مستی درآوردن : خشمه ؛ مست گردانیدگی شراب از رسیدن بوی به خیشوم .(منتهی الارب ).
- مست گردانیدن ؛ مست کردن . رجوع به مست گردانیدن در ردیف خود شود.
- مست گشتن ؛ مست شدن . رجوع به مست گشتن در ردیف خود شود.
- مست لایَعقِل ؛ مست که عقل او زایل شده باشد. مست بسیار. (آنندراج ). سیاه مست . مست خراب .
- مست لول ؛ لول مست . مست شنگول .
- مست مدام ؛ مست مدمن . همیشه مست . دائم الخمر. (ناظم الاطباء). می پرست .
- مست مست ؛ مست طافح . (یادداشت مرحوم دهخدا). سخت مست .سیاه مست . مست لول . لول مست :
زمانی همچنان بود اوفتاده
چو مست مست پنجه خورده باده .
(ویس و رامین ).
همیشه تو به مست مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی .
(ویس و رامین ).
- مست مستان ؛مست مست . مست بسیار. (آنندراج ). بسیار مست . سیاه مست . مست خراب :
دل از من می رباید طفل شوخی آفت جانی
ز شیر دایه و از خون دلها مست مستانی .
میرزاطاهر وحید (از آنندراج ).
- مست و خراب ؛ مست خراب . شراب خواره ٔ بی پاشده ٔ از هوش افتاده . (ناظم الاطباء) :
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران .
منوچهری .
دلق حافظ به چه ارزد به میش رنگین کن
وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار.
حافظ.
- مست و مخمور ؛ مست و خمار. مست و شراب زده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مست و ملنگ ؛ سرمست . مست و شاد. شاد و شنگول :
خاک مالیده به کف می گذرد مست و ملنگ
خورده یزدادی چغز و زده فرخواک جعل .
مشفقی بخاری .
- باده ٔ مست ؛ شراب مست کننده . شراب معمولی . باده در معنی حقیقی ، نه خمر عرفانی . شراب انگوری .خمر. می . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آنچه او ریخت به پیمانه ٔ ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گراز باده ٔ مست .
حافظ.
- بد مست ؛ معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- سرمست ؛ کسی که مستی شراب به سر او رسیده باشد.
- || سرخوش و خوشحال و خرم . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- سیاه مست ؛ بیهوش از مستی . مست طافح . مست مست . و رجوع به این کلمه در جای خود شود.
- شراب مست ؛ باده ٔ مست :
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت .
حافظ.
دل من صندوقه مشکن اصندوق بدست
استاد به چندین رنج اصندوق دبست
آواز دف و چنگ و شراب مست
من طاقت نبو تا باورم ترا بدست .
شرفشاه گیلی .
- نیم مست ؛ مست باخبر. آنکه کاملاً مست نشده باشد. رجوع به این کلمه در جای خود شود.
- || در اصطلاح تصوف ، عاشق مستغرق در معشوق . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اِ) به معنی مستی . چون گرسنه به معنی گرسنگی و تشنه به معنی تشنگی :
چو مخموران ز باده بود مستم
هم از باده گرفتن چاره جستم .
(ویس و رامین ).
|| (ص ) بی هوش و مدهوش . (ناظم الاطباء) :
برین گونه بیهش بیفتاد مست
همه خلق را دل برو بر بخست .
فردوسی .
مستند مخالفان ز هشیاری تو
بخت همه خفته شد ز بیداری تو.
منوچهری .
|| غرق خوشی و شادی . دلباخته و از خود.بی خودشده :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شعر همان
مرا نگوئی کز چه شده ست شادی سوک .
رودکی .
که هرگز نبینند از آن پس شکست
چو از خواسته سیر گشتند و مست .
فردوسی .
بمان پیش من روز و شب شاد و مست
مرو تا شود بهتر این درد دست .
فردوسی .
نشستند با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی .
فردوسی .
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست .
حافظ.
هر که چون پروانه ٔ بی باک مست آتش است
هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است .
صائب .
- مست بودن چشم ؛ کنایه از خمارآلود بودن آن .
- چشم مست ؛ چشم خمار. چشم خوش حالت زیبا :
مست است بتا چشم تو و تیغ بدست
بس کس که ز تیغچشم مست تو نرست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست
کز تیغ بترسد همه کس خاصه ز مست .
(منسوب به فردوسی ).
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
چه حاجت که آری به شمشیر دست .
سعدی (بوستان ).
گفتا که ز تیر چشم مستم
صید از تو ضعیف تر نینداخت .
سعدی .
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم .
حافظ.
|| در اصطلاح تصوف ، اهل جنه و صاحب شوق . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || صفتی است نزد شعرا نرگس را یا نوعی نرگس را. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست .
نظامی .
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز.
حافظ.
|| گشن و طالب ماده . (ناظم الاطباء). به گشن آمده . به گشنی آمده . گشن خواه شده . گشن خواه . جفت جوی . جفت خواه . جفت طلب : شتر مست ؛ شتر آرزومند جفت . جمل هائج مغتلم . به شهوت آمده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || توسعاً به مناسبت معنی گشن خواه . ناآرام خشمگین و در حال هجوم و حمله .
- پیل مست ؛ ناآرام :
بیامد پر از کینه چون پیل مست
مر آن گاو برمایه راکرد پست .
فردوسی .
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست .
فردوسی .
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین .
فرخی .
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست .
عنصری .
بسان پیل مست از بند جسته
ز خشم پیلبانان زار و خسته .
(ویس و رامین ).
کشیده شد از صف پیلان مست
یکی باره ده میل پولاد بست .
اسدی .
موری تو و فلک به مثل ژنده پیل مست
دارد هگرز طاقت با پیل مست مور.
ناصرخسرو.
همچو پیل و شیر شادروان و گرمابه شوند
پیش تیغ و نیزه ٔ تو پیل مست و شیر نر.
عبدالواسع جبلی .
از بند گشت شورش مجنون زیاده تر
زنجیر تازیانه بودپیل مست را.
صائب .
- شتر مست ؛ ناآرام و گشن خواه : همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و به ضرورت خویشتن در چاهی آویخت . (کلیله و دمنه ).
ملامت کشانند مستان یار
سبکتر برد اشتر مست بار.
سعدی (بوستان ).
تا مست نگردی نکشی بار غم یار
آری شترمست کشد بار گران را.
سعدی .
- هیون مست ؛ ناآرام و قوی :
همین خواسته بر هیونان مست
فرستم سزاوار چیزی که هست .
فردوسی .
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان بدست .
فردوسی .
|| خشمناک . غضبناک . (ناظم الاطباء). || سخت کرچ در مرغ و از قبیل آن . (از یادداشت مرحوم دهخدا). || گرفتار شهوت . شهوت پرست . || گرفتار هوای نفس . (ناظم الاطباء).
مست . [ م ُ ] (اِ) بیخ گیاهی خوشبوی که به عربی سعد گویند و تخم آن را تودری خوانند. (برهان ) (از جهانگیری ). مُشت . (جهانگیری ).
بخت نخواهد گرفت دست من مستمند
چرخ نخواهد شنید مست من مستهام .
فلکی .
- بمست ؛ گله مند. گله دار. باگله :
ای از ستیهش تو همه مردمان بمست
دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست .
لبیبی .
کز او مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پیش یزدان بمست .
اسدی .
|| غم واندوه . (برهان ) (جهانگیری ). درد :
چو مخموران ز باده بود مستم
هم از باده گرفتن چاره جستم .
(ویس و رامین ).
من این مست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم .
(ویس و رامین ).
چرا همواره چونین مستمندی
چرا این مست جانت را پسندی .
(ویس و رامین ).
گل پروند دسته بسته بود
مست در دیده خجسته نگر.
ابا جوشن و خود بر سان مست.
ز لشکر نبود اندرآن مرز جای.
ز مستی یکی شاخ نرگس بدست.
نگهبان اسبان همه خفته مست.
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد.
ای دوست نترسی که گرفتار آئی.
که در مستی غم و شادی نداند.
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکرگه خویشتن رفت باز.
مزن گزافه به انگشت خویش پیکان را.
اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر.
از این جا چون بگیرد مر ترا مستی.
بشکستن آن روا نمی دارد مست.
نیست را دوزخ و بهشت یکیست.
در کاس سر هرمز خون دل نوشروان.
فرهنگ عمید
۲. ناله وزاری.
۳. غم، اندوه.
۱. کسی که در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده.
۲. [قدیمی، مجاز] خمارآلود: چشم مست.
۳. [قدیمی، مجاز] شادمان.
۴. [قدیمی، مجاز] عصبانی.
۵. [قدیمی، مجاز] غافل.
۱. کسی که در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده.
۲. [قدیمی، مجاز] خمارآلود: چشم مست.
۳. [قدیمی، مجاز] شادمان.
۴. [قدیمی، مجاز] عصبانی.
۵. [قدیمی، مجاز] غافل.
۱. گله؛ شکایت: ◻︎ ای از ستیهش تو همه مردمان به مست / دعویت سخت منکر و معنیت خام و سست (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۷۸).
۲. نالهوزاری.
۳. غم؛ اندوه.
دانشنامه عمومی
کسی که دچار مستی است
مست (کوه)
مست (گیاه)
مست (فیلم)
مست علیا یا مهرعلیا، روستایی در استان مرکزی
مست سفلی یا مهرسفلی، روستایی در استان مرکزی
پایگاه اطلاع رسانی منطقه خشت و کمارج
واژه نامه بختیاریکا
یَه مُست
کَلو؛ هوش نبجا؛ هار کلو
پیشنهاد کاربران
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت.
سعدی.