مترادف حبل : آبستنی، انگور، مو، خشم، غضب، اندوه، غم | بند، رسن، رشته، ریسمان، الیاف بافته، طناب، رگ، عرق، ذمه، پیمان، عهد، وصال، دست آویز
حبل
مترادف حبل : آبستنی، انگور، مو، خشم، غضب، اندوه، غم | بند، رسن، رشته، ریسمان، الیاف بافته، طناب، رگ، عرق، ذمه، پیمان، عهد، وصال، دست آویز
عربی به فارسی
عصب , ريسمان , وتر , قوس , زه , تار , طناب نازک , رسن , سيم , طناب , باطناب بستن , بشکل طناب در امدن
مترادف و متضاد
۱. آبستنی
۲. انگور، مو
۳. خشم، غضب
۴. اندوه، غم
۱. بند، رسن، رشته، ریسمان، الیافبافته، طناب
۲. رگ، عرق
۳. ذمه
۴. پیمان، عهد
۵. وصال
۶. دست آویز
فرهنگ فارسی
۱- ( اسم ) آبستنی . ۲ - ( اسم ) بچه ای که در شکم مادر است .
شهرکیست که آبادانی و بیشتر مردم آن کرد اند
فرهنگ معین
( ~.) [ ع . ] 1 - (اِمص .) آبستنی . 2 - (اِ.) بچه ای که در شکم مادر است .
(حِ) [ ع . ] (ص .اِ.) 1 - دانشمند. 2 - زیرک ، داهیه ؛ ج . حبول .
(حَ) [ ع . ] (اِ.) رشته ، ریسمان . ج . احبال ، حبال .
(حِ ) [ ع . ] (ص .اِ. ) ۱ - دانشمند. ۲ - زیرک ، داهیه ، ج . حبول .
(حَ ) [ ع . ] (اِ. ) رشته ، ریسمان . ج . احبال ، حبال .
لغت نامه دهخدا
حبل . [ ] (اِخ ) شهرکی است [ به عراق ] کم آبادانی و بیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم ). || نقطه ای در اطراف طهیثا و نزدیک جنبلاء و واسط که به سال 265 هَ . ق . به دست زنگیان افتاده است . (از ابن اثیر ج 7 ص 128).
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع اوسرون او قفای او.
گرش بگیری ز چاه جهل برآئی.
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
گه بار به پشت اندر، ماننده استر.
بثریا ز چاه سیصد باز.
آنکس که با حمایل سلطان بود برش.
هر کدوئی بشکل چون طبلی.
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
تا ببندمشان بحبل من مسد.
دست داری چون کنی پنهان تو حبل.
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
چوحبل اندرآن بست دستار خویش.
حبل. [ ح َ ] ( ع مص ) بار گرفتن. آبستن شدن. ( دهار ) ( زوزنی ). باروری. حمل. آبستنی. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ج 2 تذکره ضریر انطاکی از صص 145 - 149 شود. || گرفتن شکار را به دام. دام فروکردن. ( تاج المصادر بیهقی ). دام گرفتن. ( دهار ). || گستردن دام برای صید. || به رسن بستن. || حبل کاذب. هُوَسک. رجاء.
حبل . [ ح ُ ب َ] (ع اِ) ج ِ حُبلَة مانند برقة و برق . میوه ٔ درخت عضا باشد. و در حدیث سعد آمده : اتینا النبی (ص ) مالنا طعام الاّ حبلة و ورق السمر. || ج ِ حبلة. آذینی که در قلاده کنند. شاعر گوید: و قلائد من حبلة و سلوس . || و ممکن است از حابل ، معدول باشد.آنکه حباله و دام برای شکار نهد. (معجم البلدان ).
حبل . [ ح َ ] (اِخ ) موضعی است در کنار شاطی فیض به بصره . (معجم البلدان ). موضعی است به بصره ، به رأس میدان زیاد شهرت دارد. و بعضی گفته اند حبل و رأس میدان زیاد دو موضعند. (تاج العروس ).
چو کشتیی که حبل او ز دم او
شراع اوسرون او قفای او.
منوچهری .
آل رسول خدای حبل خدایست
گرش بگیری ز چاه جهل برآئی .
ناصرخسرو.
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال .
ناصرخسرو.
گه حبل بگردن بر، مانند شتربان
گه بار به پشت اندر، ماننده ٔ استر.
ناصرخسرو.
برکشم مرترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصد باز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204).
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
آنکس که با حمایل سلطان بود برش .
خاقانی .
بر زمین آمد آنچنان حبلی
هر کدوئی بشکل چون طبلی .
نظامی .
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی .
مولوی .
گفت یارب بیش از این خواهم مدد
تا ببندمشان بحبل من مسد.
مولوی .
پای داری چون کنی خود را تولنگ
دست داری چون کنی پنهان تو حبل .
مولوی .
بحبل ستایش فرا چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
سعدی .
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چوحبل اندرآن بست دستار خویش .
سعدی .
|| حبلک علی غاربک ؛ صیغه ٔ طلاق بود در قدیم . مثل اینکه درفارسی در غیر مورد طلاق گفته میشود: افسارت بگردنت . یعنی امر و کار تو با تو. ج ، حبال ، حبول ، احبل ، احبال . || ریگ توده ٔ دراز کشیده . آن ریگ که بر زمین چون رسنی بود. (آنندراج ). || عهد. (ترجمان جرجانی ). پیمان . (معجم البلدان ). || زینهار. امان . (معجم البلدان ). ذمة. || گرانی بلا. سختی . ج ، حبول ، حبال . || پیوستگی . وصال . ضد هجر. || کتف یا آن نشیب میان گردن و سر کتف که براماند یا پئی که میان گردن و دوش باشد. || نامه . کتاب . || رگ . حبل الورید، رگی است در گردن . پی . || رگی در ذراع . و فی المثل : هو علی حبل ذرایحک ؛ ای فی القرب منک . || استادنگاه اسپان رها، پیش از دوانیدن . || درخت انگور. (آنندراج ). حبل . || وسیله . راه . || رباط. || الرمل المستطیل . (معجم البلدان ).
حبل . [ ح َ ] (ع مص ) بار گرفتن . آبستن شدن . (دهار) (زوزنی ). باروری . حمل . آبستنی . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ج 2 تذکره ٔ ضریر انطاکی از صص 145 - 149 شود. || گرفتن شکار را به دام . دام فروکردن . (تاج المصادر بیهقی ). دام گرفتن . (دهار). || گستردن دام برای صید. || به رسن بستن . || حبل کاذب . هُوَسک . رجاء.
حبل . [ ح َ ب َ ] (ع اِ) درخت انگور. حَبل . || امتلاء. || خشم . || اندوه . (منتهی الارب ). || بار شکم . ج ، احبال . و فی الحدیث : نهی عن بیع حبل الحبلة؛ یعنی از بیع چیزی که در شکم ناقه است یا از بیع انگور بر درخت پیش از رسیدن یا از بیع بچه که در شکم است و عرب در جاهلیت این کار میکردند. || حمل زن .
حبل . [ ح َ ب َ ] (ع مص ) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب . || حبل مراءة؛ آبستن گشتن زن .
حبل . [ ح ِ ](ع اِ) سختی . || بلا. ج ، حبول . || دانشمند. زیرک . داهیه ای از رجال . (منتهی الارب ). ج ، حبول . (اقرب الموارد). || القائم علی المال الرفیق بسیاسته . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
حبل . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حُبْلَة.
فاذا حرکت غرزی اجمزت
و قرابی عدوجون قدابل
بالغرابات فزرافاتها
فبخنزیر فاطراف حبل
یسئد السیر علیها راکب
رابط الجأش علی کل وجل .
(معجم البلدان ).
فروحها عند المجاز عشیة
تبادر اولی السابقات الی الحبل .
و حسین بن مطیر اسدی گوید :
خلیلی من عمر و قفا و تعرفا
لسهمة داراً بین لینة فالحبل
تحمل منها اهلها حین اجدبت
و کانوا بها فی غیر جدب و لامحل
و قد کان فی الدار التی هاجت الهوی
شفاء الجوی لو کان مجتمع الشمل .
(معجم البلدان ).
فرهنگ عمید
* حبل متین: = حبل المتین: برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایهٴ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی: ۲۸۷ )
آنچه با آن چیزی را می بندند، بند، ریسمان، رشته، رسن.
آنچه با آن چیزی را میبندند؛ بند؛ ریسمان؛ رشته؛ رسن.
آبستنی.
〈حبل متین: = حبلالمتین: ◻︎ برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایهٴ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی: ۲۸۷)
دانشنامه اسلامی
«و نحن أقرب الیه من حبل الورید»؛ (سوره ق/آیه 16) ما نزدیکتریم به انسان از رگ گردن او.
رگ گردن را تشبیه به ریسمان کرد. در اصطلاح اطبا رگهای جنبنده را شریان می گویند و رگهای ساکن را ورید اما در لغت این فرق نیست و ابوالهیثم گوید: ورید رگ زننده است که در سطح بدن باشد و گویند شریان رگهای باریکتر است که در عمق أعضا جای دارد.
انسان به روح خود انسان است زیرا که اگر انسان جان نداشته باشد، جماد است و اگر جان او مدرک کلیات نباشد و غیر محسوسات چیزی ادراک نکند، حیوان است و از همه اعضای بدن چیزی که به روح او از همه نزدیکتر است، رگ قلب است و آن را در اصطلاح اطبا آورطی گویند.
نزدیکی او از آنجا دانسته می شود که تا آن رگ می جنبد انسان زنده است و چون ساکن شود، مرده است. شاید همه اعضا از کار بیفتند و باز به کار آیند چون آورطی رابطه خود را با روح نگسسته و می تواند استمداد کند از وی و باز روح حیوانی و قوه حیات را به مغز و اعصاب و سایر جوارح برساند اما اگر آورطی ساکن شود و بکار نیاید هیچیک از اعضا قدرت آن را ندارند که قوه حیات را از نفس ناطقه گرفته به آورطی برسانند پس آورطی واسطه میان اعضای بدن و نفس ناطقه است و از همه جوارح به او نزدیکتر است.
خداوند می فرماید: با آن نزدیکی که آورطی به انسان یعنی به نفس ناطقه او دارد خداوند از آن هم نزدیکتر است زیرا که او علت وجود و نگهدارنده نفس است و رگ گردن معد یعنی آماده کننده است و وجود هر چیز بسته به علت موجده است نه علت معده.
«فالقوا حبالهم و عصیهم»؛ (سوره شعراء/آیه 44) جاودان فرعون ریسمان و عصاهای خود را انداختند و در سوره (سوره طه/آیه 66) می فرماید: آن ریسمان ها و عصاها از جادوئی آنان چنان به نظر می آیند که می جنبند.
حبل مجازاً به معنی سبب و وسیله نیز استعمال شده است چون ریسمان هم دست آویز است.
معنی وَرِیدِ: رگ گردن (کلمه ورید به معنای رگی است که از قلب جدا شده و در تمامی بدن منتشر میشود ، و خون در آن جریان دارد . بعضی هم گفتهاند : به معنای رگ گردن و حلق است . در عبارت "وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ ﭐلْوَرِیدِ"آن را به طناب تشبیه کرده است)
تکرار در قرآن: ۷(بار)
ریسمان. مثل در گردن او ریسمانی است از لیف خرما. جمع آن حبال است مثل پس ریسمانها و عصاهای خود را انداختند. مراد از حبل اللّه دین خداست، شاید علّت این تسمیّه آنست که دیم واسطه بین خدا و مردم است چنانکه به قرآن مجید از آن جهت حبل گفتهاند در حدیث ثقلین هست که یک طرف دیگر بدست شما. در نهج البلاغه خطبه 174 درباره قرآن فرموده «هذا الْقُرْآنِ فَاِنَّهُ حَبْلُ اللّه الْمَتینِ» محمد عبده در علّت این تسمیه چنگ زند از سقوط و شکستن نجات مییابد و هر که به قرآن چنگ زند از ظلالت و گمراهی به دور است. ولی احتمال اوّل صحیحتر است . علی هذا به دین و قرآن و امامان و پیامبران آنگاه که حبل اللّه گفته شود مراد آنست که واسطه میان خدا و خلق اند و سبب نجات از گمراهی اند. آیه شزیفع درباره اهل کتاب از یهود است به نظر راغب حبل در آیه به معنی عهد است یعنی کافر به دو عهد محتاج است یکی از جانب خدا و ان اهل کتاب بودن است و گرنه در دین خود آزاد نمیشود و دیگری از مردم که این عهد و قول را آنها بدهند . (تمام شد) . ولی این در صورتی است که آنها در پناه مسلمانان و در اقلیّت باشند. المیزان آن را بر ذلّت تشریعی حمل کرده و «اَیْنَما ثُقِفوا» را دلیل آن گرفته است یعنی هر جا که مسلمانان آنها را یافتند و مسلّط شدند. و گفته: رفع آن تحت ذمّه بودن و یا به امان داخل شدن است . نگارنده گوید: ذیل آیه در بیان علّت ضرب ذلّت و مسکنت چنین است «ذلِکَ بِاَنَّهُمْ کانوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اللّهِ وَ یَقْتُلُونَ الْاَنْبِیاءَ بِغَیِرِ حَقَّ ذلِکَ بِما عَصَوْا وَ کانوا یَعْتَدَونَ» سبب ذلّت و مسکنت و مغضوب بودن، قتل انبیاء و کفر به آیات و قوانین خدا و تعدّی و عصیان است اعمّ از آنکه «ذلک» دوّم مثل «ذلک» اوّل و ما بعدش علّت ضرب ذلّت و مسکنت و «ذلک» دوّم و ما بعدش علّت «یَکْفُرُونَ وَ یَقْتُلُونَ» باشد . به هر حال از آیه بدست میآید که در صورت بودن دو حبل ذلّت از آنها بر داشته میشود. در این صورت هیچ بعید نیست که بگوئیم «حَبْلٌ مِنَ اللّهِ» عبارت است از تغییر فکر و عمل و از بین بردن سبب ذلّت و «حَبْلٌ مِنَ النّاسِ» عبارت است از یاری مردم مثلا یهود که فعلا در دنیا سر و سامانی پیدا کرده است یک سبب از جانب خدا دارد و آن سعی و تلاش و اتحاداست و یک سبب از مردم، و آن حمایت بی دریغ آمریکا و دول دیگر است . آیه 61 بقره نیز علّت ذلّت را نظیر این آیه بیان کرده است . تگر گوئی: آیه درباره مطلق اهل کتاب اعمّ از یهود و نصاری است؟. گوئیم: آیه بی شک درباره یهود است زیرا «یَقْتُلُونَ الْاَنْبیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ»در نصاری به وقوع نپیوسته است. راجع به توضیح بیشتر این مطلب اوائل سوره اسراء را مطالعه فرمائید که در آنجا ذلّت یهود در اثر بدکاری و نجات یافتن آنها در اثر نیکوکاری چندین بار تکرار شده است . بنابراین احتمال، یهودیّت که مبتنی بر نژاد است از حیث عدّه چندان پیشرفت نکرده و همواره به حمایت دیگران نیاز خواهد داشت. و اگر از حمایت اعراب و احترام آنها احتیاج خواهد داشت . راغب گوید: ورید رگی است متصّل به کبد و قلب و جریان خون در آنست. نا گفته نماند: رگهای بدن را به شریان و ورید تقسیم کردهاند شریان آنهاست که خون را از قلب به بدن میبرند و ورید آنهاست که آن را از بدن به قلب باز میگردانند به نظر میآید که در آیه شریفه مطلق رگ مراد است اعمّ از شریان و ورید. معنی آیه چنین است: ما به انسان از وریدش که در تمام اعضای او گسترده است نزدیکتریم. اضافه حبل بر ورید بیانیّه است . به رسمان و کمند صیّاد حباله گویند جمع آن حبائل است. به کمندهای شیطان که وسوسهها و اغواهای اوست حبائل شیطان گویند در نهج البلاغه خطبه 149 هست «وَاَسْعینُهُ عَلَی... الْاِعْتِصامِ مِنْ حَبائِلِهِ وَ مَخاتِلِهِ». درباره حبل الورید: رگ گردن، رگ قلب و غیره نیز گفتهاند در صحاح گفته: ورید رگی است عرب آن را رگ قلب گوید و آنهادو ورید است... این سخن احتمال فوق را که ورید است تأیید میکند.
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
ورید:شاهرگ. مهمترین رگ بدن، رگ گردن.
حبل الورید:رشته ی شاهرگ، رشته ی رگ گردن، رگ گردن ( اختصارا ) .