مترادف دستیار : پیشکار، مددکار، معاون، نایب، وردست، همکار، یار، یاور
دستیار
مترادف دستیار : پیشکار، مددکار، معاون، نایب، وردست، همکار، یار، یاور
فارسی به انگلیسی
(technical)assistant, aid, accomplice
aid, ancillary, assistant, lieutenant
فارسی به عربی
مساعد
مترادف و متضاد
پیشکار، مددکار، معاون، نایب، وردست، همکار، یار، یاور
هم دست، کمک، یار، دستیار، معاون استاد
کمک، دستیار، یاور، معین، بر دست، معاون، نایب، ترقی دهنده، رهبریار
تابع، دستیار، تابع منطقه یا قسمت دیگری
فرهنگ فارسی
یاری دهنده، مددکار، کمک کننده، همدست، معاونت
( اسم ) ۱ - مددکار معاون . ۲ - شاگرد زیر دست . ۳ - کمک استاد ( دانشگاه ) یا پزشک . ۴ - سلاح .
( اسم ) ۱ - مددکار معاون . ۲ - شاگرد زیر دست . ۳ - کمک استاد ( دانشگاه ) یا پزشک . ۴ - سلاح .
فرهنگ معین
( ~. ) (اِمر. ) معاون .
لغت نامه دهخدا
دستیار. [ دَس ْت ْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) یاری ده . (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ). ممد ومعاون و مددکننده و یاری دهنده . (برهان ). مددکار و ممد. (آنندراج ) (انجمن آرا). مددکار. (غیاث ). قوت و قدرت دهنده و یار و ناصر. (ناظم الاطباء). معاضد. معاون . معین . عون . مدد. همدست و مساعد. همکار. شریک در عمل . (یادداشت مرحوم دهخدا). یاری دهنده :
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام .
غریبیم و تنها و بی دستیار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
نه بور نبردی بکار آیدم
نه ایدر کسی دستیار آیدم .
بکوهی برآمد همه سنگ و خار
تنی چندش از ویژگان دستیار.
دستیار و ستور کار سفر
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من .
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان .
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس مهربان .
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب .
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمدکه دستیار نداشت .
جاه وتخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار.
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است .
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دستیار ناهمتای .
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم .
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است
جمله را در آستین نه آستین را برفشان .
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد.
نیست مر درماندگان فاقه را
جز ایادی و عطایت دستیار.
دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای .
|| شاگرد و زیردست . (برهان ). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه . || وزیر. (ناظم الاطباء). || سلاح . (آنندراج ). || دستیاره . دست بند. دستوانه :
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
بر دست عدل دولت او دستیار شد.
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام .
فردوسی .
غریبیم و تنها و بی دستیار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
فردوسی .
نه بور نبردی بکار آیدم
نه ایدر کسی دستیار آیدم .
اسدی .
بکوهی برآمد همه سنگ و خار
تنی چندش از ویژگان دستیار.
اسدی .
دستیار و ستور کار سفر
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
عنصری .
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من .
ناصرخسرو.
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
مسعودسعد.
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان .
مسعودسعد.
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس مهربان .
مسعودسعد.
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب .
مسعودسعد.
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمدکه دستیار نداشت .
مسعودسعد.
جاه وتخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار.
مسعودسعد.
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است .
مسعودسعد.
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
مسعودسعد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دستیار ناهمتای .
سنائی .
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
سنائی .
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم .
خاقانی .
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است
جمله را در آستین نه آستین را برفشان .
نظامی .
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
نیست مر درماندگان فاقه را
جز ایادی و عطایت دستیار.
؟ (از آنندراج ).
دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای .
؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).
|| شاگرد و زیردست . (برهان ). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه . || وزیر. (ناظم الاطباء). || سلاح . (آنندراج ). || دستیاره . دست بند. دستوانه :
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
بر دست عدل دولت او دستیار شد.
ابوالفرج رونی .
دستیار. [ دَس ْت ْ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) یاری ده. ( لغت فرس اسدی ) ( صحاح الفرس ). ممد ومعاون و مددکننده و یاری دهنده. ( برهان ). مددکار و ممد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). مددکار. ( غیاث ). قوت و قدرت دهنده و یار و ناصر. ( ناظم الاطباء ). معاضد. معاون. معین. عون. مدد. همدست و مساعد. همکار. شریک در عمل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). یاری دهنده :
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام.
به شهر کسان در بماندیم خوار.
نه ایدر کسی دستیار آیدم.
تنی چندش از ویژگان دستیار.
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
جبریل دستیار من و دوستار من.
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان.
نه کس دستیار و نه کس مهربان.
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب.
عاجز آمدکه دستیار نداشت.
بادی از جاه و تخت برخوردار.
که نصرت خنجرت را دستیار است.
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
جفت بد دستیار ناهمتای.
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم.
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام.
فردوسی.
غریبیم و تنها و بی دستیاربه شهر کسان در بماندیم خوار.
فردوسی.
نه بور نبردی بکار آیدم نه ایدر کسی دستیار آیدم.
اسدی.
بکوهی برآمد همه سنگ و خارتنی چندش از ویژگان دستیار.
اسدی.
دستیار و ستور کار سفرساخته کرد هرچه نیکوتر.
عنصری.
عفریت دوستار تو و دستیار تست جبریل دستیار من و دوستار من.
ناصرخسرو.
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیعگردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
مسعودسعد.
جان او را دستیار دل او را دوستدارطبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان.
مسعودسعد.
ز من دوستان روی برتافتندنه کس دستیار و نه کس مهربان.
مسعودسعد.
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب.
مسعودسعد.
تن من چون جدا شد از بر توعاجز آمدکه دستیار نداشت.
مسعودسعد.
جاه وتخت تو دستیار تواندبادی از جاه و تخت برخوردار.
مسعودسعد.
به پیروزی برو با طالع سعدکه نصرت خنجرت را دستیار است.
مسعودسعد.
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
شاها بنای ملک بتو استوار باددر دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
مسعودسعد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای جفت بد دستیار ناهمتای.
سنائی.
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی مداح را بجودو بانصاف دستیار.
سنائی.
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستداراجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم.
خاقانی.
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است فرهنگ عمید
یاری دهنده، مددکار، کمک کننده، همدست، معاون.
دانشنامه عمومی
دستیار ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
دستیار دیجیتال شخصی
دستیار آموزشی
دستیاری
دستیار دیجیتال شخصی
دستیار آموزشی
دستیاری
wiki: دستیار
فرهنگستان زبان و ادب
{assistant (fr. )} [عمومی] آن که در انجام کاری به کسی کمک کند و معمولاً با نظارت او کار کند
* مصوب فرهنگستان اول
[رایانه و فنّاوری اطلاعات] ← دستیار رقمی شخصی
[رایانه و فنّاوری اطلاعات] ← دستیار رقمی شخصی
واژه نامه بختیاریکا
پَریُو
جدول کلمات
معاون
پیشنهاد کاربران
انصاف
وردست
کلمات دیگر: