دنبه
فارسی به انگلیسی
fat(tail)
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - جزوی از بدن گوسفند که بجای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است . ۲ - پیه چربی .
کوتاه بالا .
فرهنگ معین
(دُ بِ) (اِ.) 1 - دمبه ، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنة او آویخته و محتوی چربی است . 2 - پیه ، چربی . ؛ ~گذار کردن نوعی رَمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی . با دُنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن شخص ، آدمک را می سوزاندند. ؛ ~ دادن کنایه از: فریب دادن ، فریفتن .
لغت نامه دهخدا
دنبه. [ دُم ْ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است. ( ناظم الاطباء ). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. ( آنندراج ) ( غیاث ). الیة. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چربوی دنبال قسمی از گوسپند. ( یادداشت مؤلف ). دنباله گوسفند. ( از لغت محلی شوشتر ) :
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبه به شدکار است.
چون دنبه گوسفند در شب غازه.
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است.
خرسند می شود سگ بیچاره بُاستخوان.
شکسته ست آهنینه بآبگینه.
ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه.
به قندز لب بونجم روبه از تهلاب.
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد.
چربی از دنبه بشد زین جایگاه.
گربه درجست و سفره را بدرید.
چون گرگ به بوی دنبه در بند.
وآماس بازمی نشناسد ز فربهی.
رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر.
که رخ دنبه بریان چه جمالی دارد.
همچو اغلامی سرین دیده.
با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند. ( امثال و حکم دهخدا ).
دنبه . [ دُم ْ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برزرود بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان با 104 تن سکنه . آب آن از زاینده رود و چاه . راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دنبة. [ دِن ْ ن َ ب َ ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ).
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبه ٔ به شدکار است .
رودکی .
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبه ٔ گوسفند در شب غازه .
عماره ٔ مروزی .
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی .
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است .
ناصرخسرو.
از دنبه چون بماند نومید و بی نصیب
خرسند می شود سگ بیچاره بُاستخوان .
ناصرخسرو.
بسی خنجر بریده ست او به دنبه
شکسته ست آهنینه بآبگینه .
ناصرخسرو.
دولت به من نمی دهد از گوسفند چرخ
ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه .
خاقانی .
به دنبه ٔ بش بوسعد طفلی از نوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تهلاب .
خاقانی .
چون شکم خود را به حضرت درسپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد.
مولوی .
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه بشد زین جایگاه .
عطار.
خانه خالی و دنبه فربه دید
گربه درجست و سفره را بدرید.
سعدی .
چون مرغ به طَمْع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند.
سعدی .
از دنب لابه سگ طلب دنبه می کند
وآماس بازمی نشناسد ز فربهی .
ابن یمین .
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه .
هم به آیینه ٔ نان در سر خوان بتوان دید
که رخ دنبه ٔ بریان چه جمالی دارد.
بسحاق اطعمه .
محو دیدار دنبه گردیده
همچو اغلامی سرین دیده .
یحیی کاشی (از آنندراج ).
- امثال :
با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند . (امثال و حکم دهخدا).
بدبختان را از دنبه خشکی گیرد . (امثال و حکم دهخدا).
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش .
مولوی .
پیش روباه می نهی دنبه
می خروشی که تکه می جنبه .
اوحدی (از امثال و حکم ).
دنبه به گرگ سپردن ، نظیر: گوشت را به گربه سپردن . (امثال و حکم دهخدا).
گفت ای دنبه ٔ لرزان لرزان
خوش به دست آمدی ارزان ارزان .
؟ (از یادداشت مؤلف ).
گوسفند به فکر جان است ، قصاب به فکر دنبه . (امثال و حکم دهخدا).
- با دنبه بروت چرب کردن . (امثال و حکم دهخدا).
- دنبه ٔ پروار ؛ دنبه ای که پرورده باشد. (شرفنامه ٔ منیری ).دنبه ٔ فربه و آکنده . دنبه ٔ گوسفند پرواری (در تداول خراسان ).
- دنبه خوردن ؛ کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است ، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است . (لغت محلی شوشتر).
- || ساده پرستی و اغلام . (لغت محلی شوشتر).
- مثل دنبه . (امثال و حکم دهخدا).
|| مجازاً به اطلاق جزء بر کل ، مجموع گوسپند را دنبه گویند. (آنندراج ) (غیاث ). || دم . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ).
- دنبه ٔمرغ ؛ زِمِکّی . زِمِجّی . بن دنبال مرغ است . (یادداشت مؤلف ).
|| سرین . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث ). کفل و سرین آدمی . (لغت محلی شوشتر) :
شیخ مرطوبی ما دنبه ٔ سستی دارد
گوسفندیست که انداز درستی دارد.
میرنجات (از آنندراج ).
|| مجازاً، هر چیز نرم . (از لغت محلی شوشتر). || مجازاً زن و دختر فربه و نرم و لطیف را گویند. (از یادداشت مؤلف ). || نام طعامی است . || مکر و فریب . (آنندراج ) (از غیاث ) :
وز آن دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی .
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
دنبه vajehyab.com
گویش اصفهانی
تکیه ای: domba
طاری: domba
طامه ای: domba
طرقی: domba
کشه ای: domba
نطنزی: domba