کلمه جو
صفحه اصلی

عمق


مترادف عمق : ته، ژرفا، ژرفنا، غور، کنه، گودی

برابر پارسی : ژرفا، گودی، ته، بن

فارسی به انگلیسی

deepnees, depth, profundity, third dimension

depth


فارسی به عربی

عمق

عربی به فارسی

گود , ژرف , عميق , گودي , ژرفا , عمق


مترادف و متضاد

depth (اسم)
سیری، گودی، غور، ژرفی، عمق، ژرفا، قعر

profundity (اسم)
عمق، ژرفا

profoundness (اسم)
عمق

ته، ژرفا، ژرفنا، غور، کنه، گودی


فرهنگ فارسی

قعرچاه یاهرجای گود، کرانه دشت که دورازدیدباشد، ژرفا
( اسم ) ژرفا گودی جمع : اعماق .
مغ چاه و وادی و کوه و جز آن قعر چاه و دره و وادی و امثال آن جمع عمیقه

فرهنگ معین

(عُ مْ ) [ ع . ] (اِمص . ) ژرفا، گودی . ج . اعماق .

لغت نامه دهخدا

عمق . [ ع َ ] (اِخ ) قلعه ای است ویران بر فرات ، از آن است موبد خلیل بن ابراهیم . (منتهی الارب ).


عمق . [ ع َ ] (اِخ ) چشمه ای است در وادی فرع . (منتهی الارب ).


عمق. [ ع َ ] ( ع اِ ) غوره خرما در آفتاب نهاده جهت خشک شدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کرانه دشت دور از دیدار. ( منتهی الارب ). نواحی دوردست از مفازه و بیابان. ( از اقرب الموارد ). ج ، اَعماق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عُمق. رجوع به عُمق شود. || مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. ( منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. ( از اقرب الموارد ). ج ، اَعماق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عُمق. عُمُق. رجوع به عُمق شود.

عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) قلعه ای است ویران بر فرات ، از آن است موبد خلیل بن ابراهیم. ( منتهی الارب ).

عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) چشمه ای است در وادی فرع. ( منتهی الارب ).

عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) کوره ای است در نواحی حلب در شام. و ابتدا از نواحی انطاکیه بشمار می رفت و نام آن در شعر متنبی و ابوالعباس صفری آمده است. ( از معجم البلدان ). شهرستانی است در سواد حلب. ( منتهی الارب ).

عمق. [ع َ ] ( اِخ ) وادیی است از وادیهای طائف. و هنگام محاصره طائف حضرت رسول ( ص ) به این مکان فرودآمدند. در آنجا چاهی است که عمیقتر از آن در طائف نباشد. ( از معجم البلدان ). رودباری است در طائف. ( منتهی الارب ).

عمق. [ ع َ ] ( اِخ ) موضع و جایگاهی است بنزدیکی مدینه از بلاد مُزَینه ، و عبیداﷲبن قیس بیت شعری درباره آن دارد که در معجم البلدان مذکور است. و برخی گویند که عمق چشمه ای است در وادی فُرع. ( از معجم البلدان ). موضعی است یا آبی است به بلاد مزینه. ( منتهی الارب ).

عمق. [ ع َ م َ ] ( اِخ ) موضعی یا آبی است به بلاد مزینه. ( منتهی الارب ). عَمق.

عمق. [ ع َ م َ ] ( ع اِ ) حق و استحقاق. ( اقرب الموارد ). حق. یقال : له فیه عمق ؛ یعنی مر او را حقی است در آن. ( منتهی الارب ).

عمق. [ع ِ م َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عَمیقة. رجوع به عمیقة شود.

عمق. [ ع ُ ] ( ع مص ) دورتک و دراز گردیدن. ( منتهی الارب ). دور و دراز و گسترده و عمیق شدن. ( از اقرب الموارد ). عَماقة. رجوع به عماقة شود.

عمق. [ ع ُ ] ( ع اِ ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن. ( منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن. ( از اقرب الموارد ). ج ، اَعماق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). عَمق. عُمُق. مغاکی.( دهار ). ژرفا و تک از هر گودی. ( ناظم الاطباء ). ژرفنا. ژرفی. گودی. ته. بن. فرود. تک : زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125 ). || یکی از ابعاد سه گانه جسم است در مقابل طول وعرض. ستبرنا. ژرفا. ژرفنا : و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه کمتر است او را عرض نام کنند، ای پهنا، و سدیگر را عمق نام کنند، ای ژرفا. ( التفهیم ).

عمق . [ ع َ ] (اِخ ) کوره ای است در نواحی حلب در شام . و ابتدا از نواحی انطاکیه بشمار می رفت و نام آن در شعر متنبی و ابوالعباس صفری آمده است . (از معجم البلدان ). شهرستانی است در سواد حلب . (منتهی الارب ).


عمق . [ ع َ ] (اِخ ) موضع و جایگاهی است بنزدیکی مدینه از بلاد مُزَینه ، و عبیداﷲبن قیس بیت شعری درباره ٔ آن دارد که در معجم البلدان مذکور است . و برخی گویند که عمق چشمه ای است در وادی فُرع . (از معجم البلدان ). موضعی است یا آبی است به بلاد مزینه . (منتهی الارب ).


عمق . [ ع َ ] (ع اِ) غوره ٔ خرما در آفتاب نهاده جهت خشک شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کرانه ٔ دشت دور از دیدار. (منتهی الارب ). نواحی دوردست از مفازه و بیابان . (از اقرب الموارد). ج ، اَعماق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عُمق . رجوع به عُمق شود. || مغ چاه و وادی و کوه و جز آن . (منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن . (از اقرب الموارد). ج ، اَعماق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عُمق . عُمُق . رجوع به عُمق شود.


عمق . [ ع َ م َ ] (اِخ ) موضعی یا آبی است به بلاد مزینه . (منتهی الارب ). عَمق .


عمق . [ ع َ م َ ] (ع اِ) حق و استحقاق . (اقرب الموارد). حق . یقال : له فیه عمق ؛ یعنی مر او را حقی است در آن . (منتهی الارب ).


عمق . [ ع ُ ] (ع مص ) دورتک و دراز گردیدن . (منتهی الارب ). دور و دراز و گسترده و عمیق شدن . (از اقرب الموارد). عَماقة. رجوع به عماقة شود.


عمق . [ ع ُ م َ ] (اِخ ) جاده راه مکه بین معدن بنی سُلَیم و ذات عِرق و عامه آن را عُمُق خوانند که خطاست . (از معجم البلدان ). فرودگاهی است در میان ذات عرق و معدن بنی سلیم . (از منتهی الارب ).


عمق . [ ع ُ م ُ ] (ع اِ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن . (منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن . (از اقرب الموارد). عُمق . عَمق . || ج ِ عَمیقة. رجوع به عمیقة شود.


عمق . [ع َ ] (اِخ ) وادیی است از وادیهای طائف . و هنگام محاصره ٔ طائف حضرت رسول (ص ) به این مکان فرودآمدند. در آنجا چاهی است که عمیقتر از آن در طائف نباشد. (از معجم البلدان ). رودباری است در طائف . (منتهی الارب ).


عمق . [ع ِ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَمیقة. رجوع به عمیقة شود.


عمق . [ ع ُ ] (ع اِ) مغ چاه و وادی و کوه و جز آن . (منتهی الارب ). قعر چاه و دره و وادی و امثال آن . (از اقرب الموارد). ج ، اَعماق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عَمق . عُمُق . مغاکی .(دهار). ژرفا و تک از هر گودی . (ناظم الاطباء). ژرفنا. ژرفی . گودی . ته . بن . فرود. تک : زندگانی خداوند دراز باد، اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). || یکی از ابعاد سه گانه ٔ جسم است در مقابل طول وعرض . ستبرنا. ژرفا. ژرفنا : و عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا، و آنکه کمتر است او را عرض نام کنند، ای پهنا، و سدیگر را عمق نام کنند، ای ژرفا. (التفهیم ).
نه طول است او را نه عرض و نه عمق
نه اندر سطوح و نه در انتهاست .

ناصرخسرو.


در کشاف اصطلاحات الفنون ، تعریف عمق چنین آمده است : عمق بر چند معنی اطلاق شود: اول ، سومین امتدادی که مقاطع باشد هر یک از دو امتداد پیش از خود را بر زوایا (دو امتداد دیگر درازا و پهنا است ) و بدین معنی عمق سومین ابعاد جسمی است . دوم ، «ثخن » مطلقاً، خواه نازل باشد و خواه صاعد، و آن را جسم تعلیمی نیز گویند، و اینکه گویند هر جسمی فی نفسه عمیق است از این معنی گرفته شده . سوم ، «ثخن » نازل یعنی مقید به اعتبار نزولش ؛ اما ثخن صاعد را سمک نامند. چهارم ، امتداد از سینه تا «ظَهر» انسان ، و امتداد از «ظَهر» چهارپایان تا زمین . || کرانه ٔدشت دور از دیدار. (منتهی الارب ). نواحی دوردست از مفازه و بیابان . (از اقرب الموارد). ج ، أعماق . (منتهی الارب ). عَمق . رجوع به عَمق شود.

فرهنگ عمید

۱. فاصلۀ سطح تا انتهای چیزی، ژرفا.
۲. بخش داخلی چیزی، گودی.
۳. شدت، اندازه: هنوز به عمق عشقش آگاه نشده بود.
۴. (اسم مصدر ) [مجاز] معنای ژرف داشتن، عمیق بودن.

فرهنگ فارسی ساره

ژرفا، گود


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عمق به معنی گودی به کار می رود.
از عمق در باب های طهارت ، اجاره و قصاص مطالبی آمده است.
← در طهارت
۱. ↑ جواهر الکلام، ج۱، ص۱۷۲.
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۵، ص۴۸۶، برگرفته از مقاله«عمق».
...

[ویکی الکتاب] معنی غَوَّاصٍ: کسی که تا عمق زیاد زیر آب فرو می رود
تکرار در قرآن: ۱(بار)

جدول کلمات

کنه

پیشنهاد کاربران

ژرفا

قعر

فاصله از سطح
( برعکس ارتفاع:فاصله از کف به بالا )

ارتفاع

این واژه چه بسا که ایرانی باشد :
یکی از معنی های " مغ" ژرف است که همانندی با واژه عمق نیز دارد

عمق : [ اصطلاح فوتبال ]در تاکتیهای دفاعی، عمق به معنی داشتن چندین مدافع است.
این واژه همچنین بیانگر استفاده از مدافعین نه در یک خط ( مسطح ) می باشد. در حمله نیز چنین مفهومی را دارد، یعنی نشان می دهد که خط حمله ما مسطح ( flat ) نیست و بیش از دو نفر در آن بکار گرفته می شوند.

عمق Depth : [ اصطلاح بازار یابی ] زیرمجموعه یا سازمان فروش شما.

واژه ی عمق یا Depth : در زبان ترکی به ته و پایین ترین قسمت هر چیز دیب یا دیپ گفته می شود که به نظر می رسد با واژه Depth انگلیسی سنجیدنی است .

ارتفاع زیاد

میزان

یعنی شناختن ضمیر و باطن و درون هرچیز با هر شخص میباشد.

ژرفنا . . . .


کلمات دیگر: