کلمه جو
صفحه اصلی

پیه


مترادف پیه : چربی، روغن، زیت

فارسی به انگلیسی

suet, fat


fat, suet, tallow

مترادف و متضاد

چربی، روغن، زیت


adipose (اسم)
پیه

fat (اسم)
پیه، چاق، چربی

suet (اسم)
پیه

فرهنگ فارسی

( اسم ) آرد چو برگیان کرده قاروت که از آرد جو برشته کنند٠
تابع و پیرو

چربی حیوانی جامد حاصل از بافت‌های چربی گوسفند یا گاو که حاوی مقدار زیادی اسید چرب اشباع و تک‌غیراشباع (monounsaturated) و سفید و بدون بو و طعم است


فرهنگ معین

(یِ ) (اِ. ) چربی ، روغن ، به ویژه چربی حیوانی . ، ~ چیزی را به تن مالیدن خود را برای تحمل امر ناگواری آماده کردن .

لغت نامه دهخدا

پیه . [ پ َ ی َ / ی ِ ] (اِ) آرد جو بریان کرده . پست جوبریان کرده . قاووت . قاووت که از آرد جو برشته کنند. نوعی قاووت که مازندرانیان از آرد جو بوداده کنند.


پیه . [ پ َ ی َ / ی ِ ] (ص ) تابع و پیرو. (برهان ).


پیه .(اِ) شحم . پِه ْ. وزد. پی . حمیش . چربوی گذاخته ٔ حیوان . چربوی گوسفند و دیگر جانوران . چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گویند. (غیاث ). قسمی چربی که در بعض اعضاء حیوان است چون چربوی چادرپیه و چربوی روی کلیتین و غیره . عتق . ربح . رادفة. ضنط. قشم . قمة. سدین . کدنة. سعن . مراغ . مرعة. علکد. مکال . رعم . غیب . (منتهی الارب ) :
گرگ را با میش کردن قهرمان باشد ز جهل
گربه را با پیه کردن پاسبان باشد خطا.

سنائی .


که سیه سار بر نتابد پیه .

سنائی .


نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .

سنائی .


سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.

نظامی .


پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ٔ ده ساله بر ابرو چه سود.

نظامی .


ز آتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گرده ٔ یاقوت بست .

نظامی .


هر که از پهلوی خود پیه توان برد چو شمع
قوت روز از دگران خواستنش نازیباست .

اثیر اومانی .


ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی .

مولوی .


دگر دیده چون بر فروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ .

سعدی .


نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج
مخیر و قدید و دنبه و پیه و پیاز.

بسحاق اطعمه .


صماح ؛ پیه گداخته که دواء بر شکاف پاشنه نهند. متخوس ؛ آنکه گوشت و پیه وی پیدا باشد از فربهی . انهمام ؛ گداخته شدن پیه . هم ّ؛ گداختن پیه را. هرب ؛ پیه تنک بالای شکنبه و روده . جمیل ، هاموم ؛ پیه گداخته . عبرود؛ پیه جنبان و لرزان . عثل ؛ چادرپیه بالای روده و شکنبه ٔ گوسفند. هانة؛ پیه شتر. فتح ؛ پیه مانندی در شتران . خلم ؛ پیه روده های و گوسفند. جلم ؛ پیه روده و شکنبه ٔ گوسفند. رکی ؛ پیه زود گداز. تجمل ؛ پیه گداخته خوردن . سدیف ؛ پیه کوهان . کشیة؛ پیه شکم سوسمار. شحمة کرمة؛ پیه گرد آمده . اطیبان ؛ پیه و جوانی . شحم ؛ پیه خوار شدن مرد. ملغوس ؛ پیه خام . غُسن ، غُسَن ؛ پیه دیرینه . زهم ؛ پیه جانور دشتی . مقله . پیه درون چشم . سیاهی و سپیدی چشم . ماهج ؛ پیه تنک . مانة؛ پیه پاره ٔ چسبیده در باطن پوستک درونی . مخ ؛ پیه چشم . (منتهی الارب ).
- امثال :
پیه زیادی را بپاشنه می مالد ؛ چون بسیار دارد اسراف میکند. (امثال و حکم دهخدا).
بز را غم جانست ، قصاب را غم پیه ؛ نظیر هر که بفکر خویش است .
- پیه چشم ؛ شحمةالعین ، پرده ٔ سفید که بر سیاهی یا سپیده ٔ چشم افتد. رجوع به پیه آوردن شود. نقی ؛ پیه چشم از فربهی . (منتهی الارب ).
- دلش پیه دارد ؛ ترشی های تند را تواند خورد.
|| غرور و کبر؛گویند فلانی در پیه خود میمیرد، یعنی از کبر و غرور خود در اندوه است . (برهان ).
- پیه چیزی یا کاری را بتن مالیدن ؛ عواقب آنرا تحمل کردن . با شدائد احتمالی آن ساختن . صاحب آنندراج گوید: چیزی که بالفعل ممکن الحصول نباشد متوقع حصول آن بودن و قیل من پیه آنرا بخود مالیده ام هر چه خواهد بشود و حاصل آنکه مضرتی که در ارتکاب این امر است آنرا برخود هموار کرده ام چنانکه گویند پیه کشته شدن را بخود مالیده ام و در مصطلحات [ بمعنی ] بصفات او متصف ساختن [ است ] - انتهی :
تا پیرهن حیات را پوشیدم
با شعله ٔ سخت همزبان گردیدم .
القصه که پیه سوختن را چون شمع
روز اول بخویشتن مالیدم .
- پیه گرگ مالیدن بر کسی ؛ او را از چشم و نظر دیگران انداختن و بیقدر کردن و منفور مردمان کردن کسی را (بتصور عوام ):
گرگست در عهد شما از بز گریزان گوئیا
عدل تو شحم گرگ را مالید در لحم غنم .

سلمان ساوجی .


صاحب آنندراج گوید: پیه گرگ بر پیرهن مالیدن ؛ کنایه از خدع و فریب بکار بردن است . (آنندراج ) :
پیه گرگست که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم .

صائب .


عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چو پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف .

صائب .


و صاحب غیاث نیز گوید: مکر و فریب کردن . رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 264 شود.
- مثل پیه ؛ هندوانه ٔ سخت نارسیده و سفیداندرون .
- مثل پیه دان ؛ ساعت قراضه و بد. رجوع به پیهدان شود.
- مثل پیه گرگ ؛ جدائی افکن . منفور ساز.
پیه را ترکیبات دیگری است چون دژپیه و جز آن .
|| گوشت پاره ای از نباتات چون پیه کبست و پیه نار و جز آن .
- پیه انار ؛ شحمةالرمان ، سپیدی که در درون دارد و ناردانه ها بر آن تعبیه شده است .
- پیه بالنگ ؛ پوست بالنگ .
- پیه خرمابن ؛دل آن . جذبة. جابور. جمارة. شحمة، جذب ؛ بریدن پیه خرما را. جذمة؛ پیه بالائین خرمابن . جبذة؛ پیه ٔ درخت خرما که در آن خشونت باشد. تجمیر؛ بریدن پیه خرمابن را. درعةالنخل ؛ پیه خرمابن که در ریشه ٔ درخت پوشیده باشند. خراط؛ خریطی ، خراطی ؛ پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. خنضاب ؛ پیه مقل . صیق ؛ پیه سرخ داخل خرمابن . لب ، جذاب ؛ پیه خرما. قلب ، کثر؛ پیه خرمابن . (منتهی الارب ).
- پیه کبست ؛ شحم حنظل . گوشت حنظل .

پیه.( اِ ) شحم. پِه ْ. وزد. پی. حمیش. چربوی گذاخته حیوان. چربوی گوسفند و دیگر جانوران. چیزی سپید که بر گوشت مانند روغن منجمد میباشد و آنرا به عرف چربی گویند. ( غیاث ). قسمی چربی که در بعض اعضاء حیوان است چون چربوی چادرپیه و چربوی روی کلیتین و غیره. عتق. ربح. رادفة. ضنط. قشم. قمة. سدین. کدنة. سعن. مراغ. مرعة. علکد. مکال. رعم. غیب. ( منتهی الارب ) :
گرگ را با میش کردن قهرمان باشد ز جهل
گربه را با پیه کردن پاسبان باشد خطا.
سنائی.
که سیه سار بر نتابد پیه.
سنائی.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه.
سنائی.
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.
نظامی.
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود.
نظامی.
ز آتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گرده یاقوت بست.
نظامی.
هر که از پهلوی خود پیه توان برد چو شمع
قوت روز از دگران خواستنش نازیباست.
اثیر اومانی.
ای دریغا گر بدی پیه و پیاز
په پیازی کردمی گر نان بدی.
مولوی.
دگر دیده چون بر فروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.
نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج
مخیر و قدید و دنبه و پیه و پیاز.
بسحاق اطعمه.
صماح ؛ پیه گداخته که دواء بر شکاف پاشنه نهند. متخوس ؛ آنکه گوشت و پیه وی پیدا باشد از فربهی. انهمام ؛ گداخته شدن پیه. هم ؛ گداختن پیه را. هرب ؛ پیه تنک بالای شکنبه و روده. جمیل ، هاموم ؛ پیه گداخته. عبرود؛ پیه جنبان و لرزان. عثل ؛ چادرپیه بالای روده و شکنبه گوسفند. هانة؛ پیه شتر. فتح ؛ پیه مانندی در شتران. خلم ؛ پیه روده های و گوسفند. جلم ؛ پیه روده و شکنبه گوسفند. رکی ؛ پیه زود گداز. تجمل ؛ پیه گداخته خوردن. سدیف ؛ پیه کوهان. کشیة؛ پیه شکم سوسمار. شحمة کرمة؛ پیه گرد آمده. اطیبان ؛ پیه و جوانی. شحم ؛ پیه خوار شدن مرد. ملغوس ؛ پیه خام. غُسن ، غُسَن ؛ پیه دیرینه. زهم ؛ پیه جانور دشتی. مقله. پیه درون چشم. سیاهی و سپیدی چشم. ماهج ؛ پیه تنک. مانة؛ پیه پاره چسبیده در باطن پوستک درونی. مخ ؛ پیه چشم. ( منتهی الارب ).
- امثال :
پیه زیادی را بپاشنه می مالد ؛ چون بسیار دارد اسراف میکند. ( امثال و حکم دهخدا ).

فرهنگ عمید

بافت چرب و سفیدرنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید می شود.
* پیه آوردن: (مصدر لازم )
۱. انباشته شدن چربی در عضوی از بدن.
۲. [مجاز] چاق شدن.
* پیه چیزی را به تن (بدن ) خود مالیدن: [عامیانه، مجاز] زحمت و سختی آن را پذیرفتن.
* پیه قاوندی: [قدیمی] روغنی سفیدرنگ و سفت، مانند پیه که از دانه ای گرفته می شود، شحم قاوندی.
* پیه گرفتن: (مصدر لازم ) = * پیه آوردن

بافت چرب و سفیدرنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید می‌شود.
⟨ پیه آوردن: (مصدر لازم)
۱. انباشته شدن چربی در عضوی از بدن.
۲. [مجاز] چاق شدن.
⟨ پیه چیزی را به تن (بدن) خود مالیدن: [عامیانه، مجاز] زحمت و سختی آن را پذیرفتن.
⟨ پیه قاوندی: [قدیمی] روغنی سفیدرنگ و سفت، مانند پیه که از دانه‌ای گرفته می‌شود؛ شحم قاوندی.
⟨ پیه گرفتن: (مصدر لازم) = ⟨ پیه آوردن


دانشنامه عمومی

پیه چربی گرفته شده از گوشت گاو، گوشت گوسفند یا دیگر جانوران است.
لغت نامه دهخدا
ویکی پدیای انگلیسی
فرهنگ واژه های مصوّب فرهنگستان ـ دفتر هفتم (Tallow)

دانشنامه آزاد فارسی

پیه (tallow)
(یا: پی) چربی جامدی که از بافت ها و ذخایر چربی جانوران، به ویژه گاو و گوسفند، تهیه می شود. پیه خالص سفید و بی بو و بی طعم است. پیه عمدتاً از تری گلیسریدهای استئاریک، پالمیتیک، و اسید اولئیک تشکیل می شود. معمولاً برای تولید پیه در مقیاس تجاری چربی و دنبه را در ظرف های بستۀ تحت فشار گرما می دهند. از پیه برای ساختن صابون و شمع استفاده می کنند. قبلاً به منزلۀ روان کار نیز به کار می رفت.

فرهنگستان زبان و ادب

{tallow} [علوم و فنّاوری غذا] چربی حیوانی جامد حاصل از بافت های چربی گوسفند یا گاو که حاوی مقدار زیادی اسید چرب اشباع و تک غیراشباع (monounsaturated ) و سفید و بدون بو و طعم است

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پیه، نوعی خاص از چربی جانوران می باشد.
پیه واژه ای فارسی به معنای چربی گوسفند و جانوران دیگر است.

تعریف پیه
ماده ای است که بر گوشت قرار دارد و رنگ و نوع آن بر حسب جنس و سن حیوان متفاوت است و وجود یا عدم آن در حیوان نشانه چاقی یا لاغری آن شمرده می شود.

معادل عربی
معادل عربی آن «شَحْم» است که دقیقاً به همین معنا به کار رفته است.

کاربرد پیه
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: pi
طاری: pi
طامه ای: pi
طرقی: pi
کشه ای: pi
نطنزی: pi


گویش مازنی

/peye/ عقب پشت سر

عقب پشت سر


/pee/ آرد و شکر بریان شده

آرد و شکر بریان شده


واژه نامه بختیاریکا

( پِیَه ) تیه؛ حرف تعجب در بختیاری

جدول کلمات

چربی, سفیدی روی گوشت

پیشنهاد کاربران

پیه یا پی :
پیه چربی گرفته شده از گوشت گاو، گوشت گوسفند، خوک یا دیگر جانوران است. پیه شامل تری گلیسیریدها ( چربی ) است که بیشتر از اسید استاریک و ان - نیتروزو - ان - متیل اوره تشکیل می شوند. پیه را می توان بدون یخچال ( ولی در محفظه های دربسته ) برای مدت طولانی ذخیره و نگهداری کرد. در گذشته از پیه در تولید شمع و صابون استفاده می شد.

Rendered form of beef or mutton fat

Tallow is a rendered form of beef or mutton fat, primarily made up of triglycerides

In industry, tallow is not strictly defined as beef or mutton fat. In this context, tallow is animal fat that conforms to certain technical criteria, including its melting point. Commercial tallow commonly contains fat derived from other animals, such as lard from pigs, or even from plant sources


کلمات دیگر: