کلمه جو
صفحه اصلی

علوفه


مترادف علوفه : علف، علفه، علیق

فارسی به انگلیسی

provender, forage, fodder, chaff, feed, pasture

provender, fodder, forage


chaff, feed, fodder, forage, pasture, provender


فارسی به عربی

استمرار , علف

مترادف و متضاد

feed (اسم)
خورد، خورش، خوراک، علوفه

keep (اسم)
توجه، حفاظت، امانت داری، علوفه، نگاهداری

provision (اسم)
ماده، شرط، بند، قید، اغذیه، علوفه، توشه، تهیه، قوانین، تدارک، شرط کردن

fodder (اسم)
علف، علوفه، علیق، علوفه دادن، سورسات

forage (اسم)
علف، علوفه، علیق، سورسات، تلاش و جستجو برای علیق

provender (اسم)
غذا، علف، علوفه، علیق، سورسات، خواربار، اذوقه

feed-stuff (اسم)
علوفه، خوراک حیوانات

علف، علفه، علیق


فرهنگ فارسی

خوارک ستور، آنچه چهارپایان بخورندازکاه وجووعلف
( اسم ) ۱ - آنچه که ستور آن را بخورد از کاه و جو و علف . ۲ - علف . ۳ - مالیاتی که برای تهیه علوفه مامورانی که از دهات عبور می کردند وصول می شد ( ایلخانان قاجاریه ) .

فرهنگ معین

(عُ فِ ) [ ع . علوفة ] (اِ. ) خوراک چهار - پایان .

لغت نامه دهخدا

( علوفة ) علوفة. [ ع َ ف َ ] ( ع اِ ) هرچه ستور بخورد آنرا. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آنچه از علف خورند. ( ازلسان العرب ). ج ، عُلَف ( اقرب الموارد )، عُلْف ( منتهی الارب )، عَلائف. ( لسان العرب ). عُلوفه ( در تداول فارسی زبانان ). || ( ص ) ناقه و گوسپند که علوفه به خوردن دهی آن را و به چرا نگذاری. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). شتر ماده یا گوسفندی که برای فربه شدن ، علف داده شود و به چرا فرستاده نشود. ( از لسان العرب ). این لغت برای مفرد و جمع به کار میرود. ( از اقرب الموارد ). رجوع به عَلیفة و مُعلّفة شود. گوسفند پرواری. || شتر طلح خوار. ( منتهی الارب ).

علوفة. [ ع ُ ف َ ] ( ع اِ ) ج ِ عَلَف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و عِلاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). || خوردنی و خوراک. ( غیاث ). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور : سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه برساختند.
فردوسی.
چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفه ایشان داد.( تاریخ بخارا ). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. ( تاریخ بخارا ). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا ماده طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 266 ).

علوفة. [ ع َ ف َ ] (ع اِ) هرچه ستور بخورد آنرا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنچه از علف خورند. (ازلسان العرب ). ج ، عُلَف (اقرب الموارد)، عُلْف (منتهی الارب )، عَلائف . (لسان العرب ). عُلوفه (در تداول فارسی زبانان ). || (ص ) ناقه و گوسپند که علوفه به خوردن دهی آن را و به چرا نگذاری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شتر ماده یا گوسفندی که برای فربه شدن ، علف داده شود و به چرا فرستاده نشود. (از لسان العرب ). این لغت برای مفرد و جمع به کار میرود. (از اقرب الموارد). رجوع به عَلیفة و مُعلّفة شود. گوسفند پرواری . || شتر طلح خوار. (منتهی الارب ).


علوفة. [ ع ُ ف َ ] (ع اِ) ج ِ عَلَف . رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و عِلاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء). || خوردنی و خوراک . (غیاث ). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور : سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه برساختند.

فردوسی .


چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفه ٔ ایشان داد.(تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا ماده ٔ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 266).

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) = علف
۲. [قدیمی، مجاز] آذوقه.

دانشنامه عمومی

علوفه به گیاهانی گفته می شود که به منظور تغذیه حیوانات اهلی و دام کاشته می شود. علوفه ممکن است دربرگیرنده مواد حبوبات نرم، ته مانده محصولات کشاورزی و خود محصولات کشاورزی تولید شده به منظور تولید علوفه باشد.
علوفه هیدروپونیک
یونجه
شبدر
علوفه حیوانات محافظت شده باید نرم باشد و از مواد علوفه ای برش داده شده به وجود می آید.
علوفه (به انگلیسی: Fodder) غذای چهارپایان، دام و نیز حیوانات اهلی است که شامل تمامی گیاه با برگ، ساقه و دانه های آن مانند ذرت و سورگوم می باشد.
فهرست برخی گیاهان علوفه ای مورد استفاده برای تغذیه دام

واژه نامه بختیاریکا

اِلیق

پیشنهاد کاربران

در پهلوی " واستر " برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی نوشته مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.

با درود به پارسی دوستان گرانسنگ
واستر گویا به واژه استر برمی گردد چنانکه معین در واژه نامه خود آورده:
واستریوش
( تَ ) [ په . ] ( اِ. ) کشاورز و آن یکی از طبقات چهارگانة عهد ساسانی به شمار می رفته . ج . واستریوشان .
واستریوش بد
( بذ ) ( واستریوش بد . بَ ) [ په . ] ( اِ. ) رییس طبقة کشاورزان ( عهد ساسانی ) .
از سویی واژه چره را در دهخدا بنگرید:
چره . [ چ َ رَ/ رِ ] ( اِمص ) عمل چریدن . چرا. چرا کردن . رجوع به چره کردن شود.
◄ ( اِ ) قسمی علف خوراک حیوان است . ( فرهنگ نظام ) .
◄ خوراک مخصوصی که شبها بعد از شام میخورند، با لفظ شب ( شب چره ) استعمال میشود. ( فرهنگ نظام ) . با کلمه ٔ �شب � و �لب � بصورت �شبچره � و �لبچره � ترکیب شود و معنی خوردنی های شور یا شیرینی را دهد که شب هنگام بعضی اشخاص چون گرد هم آیند بدانها تنقل کنند.
♦ شبچره ، لبچره ؛ خوردنی هایی از نوع نقل و آجیل را گویند که چون عده ای شب هنگام گرد هم آیند بخوردن آنها سرگرم شوند. رجوع به لب چره شود.
علوفه همان گیاه خشک شده است، اکنون با آمیختن دو واژه خشک و چره واژه ( خشک چره یا خشک چر یا خشکه چر ) یا همان کاه برابر علوفه بدست می آید.
بادرود







بادرود دوباره
بنده در واژه ناه دهخئا این واژه را یافتم:
گیهه
گیهه . [ هََ/ هَِ ] ( اِ ) علیق . ( ناظم الاطباء ) . از قبیل کاه و ینجه و جز آن که خوراک ستوران باشد.
◄ تموش . ( ناظم الاطباء ) ( از اشتنگاس ) . بته ٔ خار. خاربن .
◄ تمشک جنگلی .
با سپاس



واش

در نسک پارسی به پهلوی بهرام فره وشی vāsān نوشته شده

در زبان ترکی به علوفه و علف که به خورد حیوانات داده می شود یئم گفته می شود. این واژه در ترکی استانبولی به غذا و خوراک انسان گفته می شود yeyim ( یئیم ) .
در زبان ترکی به شنگ که نوعی گیاه خوردنی است یئمْنیک ( خوردنی ) گفته می شود.


کلمات دیگر: