مترادف فلج : افلیج، زمینگیر، معلول
برابر پارسی : زمین گیر، تن بیمار، ازکار افتاده
paralysis, paralytic
paralysis, palsy
افلیج، زمینگیر، معلول
(فَ لْ) (اِ.) قفل ، زنجیر پشت در.
(فَ لَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کجی پای . 2 - در فارسی به معنی سستی و نق ص در اعضای بدن .
علی قرط اندکانی .
رودکی .
فلج . [ ف َ ] (اِخ ) نام شهری است ، و گویند بطن فلج ، واقع در طریق بصره و حمی ضریه ، و نیز گویند فلج ازآن ِ بنی عنبر است در راه رخیل به محازه که اول دهناء است . (معجم البلدان ). یکی از قراء بنی عامربن صعصعةاست در راه عقیق به حجر به یک روزه راه بر راه صنعاء. و فلج نام دو جنگ است . (از مجمع الامثال میدانی ).
فلج . [ ف َ ] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب ). || نیمه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، فلوج . || جوی خرد. (منتهی الارب ). رجوع به فُلُج شود. || (مص ) فیروزی و رستگاری یافتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || قسمت کردن . || دونیم ساختن . || زمین شکافتن بجهت زراعت . || خراج بریده واجب کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فلوج شود.
فلج . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش ابهررود شهرستان زنجان دارای 200 تن سکنه . آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و انگور است . این ده را پلک هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فلج . [ ف َ ل َ ] (ع اِ)جوی خرد. ج ، افلاج . || (اِمص ) گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش ، یا عام است . || (مص ) فالج زده گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) کجی پای . (فرهنگ فارسی معین ). || در تداول عوام فارسی زبانان ، فالج ، بیحسی دست و پای . فلج به دو فتحه که به معنی فالج و بیحسی استعمال میشود، در زبان عرب به معنی کجی پاهاست و آن را که بدین عیب معیوب باشد «افلج » گویند، مانند اعور. در ذیل اقرب الموارد آمده است : الفلج هو انقلاب القدم علی الوحشی و زوال الکعب ، و قیل الافلج الذی اعوجاجه فی یدیه فان کان فی رجلیه فهو افحج .
- فلج اطفال ؛ بیماریی است میکربی که دست و پای کودکان را از حرکت می اندازد.
- فلج پلک فوقانی ؛ از کار افتادن اعصاب بالابرنده و پائین آورنده و حرکت دهنده ٔ عضلات پلک فوقانی . استرخاء جفن اعلی . (فرهنگ فارسی معین ).
- فلج شدن . رجوع به فلج شدن شود.
- فلج عصبی ؛از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکن است بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا بعلت امراض عفونی باشد. استرخاء عصبی . (فرهنگ فارسی معین ).
- فلج کردن . رجوع به فلج کردن شود.
- فلج گردیدن . رجوع به فلج گردیدن شود.
فلج . [ ف ِ ] (ع اِ) نیمه و نصف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، فلوج . (منتهی الارب ). || پیمانه ٔ معروفی است ، و نیز پیمانه ای است که به سریانی «فالغ» گویند. (از اقرب الموارد). پیمانه ای است . (منتهی الارب ).
فلج . [ ف ُ ](ع اِمص ) پیروزی و رستگاری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) ماه . (اقرب الموارد).
فلج . [ ف ُ ل ُ ] (اِخ ) نام بتی بوده است ازآن ِ بنی طی در نجد، و آن در وسط اجاء قرار داشته و بصورت تلی سرخ فام شبیه انسان بوده و دو شمشیر داشته که حارث بن ابی شمشیر آنها را بدان حمایل کرده بود و علی بن ابی طالب (ع ) این دو شمشیر را به حضور پیغمبر آورد و حضرت یکی از آنها را به خود علی داد. فلج یکی دو تا نیست و به همین جهت بزرگترین فلج را فلج الافلاج گفته اند. (از معجم البلدان ).
فلج . [ ف َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه دارای 40 تن سکنه . آب آن از قنات و محصولش غله ، پنبه و ابریشم است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).