کلمه جو
صفحه اصلی

فن


مترادف فن : تکنیک، هنر، حیله، رمز، شگرد، لم، نغمه، راه، روش

برابر پارسی : هنر، روش، شگرد، شِگرد

فارسی به انگلیسی

art, branch of knowledge, science, etc., technique, trick, knack, branch (of knowledge), greasepaint, shift, technology

art, branch (of knowledge), technique, knack, trick


art, greasepaint, science, shift, technique, technology


فارسی به عربی

احتیال , تقنی , فن ، اِحْتِرافٌ

عربی به فارسی

هنر , فن , صنعت , استعداد , استادي , نيرنگ


مترادف و متضاد

art (اسم)
هنر، استعداد، فن، صنعت، استادی، نیرنگ

manner (اسم)
راه، رفتار، طرز عمل، عنوان، قسم، سیاق، فن، نوع، سبک، چگونگی، تربیت، ادب، روش، رسوم، طرز، طریقه، طریق، سان، طور، مسلک، سلیقه

mode (اسم)
طرز عمل، فن، مقام، سبک، رسم، وجه، طرز، اسلوب، طریقه، طریق، طور

technique (اسم)
فن، شیوه، تکنیک، روش فنی، شگرد فن، اصول مهارت

branch of knowledge (اسم)
فن

branch of science (اسم)
فن

تکنیک، هنر


حیله، رمز، شگرد، لم


نغمه


راه، روش


۱. تکنیک، هنر
۲. حیله، رمز، شگرد، لم
۳. نغمه
۴. راه، روش


فرهنگ فارسی

فرانسو ( بارن ) مورخ فرانسوی ( و.پاریس ۱۷۷۸ - ف. ۱۸۳۷ م . ) وی منشی ناپلئون بناپارت بود و از خود یادداشتهای سودمندی بجا گذاشته که در حکم اسناد تاریخی زمان وی بشمار میرود .
حال، گونه، نوع، قسم، هنر
( اسم ) ۱ - حال گونه ۲ - شاخ درخت ۳ - صنعت هنر ۴ - فریب حیله : صد فن بوجهل بدفتر نهد تهمت این علم بحیدر نهد ( امیر خسرو ) ۵ - نغمه راه ( موسیقی ) ۶ - راه روش جمع : فنون : افنان . جمع الجمع : افنانین

روش یا مهارتی در انجام دادن عملی


فرهنگ معین

(فَ نّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آگاهی های مربوط به صنعت یا علم . ۲ - حال ، گونه . ۳ - راه ، روش . ۴ - سرود طرب انگیز. ۵ - در فارسی ، حیله ، نیرنگ ، چاره . ج . فنون و افنان .

لغت نامه دهخدا

فن. [ ف َن ن ] ( ع اِ ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || گونه. ج ، افنان ، فنون. ( منتهی الارب ). نوع از چیزی ، و توسعاً به معنی صناعة و علم و قسم سخن به کار رود. ( از اقرب الموارد ). || سرود و آواز طرب انگیز. ( منتهی الارب ). نغمه. راه. || فریب. حیله. ( فرهنگ فارسی معین ) :
نهان نماند زیرا که کینه تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن به حیله و فن.
عنصری.
کس نیامد به هیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله و فن.
فرخی.
وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن.
ناصرخسرو.
خوی او ای پسر این است که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن.
ناصرخسرو.
هرچند بیشمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش.
ناصرخسرو.
زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه سحر است وفن.
سوزنی.
آیا به چه فن تو را توان دید
ای درهمه فن چو مرد یک فن.
انوری.
غم بیخ عمر می برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم.
خاقانی.
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.
خاقانی.
از چاه دی رسته به فن این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن اشک زلیخا ریخته.
خاقانی.
او مرا درحصار کرده به فن
من بر ایوان او حصارشکن.
نظامی.
در ره تاریک مردی جامه کن
منتظراستاده بود از بهر فن.
مولوی.
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و تزویر و فن.
سعدی.
ملک الموت را به حیله و فن
نتوانی که پنجه برتابی.
سعدی.
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشاندش سوی خانه خویشتن.
سعدی.
- پرفن ؛ پرحیله. مکار :
چه دانست کو جادوی پرفن است
بداندیش و بدگوهر و بدتن است.
فردوسی.
|| راه و روش. ( فرهنگ فارسی معین ). راه. روش. طرز. طریقه. طریق. اسلوب. شیوه. سان. ( یادداشت مؤلف ) :
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.
نظامی.
- حجاج فن ؛ آنکه روش او چون روش حجاج بود. به کنایت ، ستمکار و جبّار :

فن . [ ف َن ن ] (ع ص ، اِ) هو فن علم ؛ او نیکوپاینده و قیام ورزنده در علم است . (منتهی الارب ).


فن . [ ف َن ن ] (ع اِ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گونه . ج ، افنان ، فنون . (منتهی الارب ). نوع از چیزی ، و توسعاً به معنی صناعة و علم و قسم سخن به کار رود. (از اقرب الموارد). || سرود و آواز طرب انگیز. (منتهی الارب ). نغمه . راه . || فریب . حیله . (فرهنگ فارسی معین ) :
نهان نماند زیرا که کینه ٔ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن به حیله و فن .

عنصری .


کس نیامد به هیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله و فن .

فرخی .


وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن .

ناصرخسرو.


خوی او ای پسر این است که دانا را
نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن .

ناصرخسرو.


هرچند بیشمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش .

ناصرخسرو.


زلف بی آرام او پیرایه ٔ مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه ٔ سحر است وفن .

سوزنی .


آیا به چه فن تو را توان دید
ای درهمه فن چو مرد یک فن .

انوری .


غم بیخ عمر می برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم .

خاقانی .


تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.

خاقانی .


از چاه دی رسته به فن این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن اشک زلیخا ریخته .

خاقانی .


او مرا درحصار کرده به فن
من بر ایوان او حصارشکن .

نظامی .


در ره تاریک مردی جامه کن
منتظراستاده بود از بهر فن .

مولوی .


گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و تزویر و فن .

سعدی .


ملک الموت را به حیله و فن
نتوانی که پنجه برتابی .

سعدی .


به دلداری و چاپلوسی و فن
کشاندش سوی خانه ٔ خویشتن .

سعدی .


- پرفن ؛ پرحیله . مکار :
چه دانست کو جادوی پرفن است
بداندیش و بدگوهر و بدتن است .

فردوسی .


|| راه و روش . (فرهنگ فارسی معین ). راه . روش . طرز. طریقه . طریق . اسلوب . شیوه . سان . (یادداشت مؤلف ) :
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.

نظامی .


- حجاج فن ؛ آنکه روش او چون روش حجاج بود. به کنایت ، ستمکار و جبّار :
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن .

نظامی .


|| دانش . هنر. علم :
استاد حکمت من و شاگرد حکم دین
کز چند فن فلاطن یونان شناسمش .

فرخی .


خجسته ذوفنونی ، رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .

منوچهری .


در همه فن صاحب یک فن تویی
جان دو عالم به یکی فن تویی .

نظامی .


ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یکی تن دهند.

نظامی .


به اندک عمر شد دریادرونی
به هر فنی که گفتی ذوفنونی .

نظامی .


کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی .

خاقانی .


منصب تدریس خون گرید از آنک
فن عزالدین بوعمران نماند.

خاقانی .


|| کار. عمل . اثر. (یادداشت مؤلف ) :
دوست کاوّل شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دورنگ در هر فن .

خاقانی .


بهر این مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شد به فن .

مولوی .


موش تا انبار ما حفره زده ست
وز فنش انبار ما ویران شده ست .

مولوی .


|| داو کشتی . (غیاث ). در اصطلاح کشتی گیران ، کار. شیوه ٔ نبرد در کشتی : یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده سیصدوشصت فن فاخر بدانستی . (گلستان ). سیصدوپنجاه ونه فن او را درآموخت مگریک فن که در تعلیم او دفع انداختی . (گلستان ). || (مص ) راندن . (منتهی الارب ). طرد. (از اقرب الموارد). || فراموش کردن . (منتهی الارب ). || مغبون شدن . || دیر داشتن وام وجز آن . || آراستن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. کاری که مستلزم تجربه یا آموزش قبلی است: فن خانه داری.
۲. صنعت.
۳. (ورزش ) در کُشتی، هر عملی که کشتی گیر برای زمین زدن حریف و غلبه بر او انجام می دهد، بند.
۴. [قدیمی] نیرنگ.

دانشنامه عمومی

فن می تواند اشاره ای به یکی از موارد زیر باشد:
پنکه
فن مکانیکی، دستگاهی برای جابجایی هوا
فن شعر (ارسطو)
فن (نام)
فون

فرهنگستان زبان و ادب

{technic, technique (fr. )} [عمومی] روش یا مهارتی در انجام دادن عملی

واژه نامه بختیاریکا

فِند

جدول کلمات

شگرد, لم

پیشنهاد کاربران

شگرد

در پارسی : فند
ترفند= نیرنگ


در گویش تاتی فَن به شیوه، روش گویند و فِن به مقعد، کون گویند.

تکنیک، هنر، حیله، رمز، شگرد، لم، نغمه، راه، روش

فن : اگر واژه پند ( =راه ) ریشه ی واژه فن نباشد میتوان واژه سُغدی غَنγan به معنای صنعت مهارت را ریشه واژه امروزین فن دانست همانطور که در واژگان الغنجیدن و الفنجیدن به معنای کسب کردن ، اکتساب ، کسب، حرف غ به ف بدل شده است.
منبع : http://parsicwords. mihanblog. com/
دکتر کزازی واژه فن را با واژه بند در معنی دستان و نیرنگ هم ریشه می داند و در این مورد می نویسد: ( ( ریخت هایی دیگر از بند " پند و " فند " می تواند بود که هنوز به معنی شگرد و شیوه ی نازک و نغز در ریخت کوتاه شده ی " فن " در کُشتی کاربرد دارد . ) )
( ( بیامد به تخت کیی بر نشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 316. )


فکر می کنم منظورش در کل وسایل اینترنتیه

روشمند

کوک ِ کار ؛ شیوه ٔ آن. لم آن. سر آن. قسمت فنی آن : کوک کار را دانستن یا ندانستن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

رزاقی


کلمات دیگر: