کلمه جو
صفحه اصلی

محل


مترادف محل : جایگاه، جا، حله، ربع، ماوا، مسکن، مقام، مکان، موقعیت، موضع، نقطه، محلت، کوی، برزن، محله، سرگذر، اعتنا، توجه، موقع، وقت، هنگام، ارز، ارزش، قدر، منزلت، اعتبار، موجودی، فرصت، مجال مهلت، حد، اندازه، مورد

برابر پارسی : بوم، جا، جایگاه، جایگه

فارسی به انگلیسی

post, vacancy, stand, station, place, locality, point, site, spot, zone, age _, ery _, lieu, location, locus, neighborhood, ory _, position, situation, stead, where, whereabouts

place, locality, post, vacancy, space, credit allocation


heed


age _, ery _, lieu, locality, location, locus, neighborhood, ory _, place, point, position, site, situation, spot, stand, station, stead, where, whereabouts, zone


فارسی به عربی

غرفة , مکان , موقع , ناحیة , هالة

مترادف و متضاد

site (اسم)
مقر، جا، موقعیت، مکان، محل، زمین زیر ساختمان

place (اسم)
جا، فضا، میدان، موقعیت، صندلی، مکان، وهله، جایگاه، محل

room (اسم)
جا، فضا، خانه، اتاق، محل

spot (اسم)
نقطه، موقعیت، خال، لکه، لک، مکان، لحظه، محل، موضع، زمان مختصر

position (اسم)
وضع، موقعیت، مسند، مقام، وضعیت، مرتبه، مکان، شغل، جایگاه، محل، موضع، نهش

location (اسم)
جا، موقعیت، مکان، تعیین محل، محل، اندری

vacancy (اسم)
جا، خالی بودن، جای خالی، محل، خلاء، محل خالی، پست بلاتصدی

locale (اسم)
محل

locality (اسم)
جا، موقعیت، مکان، محل، موضع، محل خاص

situs (اسم)
وضع، ناحیه، محل

whereabout (اسم)
محل، محل تقریبی، حدود تقریبی

جایگاه، جا، حله، ربع، ماوا، مسکن، مقام، مکان، موقعیت، موضع، نقطه


محلت، کوی، برزن، محله، سرگذر


اعتنا، توجه


موقع، وقت، هنگام


ارز، ارزش، قدر، منزلت


اعتبار، موجودی


فرصت، مجال مهلت


حد، اندازه


مورد


تنا


۱. جایگاه، جا، حله، ربع، ماوا، مسکن، مقام، مکان، موقعیت، موضع، نقطه
۲. محلت، کوی، برزن، محله، سرگذر
۳. اعتنا، توجه
۴. موقع، وقت، هنگام
۵. ارز، ارزش، قدر، منزلت
۶. اعتبار، موجودی
۷. فرصت، مجال مهلت
۸. حد، اندازه
۹. مورد
۱۰. تنا


فرهنگ فارسی

جا، مکان، جای فرود آمدن، محال جمع
( اسم ) ۱ - از حرم بیرون آینده : هر گه که محل در حرم چیزی بصید اندازد آن صید در حرم نبود . ۲ - مرد شکنند. حرمت حرام . ۳ - مردی که هیچ برعهد. خود ندارد . ۴ - مردی که ماه حرام یا امر حرام را حرمت ننهد. ۵ - گوسفند که چون گیاه بهار بخورد شیر فرود آرد .
فرود آمدن در جایی

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) خشک سال رسیدن زمین را، قحط زده شدن . ۲ - سعایت کردن نزد سلطان . ۳ - (مص م . ) رنج دادن کسی را به سعایت . ۴ - (اِمص . ) خشک سالی ، قحط . ۵ - (ص . ) مرد بی خبر و بی فایده . ۶ - (اِ. ) مکر، فریب .
(مُ حِ لّ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - از حرم بیرون آینده . ۲ - مرد شکنندة حرمت حرام . ۳ - مردی که هیچ بر عهدة خود ندارد. ۴ - مردی که ماه حرام یا امر حرام را حرمت ننهد. ۵ - گوسفند که چون گیاه بهار بخورد شیر فرود آرد.
(مَ حَ لّ ) [ ع . ] (اِ. ) جا، مکان .

(مَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) خشک سال رسیدن زمین را، قحط زده شدن . 2 - سعایت کردن نزد سلطان . 3 - (مص م .) رنج دادن کسی را به سعایت . 4 - (اِمص .) خشک سالی ، قحط . 5 - (ص .) مرد بی خبر و بی فایده . 6 - (اِ.) مکر، فریب .


(مُ حِ لّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - از حرم بیرون آینده . 2 - مرد شکنندة حرمت حرام . 3 - مردی که هیچ بر عهدة خود ندارد. 4 - مردی که ماه حرام یا امر حرام را حرمت ننهد. 5 - گوسفند که چون گیاه بهار بخورد شیر فرود آرد.


(مَ حَ لّ) [ ع . ] (اِ.) جا، مکان .


لغت نامه دهخدا

محل . [ م َ ح َل ل ] (ع مص ) فرود آمدن در جایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حل . حلول . حَلَل . (منتهی الارب ). || فرود آوردن کسی را در جایی . (آنندراج ).


محل. [ م َ ] ( ع اِ )مکر. || بدی. || فریب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || گرد. ( منتهی الارب ). گرد و غبار. ( ناظم الاطباء ). || خشکسال.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || استادگی باران. ( منتهی الارب ). ایستادگی باران. ( ناظم الاطباء ). || سختی و تنگی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ج ، محول. || ( ص ) زمین قحطرسیده : ارض محل و محلة. ( منتهی الارب ). || مرد بی خیر و بیفایده : رجل ٌ محل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

محل. [ م َ ] ( ع مص ) خشکسال رسیدن زمین و قحطزده شدن آن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). قحط سال افتادن. || سعایت کردن نزد سلطان. ( از منتهی الارب ). سعایت کردن از کسی نزد سلطان. ( از ناظم الاطباء ). مکر کردن و سعایت کردن. ( مصادراللغه زوزنی ). مکر و سعایت کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). رنج دادن کسی را به سعایت. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

محل. [ م ُ ح ُ ] ( ع اِ ) جج ِ محالة. ( منتهی الارب ). رجوع به محالة شود.

محل. [ م َ ح ِ ] ( ع ص ) آنکه برافتد چندانکه درمانده گردد. ( منتهی الارب ). آنکه برانند او را چندانکه درمانده گردد. ( آنندراج ). آنکه رانده شود و طرد کرده شود چندان که مانده گردد. ( ناظم الاطباء ).

محل. [ م َ ح ِل ل ] ( ع مص ) واجب شدن حق کسی بر دیگری. ( از منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) جای کشتن هدی. ( منتهی الارب ). جای کشتن قربانی. ( ناظم الاطباء ). || زمان کشتن هدی. || محل دین ؛ مهلت وام. ( منتهی الارب ). مهلت وام و دین. ( ناظم الاطباء ).

محل. [ م ُ ح ِل ل ] ( ع ص ) از حرم بیرون آمده. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). || شکننده حرمت حرام :رجل محل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). از احرام بیرون آمده. ( از منتهی الارب ). مقابل محرم. آنکه محرم نباشد. از احرام بیرون آمده ( در مکه ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به احلال شود. || حلال کننده. ( از منتهی الارب ). || مردی که ماه حرام یا حرم را حرمت ننهد: رجل محل. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || مردی که بر هیچ عهدی از عهود نپاید. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مرد که هیچ عهد بر خود ندارد: رجل محل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || واجب گرداننده. ( از منتهی الارب ). رجوع به احلال شود. || آنکه قتلش حلال ( روا ) باشد. ( از تاج العروس ). مقابل محرم ، آنکه قتلش حرام باشد. ( از ذیل اقرب الموارد ). || گوسپند که چون گیاه بهار خورد شیر فرودآرد: شاة محل. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). گوسپند بسیار شیر از خوردن گیاه بهاره بعد از آنکه شیرش کم یا خشک شده بود. ( منتهی الارب ).

محل . [ م َ ح ِ ] (ع ص ) آنکه برافتد چندانکه درمانده گردد. (منتهی الارب ). آنکه برانند او را چندانکه درمانده گردد. (آنندراج ). آنکه رانده شود و طرد کرده شود چندان که مانده گردد. (ناظم الاطباء).


محل . [ م َ ] (ع مص ) خشکسال رسیدن زمین و قحطزده شدن آن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). قحط سال افتادن . || سعایت کردن نزد سلطان . (از منتهی الارب ). سعایت کردن از کسی نزد سلطان . (از ناظم الاطباء). مکر کردن و سعایت کردن . (مصادراللغه ٔ زوزنی ). مکر و سعایت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). رنج دادن کسی را به سعایت . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).


محل . [ م َ ح ِل ل ] (ع مص ) واجب شدن حق کسی بر دیگری . (از منتهی الارب )(ناظم الاطباء). || (اِ) جای کشتن هدی . (منتهی الارب ). جای کشتن قربانی . (ناظم الاطباء). || زمان کشتن هدی . || محل دین ؛ مهلت وام . (منتهی الارب ). مهلت وام و دین . (ناظم الاطباء).


محل . [ م ُ ح ِل ل ] (ع ص ) از حرم بیرون آمده . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || شکننده ٔ حرمت حرام :رجل محل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). از احرام بیرون آمده . (از منتهی الارب ). مقابل محرم . آنکه محرم نباشد. از احرام بیرون آمده (در مکه ). (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به احلال شود. || حلال کننده . (از منتهی الارب ). || مردی که ماه حرام یا حرم را حرمت ننهد: رجل محل . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مردی که بر هیچ عهدی از عهود نپاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرد که هیچ عهد بر خود ندارد: رجل محل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || واجب گرداننده . (از منتهی الارب ). رجوع به احلال شود. || آنکه قتلش حلال (روا) باشد. (از تاج العروس ). مقابل محرم ، آنکه قتلش حرام باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || گوسپند که چون گیاه بهار خورد شیر فرودآرد: شاة محل . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). گوسپند بسیار شیر از خوردن گیاه بهاره بعد از آنکه شیرش کم یا خشک شده بود. (منتهی الارب ).


محل . [ م ُ ح ُ ] (ع اِ) جج ِ محالة. (منتهی الارب ). رجوع به محالة شود.


محل . [ م َ ح َل ل ] (ع اِ) جای فرود آمدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جایی که در آن توقف کنند و سکنی نمایند. (از ناظم الاطباء). آنجا که بدان درآیند. جای درآمدن . درآمدنگاه . جای باش . (یادداشت مرحوم دهخدا). موقف و موضع. مسکن و منزل و مقام . (ناظم الاطباء). جای . جایگاه : در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم ... سه دیگر آرزو... و هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95).
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه ٔ مسعودسعد سلمانند.

مسعودسعد (دیوان ص 121).


عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است .

مسعودسعد.


مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم .

خاقانی .


خود نیست مرا محل راحت
ترسم که رساندم جراحت .

امیرحسینی سادات .


- محل خبر ؛ در اصطلاح علمای اصول فقه حادثه ای را گویند که خبر درباره ٔ آن وارد شده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- محل نظر ؛ مقام فکر. (غیاث ) (آنندراج ).
|| در اصطلاح نحویان کوفه ، اسم مفعول را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || در اصطلاح حکماء منحصر است در هیولی و موضوع . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).رجوع به حال شود. || کنایه از جای اعتراض . (غیاث ) (آنندراج ). || زمینه . موقع.
- برمحل ؛ بجا. به مناسبت : سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- محل قابل ؛ زمینه ٔ مساعد :
محل قابل و آنگه نصیحت قایل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال .

سعدی .


|| بنا. عمارت . کوشک . خانه و حولی . (ناظم الاطباء). || توسعاً (به ذکر محل و اراده ٔ حال و مناسبت جای و جایگاه نشستن یا ایستادن کسی در حلقه ٔ حاضران مجمعی یا مجلس امیری یا بزرگی ) قدر و منزلت . (آنندراج ). مکان . جاه . رتبت : تا مگر حرمت ترا نگاهدارد که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). و آن کسانی که رسیدند بر مقدار و محل و مراتب نواخت می یافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247). چنانکه تو در خدمت زیادت میکنی ما زیادت نیکوئی و محل و جاه فرمائیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). عراقی دبیر... بیشتر پیش امیر بودی و کارهای دیگر راندی و محلی تمام داشت در مجلس این پادشاه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
طمع ندارم ازین پس ز خلق جاه و محل
مگر ز خالق داد ار خلق ، عزوجل .

ناصرخسرو.


چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت .

مسعودسعد (دیوان ص 51).


به بارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.

مسعودسعد.


با محلی چو مهر روزافزون
با سپاهی چو ابر صاعقه بار.

مسعودسعد.


کلک و گفتار تو پیرایه ٔ فضل است و محل
لفظ و دیدار تو سرمایه ٔ سمع است و بصر.

سنایی .


هرکه به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه ). هر که نفسی شریف ... دارد خویشتن را از محل وضیع به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه ). من از محل و درجت خویش فتادم . (کلیله و دمنه ).
محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد و کند کردگار نیست محال .

سوزنی .


خاقانی خاک درگه تست
او را چه محل که آسمان هم .

خاقانی .


شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفره ٔ سفر است .

خاقانی .


گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.

عطار.


وگر گویند آن قدر و محل بین
تو پای روستائی در وحل بین .

سعدی .


محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را بهیچ نخریدی .

سعدی .


از این نامورتر محلی مجوی
که خوانندخلقت پسندیده خوی .

سعدی .


- محل داشتن ؛ اهمیت و اعتبار و جاه و مقام داشتن :
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند.

ابن یمین .


- || در اصطلاح مالیه ، جایی برای هزینه کردن داشتن . اعتبار داشتن . پادار بودن اعتبار هزینه ای یا پرداختی .
- محل سگ نگذاشتن ؛ مطلقا اعتنا نکردن به کسی و او را آدم ندانستن ، این تعبیر قدری از «محل نگذاشتن » مؤکدتر و مبالغه آمیزتر است . (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ). او را به انداره ٔ یک سگ تلقی کردن (غالباً در جمله ٔ منفی استعمال شود).
- محل کردن ؛ محل نهادن .محل گذاشتن . اعتنا کردن . توجه به کسی یا کاری کردن .
- محل گذاشتن ؛ اعتنا کردن . اهمیت دادن . محل نهادن .
- محل نکردن به کسی ؛ توجه نکردن و اهمیت ندادن به او. به او بی اعتنائی کردن : مر او را دو برادرزاده بودند سخت فقیر و این عم مالدار و سفله بود و این برادرزادگان را هیچ محل نکردی و هیچ چیز ندادی . (طبری ترجمه ٔ بلعمی ).
- محل نگذاشتن به کسی یا کسی را ؛ او را به چیزی نشمردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || در تداول عوام ، اعتنا نکردن . بی اعتنایی کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). بی اعتنایی به کسی ی-ا در کاری تغافل کردن . خود را به نفهمی زدن . (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ). توقیر و احترام نکردن .
- محل ننهادن ؛ وقع ننهادن . بی اعتنایی کردن . مقامی درخور ندادن کسی را :
بود یک هفته را محل منهید.

خاقانی .


منه آبروی ریا رامحل
که این آب در زیر دارد وحل .

سعدی .


سعدی و عمرو و زید را هیچ محل نمی نهی
وین همه لاف میزنم چون دهل میان تهی .

سعدی .


حکیمان او را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ ).
- محل نهادن ؛ جایگاه و مقام و مرتبه تعیین کردن : هر یکی را بر قدر او مرتبتی و محلی نهد. (سیاست نامه ).
- || در محل و مقامی درآوردن :
همه دزدان نظم ونثر منند
دزد را چون نهم محل نقاد.

خاقانی .


- محل یافتن ؛ مقام و مرتبه و منزلت پیدا کردن . به مرتبتی رسیدن : صاحب ... محل سپاه سالاری یافت . (تاریخ بیهقی ).
|| پایه . شأن . مکانت :
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی .

ناصرخسرو.


- پرمحل ؛ والامقام . بزرگ قدر :
دریغ آدمیزاده ٔ پرمحل
که باشد کالانعام بل هم اضل .

سعدی .


- عالی محل ؛ بلندپایه :
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل .

سعدی .


|| مقام . درجه . پایه . مرتبه :
هر چند برآستان کویت
گردون به محل پاسبانیست .

خاقانی .


نگیرد چرخ جز پرمایگان را
که ندهند این محل بی پایگان را.

امیرخسرو دهلوی .


|| وقت و هنگام . (ناظم الاطباء). وقت . (آنندراج ). فصل و موقع. (ناظم الاطباء).
- بی محل ؛ بی وقت . نابهنگام :
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه فائده .

صائب .


آغاز عشق از خاطرم بیتابیی سر می زند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر می زند.

ساحری جنابذی (از بهار عجم ).


|| خطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارزش . بها :
سروبالای من آنگه که درآید به سماع
چه محل ، جامه ٔ جان را که قبا نتوان کرد.

حافظ.



محل . [ م َ ] (ع اِ)مکر. || بدی . || فریب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گرد. (منتهی الارب ). گرد و غبار. (ناظم الاطباء). || خشکسال .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || استادگی باران . (منتهی الارب ). ایستادگی باران . (ناظم الاطباء). || سختی و تنگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، محول . || (ص ) زمین قحطرسیده : ارض محل و محلة. (منتهی الارب ). || مرد بی خیر و بیفایده : رجل ٌ محل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. جا، مکان.
۲. [عامیانه] محله، کوی.
۳. [مجاز] موجودی حساب، اعتبار.
۴. [قدیمی، مجاز] ارزش، مقدار، منزلت: محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم / که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی (سعدی۲: ۵۶۵ ).
کسی که از احرام خارج شده.

۱. جا؛ مکان.
۲. [عامیانه] محله؛ کوی.
۳. [مجاز] موجودی حساب؛ اعتبار.
۴. [قدیمی، مجاز] ارزش؛ مقدار؛ منزلت: ◻︎ محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم / که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی (سعدی۲: ۵۶۵).


کسی که از احرام خارج شده.


دانشنامه عمومی

محل (به انگلیسی: Location)، در جغرافیا، یک موقعیت یا نقطه در فضای فیزیکی است که چیزی آن را بر روی سطح زمین، منظومه شمسی، یا جهان هستیِ قابل دسترس بشر، اشغال می کند.
یک محل مطلق، با زوج مشخصی از طول و عرض جغرافیایی، دستگاه مختصات دکارتی (مثل دستگاه مختصات کروی)، دستگاه بیضی پایه (مثل سامانه ژئودتیک جهانی)، یا روش های مشابه تعیین می شود.
یک محل نسبی، محل یک مکان یا ناحیه در ارتباط با مکانی دیگر است، مثلاً «۳ کیلومتری شمال شرق تهران».
جای (جمع: جای ها) یا مکان (جمع: اماکن، مکان ها)، به معنای قسمتی از فضا، به صورت عینی یا مجازی، است که بر پایهٔ کاربرد یا رویدادهایی که در آن صورت می پذیرد، تعریف می شود. یعنی بخش مشخصی از فضا که توسط فرد یا چیزی اشغال شده باشد یا به آن فرد یا چیز تخصیص یافته باشد.
چنین مکانی می تواند یک ساختمان مسکونی یا اداری باشد یا یک جاذبهٔ گردشگری؛ در واقع به هر ناحیه از فضا با مرزهای معین یا نامعین، جای یا مکان می گویند.
واژهٔ «جا» یا «جای» پارسی بوده و از ریشهٔ پهلوی است، اما واژهٔ «مکان» از ریشهٔ عربی است.

فرهنگ فارسی ساره

جایگه، جا، جایگاه


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُهْلِ: خلط و دُرد زیتون - مس مُذاب
معنی مَهِّلِ: مهلت بده
معنی مَجْمَعَ: محل جمع شدن - محل به هم رسیدن - محل برخورد
معنی مَقَامٍ: محل قیام - محل ایستادن - محل ثبوت و پابرجایی هر چیز( به همین جهت محل اقامت را نیز مقام گفتهاند . )
معنی مَثَابَةً: محل رجوع - محل گردهمایی(از ماده ث - و - ب است ، که بمعنای برگشتن است )
معنی مَخْرَجاً: محل خروج
معنی مَطْلِعَ: محل طلوع
معنی مَکَانَ: مکان - جا - محل
معنی مَکَانَتِکُمْ: مکان شما- جای شما - محل شما
معنی مَکَانَتِهِمْ: مکان آنها- جای آنها - محل آنها
معنی مَکَانَهُ: مکان او- جای او- محل او
معنی مَسْکَنِهِمْ: محل سکونت ایشان - جای اقامتشان
معنی مَّشْرَبَهُمْ: محل نوشیدن آنها - نوشیدن آنها
معنی مَشْرِقِ: محل طلوع خورشید - مشرق
تکرار در قرآن: ۱(بار)

جدول کلمات

جا

پیشنهاد کاربران

مکان

سرای

در اصطلاح حقوقی به معنی ارز یا همان پول هم بکار میره

شیره گل

ارز _ بها _ قیمت .

بنگاه


کلمات دیگر: