عیار. (ع مص ) رفتن اسب و یا سگ بهر سو و این طرف و آن طرف به جولان و گریز آنها. (ناظم الاطباء). رها گشتن و رفتن اسب و سگ بدینجا و آنجا از روی شادی ، و یا براه خود رفتن بطوری که چیزی وی را بازنگرداند. (از اقرب الموارد). دویدن . (دهار). رفتگی و گریز.(منتهی الارب ). || (اِ) آنچه نمونه ای برای چیزی قرار داده شود تا با آن مقایسه گردد و برابر شود. (از اقرب الموارد). و أنت تعلم أن الشی ٔ الواحد یکفی أن یکون عیاراً للاضداد تعرف به ، کالمسطرة المستقیمة یعرف بها المستقیم و المنحنی . (شفاء ص
285). || ترازو برای درهم ها و اوقیه ها و رطل ها که بدان وزن و سنجیده میشود. (از اقرب الموارد). ترازوی زرسنج . (غیاث اللغات ). معیار و ترازوی زرسنج . (ناظم الاطباء). ج ، عیارات . (اقرب الموارد)
: صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم از نار نیندیشم .
خاقانی .
زرد است روی عاشق و سرخ است روی معشوق
ای مدعی عیار محبت به دست گیر.
مسیح کاشی (از آنندراج ).
عزم جولان نقد جان بر کف کند درهر مصاف
هرکه سنجیده ست خود رادر عیار بزم و رزم .
حکیم الملک شهرت (از آنندراج ).
|| آنچه در درهم ودینار، از طلا یا نقره ٔ خالص قرار داده باشند. (از اقرب الموارد). || چاشنی زر و سیم که آن را بهندی «بانگی » گویند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مقابل بار. مقابل غش
: در یک شب ... هزارهزار درم [ بخشید ] چنانکه عیارش در ده درم نقره نه ونیم آمدی . (تاریخ بیهقی ص
125).
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تیغ
یا رب چه گوهر است بدینسان عیار تیغ.
مسعودسعد.
رحلت کند هرآینه حاصل مراد مرد
آتش کند هرآینه صافی عیارتیغ.
معزی .
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .
خاقانی .
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم .
خاقانی .
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ .
نظامی .
بجائی که زر ناید اندر شمار
زراندوده ای را چه باشد عیار.
امیرخسرو.
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک .
حافظ.
از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار کم
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.
حافظ.
-
به عیار آمدن ؛ مقدار فلز قیمتی و غیرقیمتی آن را متناسب و منظم و صحیح داشتن
: زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زرّی کآن با غش و بار است .
ناصرخسرو.
-
تمام عیار ؛ درست وزن و تمام وزن . (ناظم الاطباء). خالص . بی آمیغ. کامل . ده دهی (زر)
: جگر بسوزد تا معنیی به نظم آرد
که بر محک افاضل بود تمام عیار.
کمال الدین اسماعیل .
نقد مغشوش درجنب طلاء تمام عیار رواج نپذیرد. (حبیب السیر). باز صادق که بود در همه کار چون زر جعفری تمام عیار. (حبیب السیر).
-
دارالعیار ؛ آنجا که عیار مسکوک معلوم سازند. رجوع به دارالعیار در ردیف خود شود.
-
درست عیار ؛ درست وزن و تمام وزن . (ناظم الاطباء).
-
راست عیار ؛ درست عیار
: گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار.
نظامی .
-
زر عیار ؛ زر خالص . زر بیغش
: برکشیده آتشی چون مطرز دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرّ عیار.
فرخی .
باد بر باغ همی عرضه کند زرّ عیار
ابر بر کوه همی توده کند سیم طلال .
فرخی .
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زرّ عیار.
بوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 277).
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زرّ عیار است .
ناصرخسرو.
اصل زرّ عیارنز خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست .
مسعودسعد.
اشک او بر مثال زرّ عیار
اشک من از قیاس درّ عدن .
مسعودسعد.
نعلی زده از زرّ عیاری گوئی
بر گوش سپهر گوشواری گوئی .
امیرمعزی .
داری دو کف دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی .
کان از زر عیارتهی دل کند به جود
چون خوش کند به بخشش زرّ عیار دل .
سوزنی .
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زرّ عیار.
سوزنی .
گر چو چراغ در دهن زرّ عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون توئی .
خاقانی .
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونه ٔ زرّ عیار.
خاقانی .
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.
خاقانی .
بر کف سیمین نرگس ساغر زرّ عیار
بی فسون ساحر و نیرنگ زرگر بسته اند.
کمال الدین اسماعیل .
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی سیمین قدح زرّ عیار.
ابن یمین .
-
صاحب عیار ؛ عیارگیر. رجوع به عیارگیر شود.
-
عیار بر سنگ زدن ؛ امتحان کردن
: بر سنگ زن عیار زر ایرا گلی است زرد
چون در ترازوی خردش برکشیده ایم .
امیرخسرو (از آنندراج ).
-
عیار بر محک زدن ؛ آزمایش کردن
: ز سر تا قدم دیددر شهریار
زر پخته را بر محک زد عیار.
نظامی (از آنندراج ).
-
عیار چیزی را دانستن ؛ کنایه است از ارزش واقعی آن را دانستن
: عیار گفتگوی او نمیدانم همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش .
صائب .
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمیداند.
صائب (از آنندراج ).
به چشمم جمله ذرات جهان هم سنگ می آید
عیار لعل وخارا را نمیدانم نمیدانم .
شیخ العارفین (از آنندراج ).
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سلیم
درست ذائقه داند عیار شکّر ما.
نظیری (از آنندراج ).
-
عیار چیزی را دیدن ؛ به ارزش چیزی پی بردن
: همت من عیار ناکس و کس
دید چون بر محک معنی زد.
خاقانی .
-
عیار چیزی را شناختن ؛ ارزش آن را دریافتن
: عیارلئیمان شناسی بلی
شناسد عیار آنکه وزّان بود.
خاقانی .
-
عیار چیزی را یافتن ؛ ارزش آن را یافتن
: جز به صورت عیار دانش من
ناقدان بصیرنتوان یافت .
خاقانی .
-
عیاردار ؛ آنچه دارای عیار باشد. خالص . دارای فلز قیمتی . مقابل باردار که دارای فلز غیرقیمتی است
: غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زرّ عیاردار به میزان صبحگاه .
خاقانی .
-
عیار داشتن ؛ بار داشتن . چاشنی داشتن زر و سیم . بمجاز، باارزش بودن ، خالص بودن
: بی نمک مدح تو ذوق ندارد سخن
بی گهر کیمیا سکه ندارد عیار.
خاقانی .
- || بمجاز، ارزش داشتن
: دگر گفته ها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت .
نظامی .
من نیز همان عیار دارم
لیکن قدم استوار دارم .
نظامی .
-
عیار نهادن چیزی را ؛ کامل عیار دانستن آن . (آنندراج ). بمجاز، ارزش نهادن چیزی را
: گر قلب دلم را بنهد دوست عیاری
من نقد روان در رهش از دیده ببارم .
حافظ (از آنندراج ).
-
کامل عیار ؛ درست وزن و تمام وزن . (ناظم الاطباء). درست عیار. خالص . بی آمیغ. بی بار
: رنگ ندامت است که روزم سیاه از اوست
در دست من ز نقره ٔ کامل عیار عمر.
صائب (از آنندراج ).
زر کامل عیار از بوته بیغش چهره افروزد
دل صاحب نظر را سرخ روز امتحان بینی .
ملاتجلی .
-
کم عیار ؛ که عیار آن کم باشد. زر که چاشنی آن اندک باشد. که وزن فلز قیمتی آن نسبت به فلز غیرقیمتی کمتر بود. که فلز قیمتی به نسبت غیرقیمتی کم دارد
: خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم عیار ارزد.
سعدی .
هر آن طعنه کز کم
عیاران بود
به پیراهن مایه داران بود.
امیرخسرو دهلوی .
زآنجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدی است کم عیار.
حافظ.
-
مستقیم العیار ؛ درست وزن و تمام وزن . (ناظم الاطباء). راست عیار.
-
مصری عیار ؛ مقدار فلز قیمتی و غیرقیمتی که به رسم و قاعده ٔ مصریان دارد، چه در هر جا سیم و زر عیاری خاص داشته است گاه کم عیار بوده است و گاه بیش عیار
: از آن مغربی زرّ مصری عیار
فرستاد نزدیک او ده هزار.
نظامی .
-
ناتمام عیار ؛ که عیار آن کامل نباشد. که عیار کامل ندارد
: به سوق صیرفیان در، حکیم را آن به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار.
سعدی .
-
هم عیار ؛ دوچیز که در عیار برابر باشند
: هرآن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار.
نظامی .
|| خوارزمی در مفاتیح العلوم عیار را چنین تعریف میکند: نسبت این است که عددی را به عدد دیگر نسبت دهند و بگویند نصف یا ثلث یاضعف آن . عیار نیز به نسبتها شباهت دارد. و کمترین مقداری که عیار می باشد در دو نسبت است ، که یکی عیار دیگری باشد. و دو نسبت نیز حداقل در سه عدد میباشند که مثلاً نسبت اولی به دومی کعب و نسبت دومی به سومی کعبین میباشد. اعدادی که نسبتها بدان سنجیده میشود حدود نام دارند، و حدود عبارت از دو حاشیه و یک واسطه است و گاهی دو واسطه یا بیشتر دارد و آن در صورتی است که اعداد بیش از سه باشد. عیارهایی که دارای دو واسطه می باشند، عیار جرمی نامیده میشوند. خوارزمی سپس به تقسیم عیارات و بیان نام آنها میپردازد و مینویسد: عیارات بر ده گونه باشند، اول عیار حسبانی و اعدادآن سه ، دو و یک است ، بر نظام اعداد طبیعی که آن مختلف النسب و متساوی التفاضل است . دوم عیار مساحی و اعداد آن چهار، دو و یک است ، که متساوی النسب و مختلف التفاضل باشند. سوم عیار تألیفی که منسوب است به تألیف الحان و اعداد آن شش ، چهار و سه است . چهارم عیار مقابل تألیفی و اعداد آن شش ، پنج و سه است . پنجم عیارمقابل مساحی و اعداد آن پنج ، چهار و دو است . ششم عیار مقابل حسبانی و اعداد آن شش ، چهار و یک است . هفتم ، اعداد آن نه ، هشت و شش است . هشتم ، اعداد آن نه ، هفت و شش است . نهم ، اعداد آن هفت ، شش و چهار است . دهم ،اعداد آن هشت ، پنج و سه است . و جمیع عیارات همین باشند. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی چ
1 ص
112 و
113 شود. || امتحان و آزمایش . (ناظم الاطباء). || سنگ محک . (ناظم الاطباء). || مقدار زر، که شانزده جو را یک عیار گویند. (آنندراج ).