کلمه جو
صفحه اصلی

نصیب


مترادف نصیب : بهره، بهر، حصه، روزی، سهم، قسمت، نصیبه، نوال، اقبال، بخت، تقدیر، سرنوشت، طالع، قرعه، نشان

برابر پارسی : بهر، سود، درآمد، بخت

فارسی به انگلیسی

portion, share, destiny, cut, distribution, doom, lot, [fig.] destiny

portion, share, lot, [fig.] destiny


distribution, doom, portion


فرهنگ اسم ها

اسم: نصیب (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: nasib) (فارسی: نَصیب) (انگلیسی: nasib)
معنی: سهم کسی از چیزی، بهره، حصه، قسمت هر کس از سرنوشت

مترادف و متضاد

part (اسم)
پا، نقطه، جزء، قطعه، پاره، بخش، عضو، برخه، شقه، نصیب، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر

portion (اسم)
سهم، جزء، قسمت، اری، تکه، قطعه، پاره، بخش، برخه، شقه، بهره، نصیب

بهره، بهر، حصه، روزی، سهم، قسمت، نصیبه، نوال


اقبال، بخت، تقدیر، سرنوشت، طالع


قرعه، نشان، نصیبه


۱. بهره، بهر، حصه، روزی، سهم، قسمت، نصیبه، نوال
۲. اقبال، بخت، تقدیر، سرنوشت، طالع
۳. قرعه، نشان، نصیبه


فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱ - سهم کسی از چیزی بهره حصه : جهودان را از ملک نصیبی نیست . ۲ - اقبال بخت طالع: ... به از آن نیست که به نصیبی که از دیوان الرزق مقسوم نامزد تو کرده اند خرسند شوی. یا یانصیب ویا قسمت. در جایی گفته میشود که امید نفعی باشد .
طالب ابن حاجی مقصود چیت ساز اصفهانی متخلص به نصیب از شعرای قرن یازدهم است وی از ایران به هند مهاجرت کرده است ٠

فرهنگ معین

(نَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بهره ، قسمت . ۲ - بخت ، اقبال . ج . انصبه .

لغت نامه دهخدا

نصیب. [ ن َ ] ( ع اِ ) بهر. ( زمخشری ). حظ. ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). بهره. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 99 ) ( زمخشری ) ( ناظم الاطباء ). حصه. قسمت. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). حصه معین و بهره ازهر چیزی. ( از متن اللغة ). وایه. ( ناظم الاطباء ). قسم.قسمت. تیربخش. سهم. نصیبة. فرخنج. نیاوه. حظیة. ( یادداشت مؤلف ). ج ، انصباء، انصبة، نُصُب :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن.
کسائی.
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.
فرخی.
ناجوانمردی بسیار بود چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب.
منوچهری.
آن کسی که اعتقاد وی بر این جمله باشد... توان دانست که نصیب خود را از سعادت تمام یافته باشد. ( تاریخ بیهقی ص 333 ). نصیب عبدالرزاق به اضعاف دبیران فرمود که دیگران داشتند بسیار و وی نداشت. ( تاریخ بیهقی ص 534 ). پس آنگاه برادر نصیب ما تمام بدهد. ( تاریخ بیهقی ص 216 ).
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت شاهی.
ناصرخسرو.
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است.
مسعودسعد.
نصیب دولت و ملت ز خویشتن دادی
درست کردی بر خویشتن همه القاب.
مسعودسعد.
نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب.
مسعودسعد.
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز حرفی
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا.
سنائی.
اگر به افادت دیگران مشغول شود و در نصیب خود غفلت ورزد. ( کلیله و دمنه ). ابن مقفع گوید که چون ما اهل فارس را دیدیم که کتاب را از زبان هندوی به پهلوی ترجمه کردند خواستیم که اهل عراق... را از آن نصیب باشد. ( کلیله و دمنه ). و دور نزدیک جهانیان را از آن نصیب باشد. ( کلیله و دمنه ).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی.
خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان
کز روشنی نصیب به خشک و تر آفتاب.
خاقانی.
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است
تو کیمیائی او مرد جستجوی تو نه.
خاقانی.
رفتند خسروان گهربخش زیر خاک

نصیب . [ ن َ ] (ع اِ) بهر. (زمخشری ). حظ. (اقرب الموارد) (المنجد). بهره . (منتهی الارب ) (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 99) (زمخشری ) (ناظم الاطباء). حصه . قسمت . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حصه ٔ معین و بهره ازهر چیزی . (از متن اللغة). وایه . (ناظم الاطباء). قسم .قسمت . تیربخش . سهم . نصیبة. فرخنج . نیاوه . حظیة. (یادداشت مؤلف ). ج ، انصباء، انصبة، نُصُب :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن .

کسائی .


نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر.

فرخی .


ناجوانمردی بسیار بود چون نبود
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب .

منوچهری .


آن کسی که اعتقاد وی بر این جمله باشد... توان دانست که نصیب خود را از سعادت تمام یافته باشد. (تاریخ بیهقی ص 333). نصیب عبدالرزاق به اضعاف دبیران فرمود که دیگران داشتند بسیار و وی نداشت . (تاریخ بیهقی ص 534). پس آنگاه برادر نصیب ما تمام بدهد. (تاریخ بیهقی ص 216).
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت شاهی .

ناصرخسرو.


از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است .

مسعودسعد.


نصیب دولت و ملت ز خویشتن دادی
درست کردی بر خویشتن همه القاب .

مسعودسعد.


نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال
که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب .

مسعودسعد.


عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز حرفی
که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا.

سنائی .


اگر به افادت دیگران مشغول شود و در نصیب خود غفلت ورزد. (کلیله و دمنه ). ابن مقفع گوید که چون ما اهل فارس را دیدیم که کتاب را از زبان هندوی به پهلوی ترجمه کردند خواستیم که اهل عراق ... را از آن نصیب باشد. (کلیله و دمنه ). و دور نزدیک جهانیان را از آن نصیب باشد. (کلیله و دمنه ).
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.

سوزنی .


خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان
کز روشنی نصیب به خشک و تر آفتاب .

خاقانی .


ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است
تو کیمیائی او مرد جستجوی تو نه .

خاقانی .


رفتند خسروان گهربخش زیر خاک
از ما نصیبشان رضی اﷲ عنهم است .

خاقانی .


غم و حرمان نصیب جان ما بی
به روز ما فراغت کیمیا بی .

باباطاهر.


نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر.

عطار.


شادی وصلت چو بر بالای تست
پس نصیب خلق مشتی غم بهست .

عطار.


هیبت باز است بر کبک نجیب
مر مگس را نیست ز آن هیبت نصیب .

مولوی .


از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا.

سعدی .


نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند ازبی نصیبان .

سعدی .


برفت آن زمین را دو قسمت نهاد
به هر یک پسر ز آن نصیبی بداد.

سعدی .


نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.

حافظ.


در این محیط به هر قطره ای که می نگرم
نصیب خاص من از فیض عام او دارد.

صائب (از آنندراج ).


- بی نصیب ؛ نامتمتع. بی بهره . محروم . نابهره مند.
- نصیب آمدن ؛ بهره شدن . حاصل شدن . به دست آمدن . نصیب افتادن :
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا
ز گلستان جمالش نصیب خار آید.

سعدی .


- نصیب افتادن ؛ روزی شدن . نصیب آمدن . قسمت شدن :
چه کنم چون ز گلستان امید
دیده ام را نصیب خار افتاد.

خاقانی .


ز مژگان تو زخم خونچکانی گر نصیب افتد
دل چون مرغ بسمل گشته در دام شکیب افتد.

اسیر (از آنندراج ).


- نصیب برداشتن ؛ بهره بردن . سهم گرفتن . بهره مند شدن :
ز طرف آستانش تا نصیب سجده بردارم
به رنگ سایه ام محمل بدوش جبهه سائی ها.

بیدل (از آنندراج ).


- نصیب بردن ؛ بهره بردن . سهم بردن . متمتع شدن . محظوظ و بهره مند شدن :
و گر دردهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم .

سعدی (از آنندراج ).


اهل معانی که سخن پرورند
هر یک از این گنج نصیبی برند.

خواجو.


- نصیب دادن ؛ بهره دادن . متمتع ساختن . بهره مند کردن :
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب .

مولوی .


دل ز غیرت چون سپر در قبضه ٔ شمشیر ماند
هیچ عضوم را نصیب از زخم مژگانت نداد.

وحید (از آنندراج ).


- نصیب شدن ؛ نصیب آمدن . نصیب افتادن . قسمت و روزی شدن .
- نصیب کردن ؛ قسمت کردن . روزی کردن : خدا نصیب کند!
- نصیب یافتن ؛ بهر یافتن . بهره یافتن . تمتع یافتن :
گفتم ز نفس جثه ٔ حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه مردم گزیده تر.

ناصرخسرو.


قومی که می نیافت از ایشان خرد نصیب
هرگز نشد سپاه هدی چیره بر ضلال .

ناصرخسرو.


شیر فرمود که اینجا مقام کن تا از شفقت ما نصیب تمام یابی . (کلیله و دمنه ).
- امثال :
آنچه نصیب است نه کم میدهند
گر نستانی به ستم می دهند.
انگور خوب نصیب کفتار (یا: شغال ) می شود .
نصیب کسی را کسی نخورد .
یا نصیب و یا قسمت .
|| تقدیر. سرنوشت . بخت . طالع. خوشبختی و بدبختی . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی نخستین و شواهد آن شود. || حصه از چیزی . (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به معنی نخستین شود. || حوض . (منتهی الارب )(از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج ). || (ص ) دام بر پای کرده . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج ).

نصیب . [ ن ُ ص َ ] (اِخ ) ابن ریاح مکنی به ابومحجن ، مولی عبدالعزیزبن مروان ، از شعرای فحل عرب است ، وی سیاه و غلام راشدبن عبدالعزی کنانی و در حضور عبدالعزیزبن مروان ابیاتی انشاد کرد، عبدالعزیز او را خرید و آزاد ساخت . موضوع تغزلات او زنی از قبیله ٔ کنانه بود به نام ام بکر، زینب بنت صفوان . و این مطلع از قصایدی است که به نام معشوقه سروده است :
بزینب ألمم قبل أن یدخل الرکب
و قل ان تملینا فما ملک القلب .
وی از شاعران نامدار زمان خویش و با سلیمان بن عبدالملک و فرزدق معاصر و محشور بود و در اواخر عمر تنسک پیشه کرد. نصیب را دخترانی سیاه پوست همرنگ خودش بود و آنان را از ازدواج با عرب و عجم بازداشت و به روایت ثعالبی این منع وی موضوع ضرب المثلی شددر مورد دختری که بر اثر سختگیری پدر به خانه مانده است ، و شعر ابوتمام بدین معنی اشارتی دارد که :
کانت «بنات نصیب »حین ضن بها
عن الموالی و لم تحفل بهاالعرب
وفات نصیب به سال 108 یا 113 و به گفته ٔ بعضی به سال 111 هَ . ق . اتفاق افتاد.(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 355). و نیز رجوع به ارشادالاریب ج 7 ص 212 و الاغانی ج 1 ص 324 و 377 و ج 12 ص 324 و شرح دیوان ابی تمام ج 1 ص 258 و النجوم الزاهرة ج 1 ص 262 و سمطاللاَّلی ص 291 و شرح الشواهد ص 105 و الشعر و الشعراء ص 153 و ثمارالقلوب ص 177 و تزیین الاسواق چ بولاق ج 1 ص 98 و تاریخ الاسلام ذهبی ج 5 ص 11 و رغبةالامل ج 2 ص 217 و ج 4 ص 32 و ج 5 ص 112 و عقدالفرید ج 1 ص 232 و دیگر مجلدات و البیان و التبیین ج 1 ص 178 و ج 2 ص 177 و ج 3 ص 49 و 145 شود.


نصیب . [ ن َ ] (اِخ ) طالب (حاجی ...) ابن حاجی مقصودچیت ساز اصفهانی متخلص به نصیب از شعرای قرن یازدهم است وی از ایران به هند مهاجرت کرده است ، او راست :
گهی وصال و گهی هجر یار می کشدم
به هر طریق غم روزگار می کشدم
به راه دوست گرانجانی رفیق بلاست
عنان کشیدن عمر شرار می کشدم .

#


از صفیر بلبلی پژمرده گردد گلشنم
پای موری گر به سنگ آید بسوزد خرمنم
(از تذکره ٔ نصرآبادی ص 360) (نگارستان سخن ص 122) (کلمات الشعراء سرخوش ص 115).

فرهنگ عمید

۱. بهره، حظ.
۲. بخت و اقبال.

دانشنامه عمومی

نصیب (به عربی: نصیب) یک روستا در سوریه است که در استان درعا واقع شده است. نصیب ۵٬۷۸۰ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای سوریه

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی نَصِیبٌ: بهره وسهم (اصل آن از نصب به معنای به پا داشتن است و بهره و سهم را به این مناسبت نصیب خواندهاند که هر سهمی هنگام تقسیم از سایر اموال جدا میشود تا با آن مخلوط نگردد )
معنی کِفْلٌ: نصیب
معنی کِفْلَیْنِ: دو نصیب
معنی ذَنُوبِ: سهم و نصیب
معنی قِطَّنَا: بهره و نصیب ما
معنی حَصْحَصَ: واضح وهویدا گشت -(حصه به معنای قطعهای است ازیک چیز یکپارچه ، و بجای بهره و نصیب استعمال میشود )
معنی نَصِیبَکَ: بهره وسهم تو(اصل آن از نصب به معنای به پا داشتن است و بهره و سهم را به این مناسبت نصیب خواندهاند که هر سهمی هنگام تقسیم از سایر اموال جدا میشود تا با آن مخلوط نگردد )
معنی نَصِیبُهُم: بهره وسهم آنان(اصل آن از نصب به معنای به پا داشتن است و بهره و سهم را به این مناسبت نصیب خواندهاند که هر سهمی هنگام تقسیم از سایر اموال جدا میشود تا با آن مخلوط نگردد )
معنی لَمْ نَسْتَحْوِذْ: چیره و مسلط نبودیم (عبارت "وَإِن کَانَ لِلْکَافِرِینَ نَصِیبٌ قَالُواْ أَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَیْکُمْ وَنَمْنَعْکُم مِّنَ ﭐلْمُؤْمِنِینَ " یعنی :اگر برای کافران بهره ای اندک [از پیروزی ] باشد به آنان میگویند: آیا [ما که در میان ارتش اسلام بودیم] بر ش...
معنی مَوْرُودُ: آبی که به لب آن رسیده اند- آنچه در آن وارد می شوند (بِئْسَ ﭐلْوِرْدُ ﭐلْمَوْرُودُ :بد سهمی است [آتشی] که در آن وارد میشود.کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب...
معنی وِرْدُ: آبی که انسان و حیوان پس از تلاش و چرخیدنش به دنبال آن به گلویش میریزد - آبی که انسان و حیوانات تشنه به لب آن میآیند و از آن مینوشند ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الم...
معنی وَرَدَ: به لب آب رفت ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب رفتم مصدر آن ورود و اسم فاعلش وارد و اسم مفعولش مورود است خدای تعالی نیز در قرآن این معنی را استعمال نموده...
معنی وِرْداً: به صورت آمدن تشنگان بر لب آب ( کلمه وَرَد در اصل لغت به معنای قصد رفتن بسوی آب است و به تدریج در چیزهای دیگر استعمال شده ، مثلا گفتهاند : وردت الماء - به لب آب رفتم مصدر آن ورود و اسم فاعلش وارد و اسم مفعولش مورود است خدای تعالی نیز در قرآن این معنی ...
ریشه کلمه:
نصب (۳۳ بار)

پیشنهاد کاربران

بخش، بهره، بهر، حصه، روزی، سهم، قسمت، نصیبه، نوال، اقبال، بخت، تقدیر، سرنوشت، طالع، قرعه، نشان

بدست اوردن

نوا

۱ - سود بردن
۲ - بخت و اقبال
۳ - بهره
۴ - سرنوشت
۵ - قرعه
۶ - تقدیر

حظ

گیر
مثل نصیب گرگ بیابان نشود. . . گیر کسی/گر گ بیابان نیاید

رنگ

حصه. نصیب. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان قاطع ) . قسمت. ( برهان قاطع ) . بهره. ( آنندراج ) :
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ.
سنائی ( از جهانگیری ) .
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش.
نظامی.
|| نفع. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان قاطع ) . منفعت. ( لغت فرس ) . فایده. ( برهان قاطع ) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی ( از لغت فرس ) .
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ.
عنصری.
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.
معزی ( از لغت فرس ) .
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست.
خاقانی ( از جهانگیری ) .


کلمات دیگر: