سرمه . [ س ُ م َ
/ م ِ ] (اِ) معروف است و آن چیزی است که در
چشم کشند. (برهان ). به عربی اثمد خوانند و به کحل مشهور است .و آن سنگی است صفایحی و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه ٔ صفاهانی است که ازکهپایه به هم رسد. (آنندراج ). اثمد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). کحل . (دهار)
: همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی .
رودکی .
و اندر کوههای وی [ طوس ] معدن پیروزه است و معدن مس است و سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین . (حدود العالم ).
شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه .
بوالحر.
تا زر نباشد بقدر سرمه
تا لاد نباشد بشبه لادن .
فرخی .
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشته ست آن سرمه دود.
اسدی .
از سایش سرمه بسود هاون
گرچه تو ندیدیش دید دانا.
ناصرخسرو.
چرخ همی خرد بخواهدت کوفت
خردتر از سرمه گر از آهنی .
ناصرخسرو.
شب تاریک سرمه بود مگر
که از او چشم زهره شد روشن .
مسعودسعد.
سرمه ٔ چشم دیده ٔ دولت
روز پیکار تو غبار تو باد.
مسعودسعد.
دست حسد سرمه ٔ بیدادی در چشم وی کشید. (کلیله و دمنه ).
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمه ٔ بینایی مردم .
سوزنی .
کی دانستم کاهل صفاهان کورند
با اینهمه سرمه کز صفاهان خیزد.
مجیرالدین بیلقانی .
سرمه ٔ خاقانی است خاک سر کوی تو
افسر خاقان چین نعل سمند تو باد.
خاقانی .
سرمه ٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
خاقانی .
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی .
نظامی .
تنگ دل از خنده ٔ ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر.
نظامی .
از درش گردی که آرد باد صبح
سرمه ٔ چشم جهان بین من است .
عطار.
نه وسمه ست آن به دلبندی خضیب است
نه سرمه ست آن به جادویی کحیل است .
سعدی .
بکن سرمه ٔ غفلت از چشم پاک
که فردا شوی سرمه در زیر خاک .
سعدی .
چشمی که دلی برد به تاراج
دانی که به سرمه نیست محتاج .
امیرخسرو دهلوی .
- نقطه ٔ سرمه
: سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔسرمه بَرِ او یک رَده .
رودکی .
-
امثال :
بر چشم کور سرمه کشیدن چه فایده .
سرمه را از چشم میزند.