برانگيختن , جرات دادن , تربيت کردن , تشويق (به عمل بد) کردن , معاونت کردن(درجرم) , تشويق , تقويت , ترغيب (به کار بد) , انگيختن , باصرار وادار کردن , تحريک کردن , وادار کردن
حرض
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
شهری در یمن بطرف مکه
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
حرض . [ ح ِ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِرْضة.
حرض . [ ح ُ رُ / ح َ رَ ] (اِخ ) نام وادیی به مدینة.
حرض . [ ح ُ رُ / ح ُ ] (ع اِ) اشنان . (مهذب الاسماء). غاسول . اشنان القصارین .
حرض . [ ح َ رَ ] (اِخ ) شهری در یمن بطرف مکه که بنام حرض بن خولان بن عمرو حمیری نامیده شده است واکنون در میان خولان و همدان است . (معجم البلدان ).
حرض . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) گداختگی جسم . || فساد مذهب . تباهی رای و عقل . || (ص ) مرد بیمار برجای مانده ٔ گداخته جسم . || مرد عاجز درمانده ٔ مشرف بر مرگ . || مرد بی خیر یا آنکه از او امید خیر و بیم نباشد. واحد و جمع و مؤنث و مذکر در آن مساوی باشد. و گاه جمع آن بر اَحْراض و حُرضان و حَرَضة آید. || آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد. || آنکه سلاح نتواند گرفت و حرب نتواند کرد. || مرد برجامانده و زمین گیر که برخاستن نتواند. || بلایه از مردم و سخن . (منتهی الارب ). || لاغر و نحیف از بیماری . و منه قوله تعالی : حتی تکون حرضاً. (قرآن 85/12). || ناقةحرض ؛ ناقه ٔ لاغر و نزار. || (اِ) کنار. || کرانه ٔ جامه . طره ٔ جامه . (منتهی الارب ).
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض .
مولوی .
باغ چون جنت شود دارالمرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض .
مولوی .
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه ٔ خرابی بر حرض .
مولوی .
|| گل عصفر چیدن . || خداوند معده ٔ تباه شدن . || خیو در گلو گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). || حرض نفس ؛ فاسد و تباه کردن خود را. || فروبردن آب دهن بر اندوه و خشم . (تاج المصادر بیهقی ).
حرض . [ ح َ رِ ] (ع ص ) مرد بیمار برجای مانده ٔ گداخته جسم که برخاستن نتواند. || آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود. || آنکه او سلاح ندارد. || مرد بیمار فاسدرای .
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را لطف حق بخشد عوض.
زرد و ریزان برگ او اندر حرض.
در یکی گوشه خرابی بر حرض.
حرض. [ ح ِ رَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حِرْضة.
حرض. [ ح ُ رُ / ح ُ ] ( ع اِ ) اشنان. ( مهذب الاسماء ). غاسول. اشنان القصارین.
حرض. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) مرد بیمار برجای مانده گداخته جسم که برخاستن نتواند. || آنکه اندوه یا عشق تن او گداخته بود. || آنکه او سلاح ندارد. || مرد بیمار فاسدرای.
حرض. [ ح َ رَ ] ( ع اِمص ) گداختگی جسم. || فساد مذهب. تباهی رای و عقل. || ( ص ) مرد بیمار برجای مانده گداخته جسم. || مرد عاجز درمانده مشرف بر مرگ. || مرد بی خیر یا آنکه از او امید خیر و بیم نباشد. واحد و جمع و مؤنث و مذکر در آن مساوی باشد. و گاه جمع آن بر اَحْراض و حُرضان و حَرَضة آید. || آنکه از عشق و اندوه گداخته باشد. || آنکه سلاح نتواند گرفت و حرب نتواند کرد. || مرد برجامانده و زمین گیر که برخاستن نتواند. || بلایه از مردم و سخن. ( منتهی الارب ). || لاغر و نحیف از بیماری. و منه قوله تعالی : حتی تکون حرضاً. ( قرآن 85/12 ). || ناقةحرض ؛ ناقه لاغر و نزار. || ( اِ ) کنار. || کرانه جامه. طره جامه. ( منتهی الارب ).
حرض. [ ح ُ رُ / ح َ رَ ] ( اِخ ) نام وادیی به مدینة.
حرض. [ ح َ رَ ] ( اِخ ) شهری در یمن بطرف مکه که بنام حرض بن خولان بن عمرو حمیری نامیده شده است واکنون در میان خولان و همدان است. ( معجم البلدان ).
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
فهرست شهرهای عربستان سعودی
حرض ۱۱۱٬۲۱۴ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای یمن
واحات ومزارع نخل خرما و باغ های انگور شهر را احاطه نموده است.
شهریست قدیمی که قدمت آن به دوران (الیمن السعید) «یمن خوشبخت» می رسد. این شهر به صناعات دستی و سنتی مشهور است.
گویند:(حرض بن خولان بن عمرو بن مالک بن حمیر) در این مکان ساکن بوده است، لذا این مکان را (حرض) نامگذاری شده است.
دانشنامه اسلامی
تکرار در قرآن: ۳(بار)
«حَرَض» (بر وزن مرض) به معنای چیز فاسد و ناراحت کننده است، در اینجا به معنای بیمار، نحیف، لاغر و مشرف بر مرگ می باشد.
(بر وزن فرس) بی فایده. (مفردات) صحاح آن را فاسد گفته است: «رجل حرض ای فاسد مریض فی ثیابه» و از ابو عبیده نقل کرده: حرض آن کسی است که اندوه یا عشق او را ذوب و فانی کرده است به خدا آنقدر یوسف را یاد میکنی نا از کار افتاده شوی یا بمیری. تحریض به معنی بر انگیختن و ترغیب است راغب گوید:گویا آن در اصل از بین بردن حرض است دراقرب گوید: «حرضّ فلاناً:ازال عنه تاحرض»معنی آیه: ای پیغمبر مؤمنان را بر جهاد ترغیب کن .
پیشنهاد کاربران
حتی تکون حرضاً ( سوره یوسف آیه 85 ) در همین معنا است