کلمه جو
صفحه اصلی

دیباچه


مترادف دیباچه : سرآغاز، مدخل، مطلع، مقدمه

متضاد دیباچه : موخره

فارسی به انگلیسی

introduction, prologue, lead-in, preface, prolegomena

preface


introduction, lead-in, preface, prolegomena, prologue


فارسی به عربی

مقدمة

مترادف و متضاد

incipience (اسم)
سر، مقدم، دیباچه، مقدمه، وضع مقدماتی ابتدایی، حالت نخستین، نادانئی

introduction (اسم)
ابداع، احدای، فاتحه، دیباچه، مقدمه، معرفی، معارفه، معرفی رسمی، اشناسازی، معمول سازی

exordium (اسم)
اغاز، سراغاز، دیباچه، مقدمه، سردفتر، اول هر چیزی

foreword (اسم)
مدخل، سراغاز، دیباچه، پیش گفتار

preface (اسم)
اغاز، سراغاز، دیباچه، مقدمه، پیش گفتار

catastasis (اسم)
دیباچه، مقدمه، حد اعلی و منتا درجه رل نمایش

preamble (اسم)
دیباچه، مقدمه، سراغاز مقدمه کتاب، مقدمه سند، توضیحات

سرآغاز، مدخل، مطلع، مقدمه ≠ موخره


فرهنگ فارسی

مرکب ازدیباوچه، مقدمه، شرحی که دراول کتاب نویسن
( اسم ) دیباجه . یا دیباچه کتاب دیباجه .

فرهنگ معین

(چِ ) (اِ. ) نک دیباجه .

لغت نامه دهخدا

دیباچه. [ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) دیباجه ( از: دیبا + چه ، پسوند تصغیر ). ( از غیاث ) ( آنندراج ). معرب آن دیباجة. ( دزی ج 1ص 421 ). تصرفی است در دیباجه معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامه ابریشمین که قباچه سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است.( غیاث ) ( آنندراج ). رجوع به دیباجه شود :
گرمن آنم که چو دیباچه نو بودم
چون که امروز چو خفتانه خلقانم.
ناصرخسرو.
|| ( مأخوذ از دیباجة تازی ) پوست رخ. ( یادداشت مؤلف ). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. ( یادداشت بخط مؤلف ). روگاه ؛ دو دیباجه ،دو رخ : لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچه شرف و نسب و جمال حال او نشست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
سعدی.
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی.
دیباچه صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است.
سعدی.
|| به مناسبت آرایش ، خطبه کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبه کتاب بمنزله روی کتاب است لهذاخطبه کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف «ها»ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. ( غیاث ) ( از آنندراج ). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمه کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند؛عنونة، دیباچه کتاب نوشتن. ( منتهی الارب ) : و دیباچه آن را به القاب مجلس ، مطرز گردانید. ( کلیله و دمنه ).
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج.
سوزنی.
جنس این علم ز دیباچه ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم.
خاقانی.
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچه کون و مکان.
خاقانی.
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچه فاتحه مرکز معمور است. ( سندبادنامه ص 56 ).
دیباچه ما که در نورد است

دیباچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) دیباجه (از: دیبا + چه ، پسوند تصغیر). (از غیاث ) (آنندراج ). معرب آن دیباجة. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجه ٔ معرب بقیاس نادرست . نوعی از جامه ٔ ابریشمین که قباچه ٔ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است .(غیاث ) (آنندراج ). رجوع به دیباجه شود :
گرمن آنم که چو دیباچه ٔ نو بودم
چون که امروز چو خفتانه ٔ خلقانم .

ناصرخسرو.


|| (مأخوذ از دیباجة تازی ) پوست رخ . (یادداشت مؤلف ). روی . رخسار. رخ . دیباجه . خد. وجه . (یادداشت بخط مؤلف ). روگاه ؛ دو دیباجه ،دو رخ : لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچه ٔ شرف و نسب و جمال حال او نشست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.

سعدی .


بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام .

سعدی .


دیباچه ٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است .

سعدی .


|| به مناسبت آرایش ، خطبه ٔ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبه ٔ کتاب بمنزله ٔ روی کتاب است لهذاخطبه ٔ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف «ها»ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است . (غیاث ) (از آنندراج ). سر دفتر. عنوان . علوان . مقدمه ٔ کتاب . مقدمه . مدخل . سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند؛عنونة، دیباچه ٔ کتاب نوشتن . (منتهی الارب ) : و دیباچه ٔ آن را به القاب مجلس ، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه ).
دیباچه ٔ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج .

سوزنی .


جنس این علم ز دیباچه ٔ ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم .

خاقانی .


نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچه ٔ کون و مکان .

خاقانی .


در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچه ٔ فاتحه مرکز معمور است . (سندبادنامه ص 56).
دیباچه ٔ ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است .

نظامی .


گزارنده ٔ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم .

نظامی .


چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای .

مولوی .


گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه ٔ اوراق آید.

سعدی .


دیباچه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.

سعدی .


علی الخصوص که دیباچه ٔ همایونش
بنام سعد ابوبکر سعدبن زنگی است .

سعدی .


آشکار پیشکار و دیباچه ٔ نهان باشد. بقراط.

فرهنگ عمید

۱. مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود.
۲. [قدیمی، مجاز] روی و رخساره: شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳: ۳۶۵ ).

دانشنامه عمومی

دیباجه یا دیباچه (به انگلیسی: Prologue) نوشته ای ست در ابتدای داستان یا نمایش که معمولاً برای شروع حکایت و جلب توجه خواننده نگاشته می شود. نقطه مقابل دیباچه، مؤخره است؛ بخشی در پایان داستان یا نمایش که اثر را به پایان می رساند. معمولاً در مؤخره نویسنده بطور مستقیم با خواننده سخن می گوید.
مقدمه
پیش گفتار

پیشنهاد کاربران

در اصل دیپاته بوده واین لغت ریشه پهلوی دارد یعنی پرتو افکندن و درخشیدن است
یعنی یک توضیح دقیق برای فهم کتاب و یا بهتر است بگوییم کتاب کوچک یا کتابچه


عنوان

سرمقاله


کلمات دیگر: