کلمه جو
صفحه اصلی

دیر


مترادف دیر : بیعت، خانقاه، صومعه، عبادتگاه، کنشت، معبد | دراز، دور، طولانی، متمادی، مدید، تأخیر

متضاد دیر : زود، گاه

برابر پارسی : آتشگاه، نیایشگاه

فارسی به انگلیسی

late, tardily, slowly, in a dilatory manner, abbey, cloister, convent, monastery, nunnery, temple, behindhand, belated, belatedly, slow, overdue, priory, tardy

convent


late


abbey, behindhand, belated, belatedly, cloister, convent, late, slow, monastery, nunnery, overdue, priory, tardily, tardy, temple


فارسی به عربی

بطیی , دیر , لمدة طویلة , متاخرا

عربی به فارسی

دير , صومعه , خانقاه , کليسا , نام کليساي وست مينستر() , راهرو سرپوشيده , اطاق يا سلول راهبان وتارکان دنيا , ايوان , گوشه نشيني کردن , درصومعه گذاشتن , مجمع , خانقاه راهبان , رهبانگاه


مترادف و متضاد

abbey (اسم)
صومعه، کلیسا، خانقاه، دیر، نام کلیسای وست مینستر

monastery (اسم)
صومعه، خانقاه، دیر، خانقاه راهبان، رهبانگاه

convent (اسم)
صومعه، خانقاه، دیر، مجمع، خانقاه راهبان

cloister (اسم)
صومعه، دیر، ایوان، راهرو سرپوشیده

ancient (صفت)
دیر، پیر، قدیمی، کهنه، باستانی، کهن، پارینه، دیرینه، عتیق، اباء واجدادی

long (صفت)
دیر، ژرف، متوالی، طولانی، بلند، مفصل، مدید، کشیده، طویل، دراز

late (صفت)
دیر، گذشته، کند، تازه، مرحوم، اخیر

tardy (صفت)
دیر، کند، تنبل، کندرو، دارای تاخیر

بیعت، خانقاه، صومعه، عبادتگاه، کنشت، معبد


دراز، دور، طولانی، متمادی، مدید ≠ زود، گاه


تاخیر


۱. دراز، دور، طولانی، متمادی، مدید
۲. تاخیر ≠ زود، گاه


فرهنگ فارسی

دور، درنگ، آهسته، زمان دور، ضدشتاب وضدزود، صومعه، عبادتگاه زرتشتیان، آتشکده، محل راهبان
۱ - زمان دور مدت مدید زمان طویل مقابل زود شتاب . ۲ - دراز متمادی : کزین سان یکی اژدهای دلیر بکشور بماندند تا سال دیر . ۳ - مدتی عقب تر از وقت معین : دیر آمد .

بنا یا مجموعۀ بناهایی که راهبگان یا راهبان در آن زندگی می‌کنند


فرهنگ معین

(دَ یا دِ ) [ معر. ] (اِ. ) صومعه ، محل عبادت راهبان مسیحی . ، ~ خراب آباد کنایه از: دنیا، جهان مادی . ، ~ مغان معبد زردشتیان .

لغت نامه دهخدا

دیر. ( ق ) مدت متمادی. در برابر زود. ( از برهان ). مدتی بسیار پس از وقت موعود یا وقت معتاد. پس از زمانی که سزاوار بود. زمانی طویل. مقابل زود. مقابل زمانی کوتاه. مدتی دراز. بسیار زمان. دیر زمانی. مدتی مدید و طویل و طولانی. ( یادداشت مؤلف ). و با مصادری از این قبیل ترکیب شود: دیر آمدن. دیر آوردن. دیرپائیدن. دیر جنبیدن. دیر جوشیدن. دیرخاستن. دیر خفتن. دیر دادن. دیر رفتن. دیر زادن. دیر زیستن. دیر شدن. دیر کردن. دیر کشیدن. دیر ماندن و نیز کلماتی چون : دیرآب. دیرانجام. دیرانزال. دیرآشنا. دیرساز. دیرباور. دیر برخورد. دیربقا. دیرپا. دیرپروا. دیرپسند. دیرپیوند. دیرتاز. دیرجنب. دیرجنبش. دیرجوش. دیرشتاب. دیرخسب. دیرباز :
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
فردوسی.
بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.
فردوسی.
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.
فردوسی.
زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.
فردوسی.
زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.
فردوسی.
آمد این شب دیر با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی.
فرخی.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
یک نیمه گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه دیگر بگرد دیر نباشد.
منوچهری ( دیوان ص 156 چ دبیرسیاقی ).
بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است.
( ویس و رامین ).
دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت. خردمند و دوراندیش بود. ( تاریخ بیهقی ص 622 ). من خداوند خواجه بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام. ( تاریخ بیهقی ص 396 ). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند.( تاریخ بیهقی ص 252 ).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.
اسدی.
ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام.

دیر. (ق ) مدت متمادی . در برابر زود. (از برهان ). مدتی بسیار پس از وقت موعود یا وقت معتاد. پس از زمانی که سزاوار بود. زمانی طویل . مقابل زود. مقابل زمانی کوتاه . مدتی دراز. بسیار زمان . دیر زمانی . مدتی مدید و طویل و طولانی . (یادداشت مؤلف ). و با مصادری از این قبیل ترکیب شود: دیر آمدن . دیر آوردن . دیرپائیدن . دیر جنبیدن . دیر جوشیدن . دیرخاستن . دیر خفتن . دیر دادن . دیر رفتن . دیر زادن . دیر زیستن . دیر شدن . دیر کردن . دیر کشیدن . دیر ماندن و نیز کلماتی چون : دیرآب . دیرانجام . دیرانزال . دیرآشنا. دیرساز. دیرباور. دیر برخورد. دیربقا. دیرپا. دیرپروا. دیرپسند. دیرپیوند. دیرتاز. دیرجنب . دیرجنبش . دیرجوش . دیرشتاب . دیرخسب . دیرباز :
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.

فردوسی .


بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.

فردوسی .


پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.

فردوسی .


زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.

فردوسی .


زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.

فردوسی .


آمد این شب دیر با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج .

طیان .


دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی .

فرخی .


گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.

لبیبی .


آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .

منوچهری .


یک نیمه ٔ گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.

منوچهری (دیوان ص 156 چ دبیرسیاقی ).


بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است .

(ویس و رامین ).


دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت . خردمند و دوراندیش بود. (تاریخ بیهقی ص 622). من خداوند خواجه ٔ بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام . (تاریخ بیهقی ص 396). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند.(تاریخ بیهقی ص 252).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.

اسدی .


ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام .

اسدی .


دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر اگر چه دیر بفرسایی .

ناصرخسرو.


دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد گردش دی و بهمن .

ناصرخسرو.


دیر بماندم که شصت سال بماندم
تا بشبان روزها همی بروم من .

ناصرخسرو.


لکن فرو گرفتن این رگها خطر است و هرگاه که فرو گیرند دست بر رگ دیر نشاید داشت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). زن حجام ... دیری توقف کرد. (کلیله و دمنه ).
نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا این تمنی دیر هست .

انوری .


دیر دانست دل که او کس نیست
ورنه از نیست یاد چون کردی .

خاقانی .


بس دیر همی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن ، نطفه ستدن آسان .

خاقانی .


در جان میزند هجر تو دیریست
که بانگ حلقه و سندان می آید.

خاقانی .


دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم .

خاقانی .


پائی که بسی پویه ٔ بیفایده کرده ست
دیری است که در دامن اندوه کشیده ست .

عطار.


گرت زندگانی نوشته است دیر
نه مارت گزاید نه شمشیر و تیر.

سعدی .


دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد.

حافظ.


و در عجب مانده اند از دیری ماندن او در هیکل . (دیاتسارون ص 8).
- از دیرباز ؛ از دیری بدین سو. از مدتی طویل پیش از این . از زمانی دور. از مدتی مدید پیش از حال . از مدتی مدید سپس از دیرگاه . از قدیم . (یادداشت مؤلف ) : ... عیسی باز گفت ایشان را که کرا میخواهید که از دیرباز مرده باشد تا دعا کنم و زنده شود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که خویشان بدند از گه دیرباز
زن گیو بد دختر سرفراز.

فردوسی .


بر آب جیحون در هفته ٔ یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بود چنان .

فرخی .


چنین است از دیرباز این جهان
رباینده آن زین بکین این از آن .

اسدی (گرشاسبنامه ص 164).


او را فلک برای طبیبی خویش برد
کز دیرباز داروی او آزموده بود.

خاقانی .


بودند اهل حضرت جلت ز دیرباز
از جاه و از جلالت تو با جمال و فر.

سوزنی .


فراموشت کنم گفتی بزودی
مرا از دیرباز این نکته یاد است .

کمال خجندی .


- از دیرسال ؛ از مدتی قبل . از سالها پیش . از سالی چند قبل : مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد اگر چه از دیر سالها این عادت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ ).
- به دیری ؛ در مدتی نسبتاً دراز : پس از نماز خفتن به دیری و پاسی از شب بگذشت سیلی دررسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 262).
- تا دیری ؛ تا مدتی دراز. زمانی طولانی : و پشت خود را بر زمین نهاد و روی به آسمان کرد تا دیری . (انیس الطالبین ص 29).
- تا نه دیر ؛ نه در فاصله ٔ دور. نه در زمانی طولانی . عنقریب . بزودی . قریباً. (یادداشت مؤلف ) :
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد برگردش غلامان سرائی صد هزار.

فرخی .


زانک این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب .

عطار.


- دیرباز ؛ مدتی مدید :
بدین نامه ٔ نامور دیرباز
بمانم بر او نام او را دراز.

نظامی .


- دیر بودن ؛ دیر زیستن . دیر ماندن . عمر بسیار کردن :
بفال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیرباش و چنین روزه صد هزار گذار.

فرخی .


شادباش و دیرباش ودیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران .

فرخی .


- دیر زود از کسی بودن ؛ هرچه به تأخیر افتادن بهتر بودن او را. (یادداشت مؤلف ).
- نه دیر ؛ زود. به سرعت . نه با فاصله ٔ بسیار. نه در زمانی طولانی . بفاصله ٔ کم از زمان :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .

رودکی .


من این لشکرم را یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج و دینار سیر.

فردوسی .


- نه دیر باشد ؛ زود باشد. قریباً. در همین نزدیکی . (یادداشت مؤلف ) :
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز.

سوزنی .


- نه دیر و دراز ؛ کوتاه . اندک مدت :
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو شمع یک شبه عمرش بودنه دیر و دراز.

سوزنی .


|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه . خرامدیر. (یادداشت مؤلف ). || تنگ ؛ عصر دیر، عصر تنگ . و در قدیم فراخ گفتندی چنانکه : الضحاء، چاشتگاه فراخ . (یادداشت مؤلف ). || مقابل زود و فوراً، با صرف وقت بسیار. نه فوراً :
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصد تو کردم شخلیزم زد بر راه .

؟ (لغت فرس اسدی ).


بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که میخورد بدوام .

سعدی .


دیر یابد صوفی آز از روزگار
زان سبب صوفی بود بسیارخوار.

مولوی .


دیر باید تا که سر آدمی
آشکارا گردد از بیش و کمی .

مولوی .


- امثال :
دیرآشنا و زودرنج . (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
دیر زائیده زود میخواهد بزرگ کند .
|| دور. نقیض نزدیک . (از برهان ) (انجمن آرا). مقابل نزدیک . (آنندراج ). || (اِ) نام پرده ای از پرده های موسیقی است . رجوع به آهنگ شود.

دیر. [ دَ ] (اِخ ) نام محلی است در بصره که آن را نهرالدین گویند و آن قریه ٔ بزرگی است . (از تاج العروس ).


دیر. [ دَ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای نه گانه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر محدود از شمال به ارتفاعات شنبه و از باختر به دهستان بردخو و از خاور به دهستان ثلاث و ارتفاعات ریز و از جنوب به خلیج فارس .این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع است از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و نفوس آن در حدود 5200 تن وقراء مهم آن عبارت است از: آبدان ، بردستان ، سرمستان ، لمپه دان ، گله زنی ، راهدار، همبرک . مرکز دهستان قصبه و بندر دیر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


دیر. [ دَ / دِ ] (ع اِ) خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالباً از شهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوهها برپا گردد و هر گاه در شهر بنا گردید آن را کنیسه (کلیسا) یا بیعة گویند و بعضی میان این دو فرق گذارند که کنیسه از آن یهود است و بیعة متعلق به نصاری است . جوهری گوید ریشه ٔ دیر [ نصاری ] از کلمه ٔ داراست و جمع آن أدیار و خداوند دیر را دیرانی گویند و ابومنصور گفته است که دیرانی و دیار خداوند دیر و ساکن آن و آباد کننده ٔ آن است گویند دار، دیار، دور. و جمع قلت أدْوُر، أدْءُرْ و دیران و آدُر بنابر قلب و نیز گویند دَیْر، دَیَرَة، اَدْیار،دیران ، دارَة، دارات و دَیِّرَه دور، دُوَران ، ادوار، دوار و أدِورة. و از کلیه ٔ این واژه ها چنین بر می آید که کلمه ٔ دیر یکی از لغات دار می باشد و شاید پس از تسمیه ٔ دار به معنای مخصوص بخود به محل سکونت راهبان تخصیص یافته و برای آن علم شده است . (از معجم البلدان ). صاحب تاج العروس نویسد الدیرخان النصاری واصل «ی » واو است . ج ، ادیار. خداوند و آنکه در آن سکونت دارد و آن را آباد کند دیار و برخلاف قیاس دیرانی گویند. جایگاه زاهد ترسایان . (مهذب الاسماء). صاحب برهان در ذیل لغت خورنق در معنی سدیر گوید از سه و دیر مرکب است و گوید دیر در لغت پهلوی بمعنی گنبد است . گنبدی که برای عبادت ساخته باشند. و در برهان مطلق عبادت خانه ٔ ترسایان لیکن بمعنی معبد ترسایان لفظ عربی است و در بهار عجم نوشته که دیر پرستشگاه کفار و فارسیان بمعنی گنبد استعمال کنند. (از غیاث ). معبد رهبان . (انجمن آرا). کلمه ای است عربی بمعنای جامعه ای رهبانی - خاصه در میان بندیکتیان ، سیسترسیان ، کارتوزیان و کلونیان - که راهبان در آنجا در عزلت زندگی میکنند و تحت ریاست رئیس یا رئیسه ٔ دیر با استقلال داخلی اداره میشود. دیرها عموماً حیاطی محصور و کلیسا و سفره خانه و خوابگاه و دارالضیافة و ابنیه ٔ دیگر دارند. با توسعه آیین بندیکنی از قرن هشتم میلادی اغلب دیرها، فارغ از آشفتگیهای اروپای آن زمان ، مراکز هنری بودند. دیرهای متعددی که مقارن ظهور اسلام در عراق و شام و فلسطین وجود داشت در صدر اسلام مرکز حیات دینی و فرهنگی مسیحیان بود و این دیرها در نشر آثار یونانی (از طریق ترجمه ٔ آنها به سریانی و از سریانی بعربی ) در عالم اسلام نقش عمده ای داشتند. دیرها را بنام قدیسین (مانند دیر سمعان ) یا بنام بانی و گاه نیز بنام شهر مجاور (مانند دیرالرصافه ٔ در شام ) یا یکی از مشخصات محل (مانند دیرالزعفران در بین النهرین علیا) میخواندند. بعضی از دیرها در تاریخ اسلام و فتوحات اسلامی اهیمت خاص داشتند. (دائرة المعارف فارسی ). و رجوع به الموسوعه ٔ العربیة المیسرة شود : و اندر وی [ نصیبین ] دیرهاست از آن ترساآن . (حدود العالم ).
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.

فردوسی .


بنزدیک دیرآمد آواز داد
که کردار تو جز پرستش مباد.

فردوسی .


همانگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمداز دیر و او را بدید.

فردوسی .


و آنجا که رسیده بودند دیری بود استوار بندویه در آن دیر رفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
گر کعبه میخوانی نیم ور دیر میخوانی نیم
مشغول خاقانی نیم مقلوب خاقان نیستم .

خاقانی .


گر از کعبه در دیر صادقدل آیی
به از دیر حاجت روایی نیابی .

خاقانی .


چه فرمایی که ازظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا.

خاقانی .


زلف چلیپاخمش در بن دیرم نشاند
لعل مسیحادمش بر سردارم ببرد.

خاقانی .


دی ز دیر آمد برون سنگین دلی
با لب پرخنده چون مستعجلی .

عطار.


خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را دیر ساخت .

مولوی .


بپای بت اندر بامید خیر
بنالید بیچاره بر خاک دیر.

سعدی .


گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت چراست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل .

سعدی .


نریخت درد می و محتسب ز دیر گذشت
رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت .

آصفی هروی .


- دیر برهمن ؛ معبد برهمن . رجوع به برهمن شود :
چندی نفس به صفه ٔاهل صفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم .

خاقانی .


- دیر پریسوز ؛ دیر و معبدی در زمان خسرو پرویز بوده است . (از برهان ) :
وز آنجا تا در دیر پریسوز
پریدند آن پریرویان به یک روز.

نظامی .


و رجوع به پریسوز شود.
- دیر چارمین فلک ؛ گویا کنایه از آفتاب باشد زیرا فلک چارم آفتاب است :
اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 274).


- دیر چلیپا ؛ دیر صلیب و کنایه از دیر نصاری :
گر ببوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده ام .

خاقانی .


- دیر خارا ؛ دیر یا معبد از سنگ خارا و منظور دیر استوار و مستحکم است :
یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم .

نظامی .


- دیر عیسوی ؛ دیر منسوب به عیسی . دیر مسیحیان . دیر نصاری :
تا بصفت بود فلک صورت دیر عیسوی
محور خط استوا شکل صلیب قیصری .

خاقانی .


- دیر غم ؛ کنایه از کلبه ٔ احزان ، خانه ٔ غم و اندوه :
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چه کنم .

خاقانی .


- دیر مغان ؛ جایگاه عبادت موبدان زرتشتی . آتشکده . توسعاً بمناسبت اجرای بعضی مراسم میکده :
گر پرده براندازی در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم .

خاقانی .


از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست .

حافظ.


که ازدور گردون بجان آمدم
روان سوی دیر مغان آمدم .

حافظ (دیوان چ خلخالی ص 69 ساقی نامه ).


بیاساقی از کنج دیر مغان
مشو دور کانجاست گنج روان .

حافظ (دیوان چ خلخالی ص 68 ساقی نامه ).


در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می ومیخواران از نرگس مستش مست .

حافظ.


ای گدای خانقه باز آکه در دیر مغان
میدهند آبی و دلها را توانگر میکنند.

حافظ.


- دیر مغانه ؛ دیر مغان :
دوش درون صومعه دیر مغانه یافتم
راهنمای دیر را پیر یگانه یافتم .

عطار (دیوان چ تفضلی ص 370).


- دیر مینا ؛ معبد نصاری .
- || کنایه ازفلک . (غیاث ). کنایه از فلک است . (برهان ) (انجمن آرا) :
نه روح اﷲ در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا.

خاقانی .


- دیر هفتم ؛ کنایه از فلک هفتم که جای زحل یا کیوان است :
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم .

خاقانی .


|| کنایه از جهان خاکی :
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی زتیمار.

نظامی .


اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نه ایم ایمن ز دور این کهن سیر.

نظامی .


- دیر خاکی ؛ کنایه از دنیا :
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
ببادش داد باید زود بر باد.

نظامی .


و آنکه بطریق میل ناکی
گردد بطواف دیر خاکی .

نظامی .


- دیر خرم ؛ کنایه از دنیا :
اگر زندگانی بود دیرباز
بدین دیر خرم بمانم دراز.

فردوسی .


- دیر رندسوز ؛ دیر تنگ . کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (از برهان ).
- دیر سپنجی ؛ کنایه از دنیا است زیرا که مانند سپنج که خانه ٔ علفی است بقا و ثباتی ندارد. (از آنندراج ) :
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی .

نظامی (خسرو و شیرین ص 415).


- دیر کهنسال ؛ کنایه از دنیا :
که میداند که این دیر کهنسال
چه مدت دارد و چون بودش احوال .

نظامی .


|| نزد صوفیه عالم انسانی را گویند.
_((کشاف اصطلاحات الفنون ). || کنایه از مجلس عرفا و اولیا است . (فرهنگ اصطلاحات عرفا).k05l)_

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ زود] پس از زمان مناسب.
۲. (قید ) با درنگ، به آهستگی.
۳. (قید ) [قدیمی] به مدت طولانی: زمین را ببوسید زال دلیر / سخن گفت با او پدر نیز دیر (فردوسی: ۱/۲۲۷ ).
۴. [قدیمی] در آیندۀ دور.
* دیر کردن: (مصدر لازم ) درنگ کردن، تٲخیر کردن.
* دیر ماندن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. بسیار عمر کردن.
۲. پیر شدن.
جایی که راهبان در آن اقامت کنند و به گوشه گیری و عبادت بپردازند، صومعه.
* دیر مغان: [قدیمی]
۱. آتشکده، عبادتگاه زردشتیان.
۲. (تصوف ) مجلس عرفا و اولیا.

جایی که راهبان در آن اقامت کنند و به گوشه‌گیری و عبادت بپردازند؛ صومعه.
⟨ دیر مغان: [قدیمی]
۱. آتشکده؛ عبادتگاه زردشتیان.
۲. (تصوف) مجلس عرفا و اولیا.


۱. [مقابلِ زود] پس از زمان مناسب.
۲. (قید) با درنگ؛ به آهستگی.
۳. (قید) [قدیمی] به‌مدت طولانی: ◻︎ زمین را ببوسید زال دلیر / سخن گفت با او پدر نیز دیر (فردوسی: ۱/۲۲۷).
۴. [قدیمی] در آیندۀ دور.
⟨ دیر کردن: (مصدر لازم) درنگ کردن؛ تٲخیر کردن.
⟨ دیر ماندن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. بسیار عمر کردن.
۲. پیر شدن.


دانشنامه عمومی

صومعه: سازه ای که راهب های مسیحی در آن زندگی می کنند، و به عبادت خدا می پردازند
بندر دَیِّر
شهرستان دَیِّر در استان بوشهر ایران.
شهرستان دیر، کارولینای شمالی، شهرستانی در ایالات متحده آمریکا

دانشنامه آزاد فارسی

دِیر abbey
در کلیسای مسیحی، بنا یا مجموعه ای از بناها که جمعیتی از راهبان یا راهبه ها را در خود جا می دهد، که همگی خود را وقف زندگی در تجرّد و عزلت دینی کرده اند و رئیس دیر یا مادر روحانی آن را اداره می کند. این اصطلاح به بنایی که زمانی کلیسای صومعه بوده است نیز اطلاق می شود. کلیسای وست مینستر در لندن نمونة گزیده ای از این دست است. در انگلستان، هنری هشتم که از کلیسای کاتولیک رومی روگرداند، بسیاری از صومعه ها را بست. در کشورهای دیگر نیز در پی انقلاب های سیاسیِ قرن های ۱۸ و ۱۹، صومعه هایی بسیاری تعطیل شدند. نخستین صومعه ها که در سوریه یا مصر تأسیس شدند، صرفاً چند کلبه بودند، اما بعدها مجتمع های ساختمانی عظیم و گسترده ای در اروپا بنا شد. صومعۀسنت بندیکت در مونته کاسّینوی ایتالیا و صومعه های سیتو و کلونی در فرانسه، از آن جمله اند. صومعه های معروف دیگر عبارت اند از کلروو در فرانسه، صومعة فاونتینز در انگلستان و ال اسکوریال در اسپانیا.نیز ← صومعه

فرهنگستان زبان و ادب

{abbey} [باستان شناسی] بنا یا مجموعۀ بناهایی که راهبگان یا راهبان در آن زندگی می کنند

گویش اصفهانی

تکیه ای: dir
طاری: dir
طامه ای: dir
طرقی: dir
کشه ای: dir
نطنزی: dir


گویش بختیاری

دور.


واژه نامه بختیاریکا

دور؛ هرگاه این واژه بیانگر مسافت باشد؛ دور معنی میدهد. اما هرگاه این واژه بیانگر زمان باشد همان معنی فارسی را داراست
رو وا دیر

پیشنهاد کاربران

کنایه از جهان مادری
مغان معبد زردشتیان
صومعه محل عبادت راهبان مسیحی

محل عباد افراد مسیحی - عبادتگاه مسیحی ها

دیر به ترکی: گئج ، بئواقت

دراز، دور، طولانی


دور در زبان ملکی گالی بشکرد


کلمات دیگر: