کلمه جو
صفحه اصلی

دیوانه


مترادف دیوانه : مجنون، شیدا، شیفته، واله، خل، کم عقل، مخبط، مصروع، هار

متضاد دیوانه : عاقل

فارسی به انگلیسی

crazy, certifiable, crackbrained, daft, demented, deranged, madwoman, berserk, distraught, lunatic, maniac, queer, insane, mad, wild, possessed, raving, crackers, loco, bonkers, crackpot, mad(man), insane(person), fool(ish), non compos mentis

mad(man), insane(person), lunatic, fool(ish)


berserk, crazy, certifiable, crackbrained, daft, demented, deranged, distraught, lunatic, maniac, queer, insane, mad, wild, possessed, raving


فارسی به عربی

طبیعی , فوضی , متعصب , مجنون , هائج , هوسی , وقواق

مترادف و متضاد

madcap (اسم)
دیوانه، بچه شیطان، ادم بی پروا و وحشی

berserker (اسم)
دیوانه

berserk (اسم)
دیوانه

bedlam (اسم)
تیمارستان، دیوانه

loco (اسم)
دیوانه، گون کتیرا، نوعی گل زبان در قفا

crazy (صفت)
مجنون، دیوانه، شوریده، شکاف دار

gaga (صفت)
شیفته، دیوانه، دل شکسته

natural (صفت)
ساده، ذاتی، بدیهی، دیوانه، طبیعی، نهادی، عادی، خلقی، جبلی، قهری، فطری، غریزی، سرشتی، استعداد ذاتی

batty (صفت)
چوگان مانند، دیوانه، احمق

nut (صفت)
دیوانه

mad (صفت)
خل، مجنون، شیفته، دیوانه، از جا در رفته، عصبانی

nuts (صفت)
خل، مجنون، دیوانه

moony (صفت)
خیال اندیش، دیوانه، ماهواره

insane (صفت)
مجنون، دیوانه، احمقانه، بی عقل

demented (صفت)
مجنون، دیوانه

lunatic (صفت)
مجنون، دیوانه

frenetic (صفت)
دیوانه، شوریده، اشفته، عصبانی، اتشی

phrenetic (صفت)
دیوانه، شوریده، اشفته

fanatic (صفت)
دیوانه، شخص متعصب، پرتعصب، دارای احساسات شدید، دارای روح پلید، خرافات پرست، خرافاتی

fanatical (صفت)
دیوانه، متعصب، شخص متعصب، دارای احساسات شدید، دارای روح پلید، خرافات پرست، خرافاتی

cuckoo (صفت)
دیوانه

fey (صفت)
دیوانه، هذیانی، در سکرات موت، دارای روحیه خراب و اشفته

hare-brained (صفت)
گیج، بی پروا، وحشی، دیوانه، سبک مغز

loony (صفت)
دیوانه، احمق

luny (صفت)
دیوانه

mad-brained (صفت)
دیوانه

manic (صفت)
دیوانه

mooney (صفت)
دیوانه

moonstruck (صفت)
دیوانه

nutty (صفت)
دیوانه، پرفندق

مجنون ≠ عاقل


شیدا، شیفته، واله


خل، کم‌عقل، مخبط


مصروع، هار


۱. مجنون
۲. شیدا، شیفته، واله
۳. خل، کمعقل، مخبط
۴. مصروع، هار ≠ عاقل


فرهنگ فارسی

بی خرد، بی عقل، مجنون، کسی که عقلش زایل شده باشد
۱ - ( صفت ) همچون دیو مانند دیوان . ۲ - بی عقل بی خرد مجنون . یا دیوانه کسی بودن عاشق و بیقرار وی بودن .
نام نقدینه ای مسین متداول در عهد عثمانی .

فرهنگ معین

(نِ یا نَ ) ۱ - (ص مر. ) همچون دیو، مانند دیوان . ۲ - بی عقل ، بی خرد، مجنون . ،~ء کسی بودن کنایه از: عاشق و بی قرار بودن کسی .

لغت نامه دهخدا

دیوانه. [ دی ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) از: دیو + انه ، ادات نسبت. ( یادداشت مؤلف ). مانند دیو. همچون دیو. در اصل بیای مجهول بوده بمعنی کسی که منسوب و مشابه دیوان باشد در صدور حرکات ناملائم و در آخر این لفظ که «هاء» مختفی است برای نسبت و مشابهت باشد. ( غیاث ). منسوب به دیو و جن ، ضد فرزانه که منسوب بعقل وحکمت است. ( از آنندراج ). || دیودیده. دیوزده. دیودار. جنی. زنجیری. دیوبخوریده. احمق. ابله. نادان. بی علم. بی دانش. ( ناظم الاطباء ). خل. چل. کالیو. || سفیه. ناقص عقل. کم خرد. سودایی. مقابل فرزانه و عاقل. مخبول. مخبط. تباه خرد :
کز این شاه دیوانه و تیزمغز
نه گفتار نیکو نه کردار نغز.
فردوسی.
تو نوذرنژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای.
فردوسی.
هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه خواند ورا.
فردوسی.
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.
لبیبی.
گفت نقاش چونکه نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم.
عنصری.
کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب.
( ویس و رامین ).
گفت سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد گناه ما راست که براین صبر میکنیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323 ).
گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند
ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز.
ناصرخسرو.
بقدر عقل هر کس گوی با وی
اگر اهلی مده دیوانه را می.
ناصرخسرو.
آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانه ای باشد مخوان آن را طرب.
ناصرخسرو.
گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه بخنده دگران نیز مخند.
ناصرخسرو.
بره نیارد دیوانه را مگر زنجیر.
امیر معزی.
میان انجمن نا گفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش.
خاقانی.
دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر.
خاقانی.
آن یکی دیوانه چون او را بدید
کودر آن تعجیل بی خود می دوید.
عطار.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عدل و صلاح.
مولوی.

دیوانه . [ دی ن ِ ] (اِ) نام نقدینه ای مسین متداول در عهد عثمانی معادل پنج پاره برابر نیم قروش که در فلسطین و اردن در قدیم رایج بوده است . (النقودالعربیة ص 98 و 173).


دیوانه . [ دی ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش شیب آب شهرستان زابل با 120 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


دیوانه . [ دی ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) از: دیو + انه ، ادات نسبت . (یادداشت مؤلف ). مانند دیو. همچون دیو. در اصل بیای مجهول بوده بمعنی کسی که منسوب و مشابه دیوان باشد در صدور حرکات ناملائم و در آخر این لفظ که «هاء» مختفی است برای نسبت و مشابهت باشد. (غیاث ). منسوب به دیو و جن ، ضد فرزانه که منسوب بعقل وحکمت است . (از آنندراج ). || دیودیده . دیوزده . دیودار. جنی . زنجیری . دیوبخوریده . احمق . ابله . نادان . بی علم . بی دانش . (ناظم الاطباء). خل . چل . کالیو. || سفیه . ناقص عقل . کم خرد. سودایی . مقابل فرزانه و عاقل . مخبول . مخبط. تباه خرد :
کز این شاه دیوانه و تیزمغز
نه گفتار نیکو نه کردار نغز.

فردوسی .


تو نوذرنژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای .

فردوسی .


هشیوار دیوانه خواند ورا
همان خویش بیگانه خواند ورا.

فردوسی .


فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.

لبیبی .


گفت نقاش چونکه نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم .

عنصری .


کجا دیوانه ای باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب .

(ویس و رامین ).


گفت سیرخورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد گناه ما راست که براین صبر میکنیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
گر همه خلق بدین اندر دیوانه شدند
ای پسر خویشتن خویش تو دیوانه مساز.

ناصرخسرو.


بقدر عقل هر کس گوی با وی
اگر اهلی مده دیوانه را می .

ناصرخسرو.


آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هر زمان
آن بحق دیوانه ای باشد مخوان آن را طرب .

ناصرخسرو.


گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه بخنده ٔ دگران نیز مخند.

ناصرخسرو.


بره نیارد دیوانه را مگر زنجیر.

امیر معزی .


میان انجمن نا گفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش .

خاقانی .


دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر.

خاقانی .


آن یکی دیوانه چون او را بدید
کودر آن تعجیل بی خود می دوید.

عطار.


واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عدل و صلاح .

مولوی .


چنین گفت دیوانه ٔ هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار.

سعدی .


- امثال :
اگر دیوانه ای خود را ازبام بینداز .
حرف راست را ز دیوانه شنو . (جامعالتمثیل ).
دماغم ز میخانه بوئی شنید
حذر کن که دیوانه هوئی شنید.

؟


دیوانه بکار خویشتن هشیار است .
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید .
دیوانه را مپرس که از ماه چند شد .

قاسمی تونی .


دیوانه را هوئی بس است .
دیوانه همان به که بود اندر بند .
عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری
دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند .

؟


من مست وتو دیوانه ما را که برد خانه .

مولوی .


هرگز سر دیوانه نگردید سپید .
- سگ دیوانه ؛ سگ هار : باب ششم در عمل معجونهای بزرگ : تریاق فاروق از گزیدن افعی و گزیدن همه ٔ انواع ماران و از زخم کژدم و از گزیدن رتیلا و سگ دیوانه خلاص دهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و کسی را که سگ دیوانه گزیده باشد یک مثقال ... دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
سگ دیوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فگار کند.

خاقانی .


تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان .

خاقانی .


|| غضبناک . || شوریده . (ناظم الاطباء). شیفته . شیدا. واله . دلشده . و رجوع به دیوانگی شود :
آری چو فتنه عید کند شیفته شود
دیوانه ٔ هوا ز هلال معنبرش .

خاقانی .


- دیوانه ٔ چیزی بودن ؛ کنایه از طالب و عاشق چیزی بودن . (از آنندراج ).
- دیوانه ٔ کسی بودن ؛ عاشق بیقرار وی بودن .

فرهنگ عمید

۱. کسی که عقلش زایل شده باشد، بی عقل، مجنون.
۲. [مجاز] بی خِرد.
۳. هار: سگ دیوانه.

دانشنامه عمومی

دیوانه در مقابل عاقل به کسی گفته می شود که نمی تواند به درستی از عقل استفاده کند؛ و نمی تواند از قوه ادراکه خویش به نحو احسن استفاده نماید. روان پریشی ها در اصطلاح عامه دیوانگی و در اصطلاح فقهی و حقوقی جزو انواع جنون خوانده می شوند.
از نظر ریشه شناسی واژگان، دیوانه یعنی دیوگونه یا بسان دیو. از آن جایی که در افسانه های ایرانی، دیو نماد نادرستی، زشتی و پلیدی و وارونه کاری است؛ دیوانه هم کسی است که کارهایی خلاف دیگران می کند.
در ادبیّات فارسی لغت عربی «مجنون» هم به عنوان مترادف واژهٔ دیوانه کاربرد دارد. در حقوق کیفری به دلیل عدم درک و آگاهی صحیح فرد دیوانه از رفتار و عدم توانایی در ارزیابی عملکرد خود، جنون از علل رافع مسئولیت کیفری به حساب می آید. دیوانگی یا جنون مصادیق متعددی دارد به همین دلیل در بسیاری از موارد تعیین حدود مسئولیت مجنون با مشکلات زیادی همراه است و نیاز به کارشناسی دقیق متخصصین دارد.
روان پریشی

نقل قول ها

دیوانه (فیلم ۱۹۸۷). خل یا دیوانه (به انگلیسی: Nuts) یک فیلم درام آمریکایی به کارگردانی مارتین ریت محصول سال ۱۹۸۷ است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: divuna
طاری: divuna
طامه ای: divuna
طرقی: divâna
کشه ای: divâna
نطنزی: divuna


واژه نامه بختیاریکا

اَو به سَر؛ او به گُند؛ بَمبُلی؛ بَند به گُند؛ پِند به گُند؛ جِندین؛ سر کور؛ سار؛ دَم هوس؛؛ پَنگِه ای؛ پَنگه به کند؛ سروشی؛ تُلُهی؛ سه پا به کُِه؛ کَله بنگی؛ کُهی؛ لَک لیوِه؛ لیوِه؛ هات؛ هار کلو؛ هوش نبجا
دَم هوس

جدول کلمات

چل

پیشنهاد کاربران

عاشق، شیدا، دیونه، مجنون، ⁦🏳️‍🌈⁩

درگیری با خودت حرف زدن اسیر افکارت

دین به کردی =دیوانه

سودا زده

ناعقل

mad

زنجیری

دیوانه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی دیوانه می نویسد : ( ( دیوانه در پهلوی دوانگ dewānag، به معنی سودازده و خرد باخته است و از دو پاره ( دیو/انه ) ساخته شده است. معنی ریشه ای واژه دیوسار و " دیوزده" است: پیشینیان بیماران روانی را سوداییانی می دانسته اند که دیو بر آنان چیره شده است و آنان را در فرمان گرفته است. ) )
هُشیوار دیوانه خواند ورا؛
همان خویش بیگانه داند ورا
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 183 )


مجنون، شیدا، شیفته، واله، خل، کم عقل

اگرمعنی دیو رابدانید، میتوانیدمتوجه شوید که شخص دیوانه، کاری شبیه به دیوان راانجام میدهد ( یعنی کارانسان رانمیکند یافکروتفکرش بچگانه یاخیلی متفاوت بااندیشه انسانی است )
مثلا: عاشقانه، جانانه، آزادانه و. . . .

انسانی که عقل و هوشش دست خودش نیست و گاهی کار هایی را از خود نشان میدهد که از روی عقل نیست . حتی کار هایی را انجام میدهد که برای یک انسان سالم غیر عادی است

مجنون، شیفته

دیوانه پارسی است
کردی کرمانج میشه دین، d�n
زبان ایران باستان باز میشه دینd�n


سرسامه. [ س َ م َ / م ِ ] ( ص ) دیوانه. ( آنندراج ) .

در لری دی یونه گفته میشود
دیدیانه به معنی کسی که دیدنش برعکس است وارون می بیند

روان پریشی و مضطر


کلمات دیگر: