کلمه جو
صفحه اصلی

اسپنسر

فرهنگ فارسی

بزرگترین فیلسوف انگلیسی

لغت نامه دهخدا

اسپنسر. [ اِ پ ِ س ِ ] (اِخ ) ادموند. یکی از شعرای مشهور انگلیس . مولد سال 1552 م . در لندن و وفات در سنه ٔ 1599 م . وی چند منظومه و بعض نمایش نامه های منظوم و نیز اشعاری دارد.


اسپنسر. [ اِ پ ِ س ِ ] (اِخ ) هربرت . وی در قرن نوزدهم بزرگترین فیلسوف انگلیسی بشمار است . مولد او بسال 1820 م . پدر وجدّ وی معلم کتاب بودند. خود او هنگام تعلم به ریاضیات و علوم فنی مایل بود و مهندسی آموخت ، لیکن دروس وی منتظم نبود، به کتاب خواندن نیز اشتیاقی نداشت و معلومات فراوان خود را بیشتر با نظر و تتبعات شخصی دریافت و از آغاز عمر به مباحثات سیاسی و دینی و فلسفی رغبت داشت . از مطالعات علوم طبیعی نظر تحول و تکامل برایش پیش آمد و بر آن شد که یک رشته تصنیفها بعنوان فلسفه ٔ تألیفی مبنی بر همان نظر تصنیف و نشر کندو در این وقت چهل سال داشت و نزدیک به چهل سال دیگربرای این مقصود رنج برد و علت مزاج و ضعف پیری مانعکار وی نگردید. زمانی که به این کار همت گماشت کتاب داروین نوشته نشده بود و چون آن کتاب منتشر شد اسپنسر در فلسفه ٔ خود راسخ تر گردید و از تحقیقات داروین نیز استفاده کرد. پیش از آن هم از لامارک بهره برده بود. هربرت اسپنسر طبعش همه منطقی و تحقیقی و از خیالات شاعرانه بکلی دور بود، اهل ذوق نبود و شور عشق نداشت چنانکه تأهل هم اختیار نکرد. در نویسندگی شیوه ٔ وی بسیار ساده و بی آرایش و لیکن چنان روشن و مفهوم بود که مانند کتب ادب دلپذیر بود. به مفاخر و امتیازات و جاه و مال بی اعتنا بود و ثروتی نیندوخت چنانکه تصنیفهای وی بوسیله ٔ پیش فروشی و اعانه بچاپ رسید. اسپنسر عواطف و احساسات قلبی نشان نمیداد اما فطرتی سلیم داشت ، آمالش همه شرکت در تربیه ٔ بشری بود، هرچند میدانست که این مقصد بسی دور و راهش دراز است و مشکلات بسیار در پیش دارد ولی متوجه بود که نباید تنها زمان حال را در نظر داشت و به آینده نیز باید ناظر بود و از کلمات اوست که بلندترین آرمان اخیار اینست که در رسانیدن انسانی به کمال خویش شرکت کنند اگرچه اهتمام آنان غیرمحسوس باشد و مجهول بماند. از زمان جوانی تا پایان عمر به نگارش مقالات و رسالات اشتغال داشت ولیکن تصانیف معتبر او همان کتابهاست که بعنوان فلسفه ٔ تألیفی تدوین کرده و عبارتست از کتاب مبادی اولیه و اصول معرفةالحیات و اصول روانشناسی و اصول علوم اجتماعی و اصول اخلاق . عمر او از هشتادوسه سال درگذشت و در 1903 م . بمرد.
فلسفه ٔ او: فلسفه ٔ تألیفی که اسپنسر تأسیس و تدوین کرده است مبتنی بر علم است یعنی اساس آن تنها بر تفکر و تخیل نیست و بنیادش بر معلوماتی است که از راه علمی یعنی مشاهده و تجربه و استقراء و استنتاج فراهم آمده است و فلسفه ٔ تألیفی از آن روی خوانده شده که نتایج علوم مختلف را که متفرق و پراکنده است جمعآوری و ترکیب کرده و از آنجا در مباحث فلسفی نظریات کلی اتخاذ کرده است . کتاب اول از مجموعه ٔ فلسفه ٔ تألیفی چنانکه یاد کردیم «مبادی اولیه » نام دارد و در این کتاب در آغازچنین عنوان میکند که در روزگار ما دین با علم و حکمت معارضه دارد از آن جهت که ارباب ادیان و اهل علم در قلمرو یکدیگر مداخله ٔ ناروا میکنند و نیز هر دو گروه ادعای بیجا دارند. و ادعای بی جا این است که از امری که برتر از ادراک بشریست یعنی از ذات بحت سخن میرانند هرچند ادیان هرچه بالاتر میروند بیشتر به عجز ازادراک و معرفت آن ذات معترف میشوند و مشکل اینجاست که عقل بشر از یک طرف برای هر امری علت میجوید، از طرف دیگر از دور و تسلسل امتناع دارد، علت بی علت را هم ، نه می یابد و نه فهم میکند چنانکه کشیش چون به کودک میگوید دنیا را خدا خلق کرده است کودک میپرسد خدا را که خلق کرده است و اینهمه مناقشات و اختلافات ارباب مذاهب در امر سازگار کردن قدرت کامله با عدالت و تفضل و وجود خیر و شر و جبر و تفویض و مانند آنها از اینجا برخاسته است . ادعای اهل علم هم در این مبحث و مباحث نظیر آن از قبیل حقیقت زمان و مکان و حرکت و نیرو و قوه ٔ مدرکه و مانند آن بیجاست زیرا که علم جز تحدید امور چیزی نیست و حال آنکه ذات مطلق نامحدود است و نیز علم قیاس کردن و نسبت دادن چیزی است به چیزدیگر در صورتی که بیرون از ذات مطلق چیزی نیست که به او قیاس و نسبت کرده شود و آنچه علم میتواند بر اوتعلق بگیرد عوارض و امور نسبی است . پس ارباب ادیان باید از این ادعا دست بردارند که از بی نشان نشان دهند و خدا را مانند یکی از افراد بشر معرفی کنند که توانائی بسیار و هوا و هوس فراوان دارد، مهر میورزد و کینه میجوید و همواره به انتظار نشسته است که هدیه وپیشکش بدو برند و مدح او کنند و تملق گویند و نیز باید از اموری که حس و عقل و ادراک انسان بر او تعلق میگیرد صرف نظر کنند و به اهل علم بگذارند تا از راههای علمی به آن برسند. از آن طرف اهل علم هم باید بدانند که جز بر امور نسبی و عوارض دسترسی ندارند و ازآنچه قابل ادراک نیست دست بدارند لکن منکر نیز نباشند.
به این طرق معارضه ٔ دین و علم از میان برمیخیزد و اولیای دین از اتهام بری میشوند که ادعاهای آنان منافی عقل است . اهل علم از حملات متدینین آسوده میشوند و تعلیماتشان منافی دین و مایه ٔ فساد عقیده خوانده نمی شود. البته این سازش علم و دین مشکلات در پیش دارد و علت عمده ٔ آن کوتاهی فهم عامه است که معبودی تا از جنس خودشان نباشد نمیتوانند فهم کنند و قابل پرستش شمارند لیکن باید متوجه بود که این عیب بزودی و آسانی رفع نمیشود و تا عامه عقلشان رشد نکرده است بزور و بشتاب عقیده ٔ سخیف را از ایشان نمیتوان گرفت که اگر به یک صورت بیرون رود بصورت دیگر درآید ولی هیچ عقیده ٔسخیفی هم نیست که حقیقتی در بر نداشته باشد و اگر صاحب عقیده دارای صمیمیت و نیت خیر است باید عقیده ٔ او را محترم داشت و از نقص و خطای وی اغماض کرد. پس باید معلوم باشد که امری هست که دانستنی نیست و اهل علم هرچه معرفتشان بر امور دانستنی بیش میشود بیشتر به آن امر ندانستنی برمیخورند زیرا که امور دانستنی عوارضی از امر ندانستنی است و چون این امر مسلم شد میپردازیم به آنچه دانستنی است . پیش از این گفته ایم که طبیعیات یعنی حکمت سفلی و ریاضیات یعنی حکمت وسطی امروز از قلمرو فلسفه بیرون رفته و متعلق بفنون شده است . اکنون اسپنسر میگوید حکمت علیا یعنی الهیات را باید کنار گذاشت زیرا که آن بحث در امر ندانستنی است و به حس و ادراک انسان درنمی آید (همین عقیده ایست که کانت هم به بیان دیگر اظهار کرده است ). پس برای فلسفه چه باقی میماند و معنی آن چه خواهد بود؟ بنابر بیان اسپنسر معرفت سه درجه دارد: درجه ٔ نخستین معرفتی است که توحید نیافته یعنی معلوماتی پراکنده و جزئی است مانند معلومات عوام . درجه ٔ دوم معرفتی است که نیمه توحید یافته است و آن علوم و فنون است همچون گیاه شناسی و جانورشناسی و زمین شناسی و ستاره شناسی و مانند آنها. درجه ٔ سوم که درجه ٔ اعلی است معرفتی است که کاملاً توحید یافته است و آن فلسفه است .
توضیح آنکه معلومات عامه همه جزئیات است یا اگر کلیت دارد بسیار اجمالی است مانند اینکه قند شیرین است و نمک شور است و علف سبز است و آسمان کبود است . چون معلومات کلیت یافت ودر تحت قواعد درآمد علم میشود مانند آنکه در علوم وفنون مختلف از قبیل آنچه یاد کردیم ملاحظه کرده اید. فلسفه آنست که اصولی کلی بدست آوریم که قوانین علمی در تحت آن اصول درآیند و از آن استخراج شوند و آن اصول کلی فرضیاتی هستند که در آغاز آنها را بر سبیل مصادره می پذیریم سپس اگر دیدیم که با مشهودات و تجربیات موافق درآمد و تخلف نکرد مسلم میداریم چنانکه خواهید دید و هرچه این اصول کلی تر باشد یعنی انواع زیادتر از امور در تحت آنها واقع شود فلسفه ای که از آنها ساخته شده کاملتر و پسندیده تر است چنانکه وقتی میتوانیم فلسفه را کامل بدانیم که همه امور جهان را بتوانیم از یک اصل کلی بیرون آوریم . مثلاً از معلوماتی که در علم فیزیک و شیمی بدست آورده ایم به این قاعده ٔ کلی رسیده ایم که جسم فانی نمیشود و نیرو هم باقی است واگر بیک شکل کاسته شود، کاسته بشکل نیروی دیگر درمی آید یعنی نیروها بیکدیگر مبدل میشوند چنانکه گرمی به قوه ٔ برق و برق به گرمی متبدل می گردد و این هر دو نور میدهند پس شاید که همه ٔ نیروها در واقع احوال مختلف از نیروی واحد باشند و میدانیم که حرکت هم وجهی از نیروست بلکه آثار و قراین چنین مینماید که جسم نیزشکلی از نیرو باشد و به نیرو متبدل تواند شد قوای بدنی و حیاتی را هم که یافته ایم که شکلهائی از نیرو میباشند و بنابراین از هر طرف که می نگریم مشهودات و تجارب ما دلالت میکند بر اینکه هرچه هست نیروست و اشکال نیرو اگر مختلف و قابل تبدل و از امور نسبی است اساس آن زیادت و نقصان نمی پذیرد و این اصل یعنی محفوظ بودن نیرو از آن اصول کلی است که ما را به مقصد نزدیک میکند . از این گذشته شکلها و ظهورات نیرو به یک دیگر نسبت دارند یعنی از امورنسبی هستند اما حقیقت نیرو چنین مینماید که ربطی به امر مطلق دارد و از اینجا باز رسیدیم به آن امر ندانستنی که ارباب ادیان بنام آن سخن میگویند و از اونشان میدهند و اهل علم آنرا میجویند و گاهی هم منکرمیشوند. اصل محفوظ بودن نیرو چنانکه گفتیم البته مارا به فلسفه نزدیک میکند اما هنوز کافی نیست و بایدیک قاعده ٔ کلی بدست آوریم که بدانیم همه ٔ امور جهان تابع آن میباشد. اسپنسر معتقد است که این قاعده را بدست آورده است و آن قانون تحوّل و تکامل است که تا اندازه ای که ما یافته ایم جریان احوال جهانی و جهانیان مظهر این قاعده است به این معنی که چون در علوم و فنونی که دانشمندان ترتیب داده اند بدرستی مینگریم می بینیم همه در واقع تاریخ تحولات عوارض و حوادثی است که موضوع آن علوم و فنون است و چون در آن حوادث به درستی نظر میکنیم درمییابیم که نخستین امری که واقع میشود اینست که اجزا و عواملی پراکنده یک جا فراهم می آیند و با هم ترکیب و در هم فشرده و متراکم میشوند مانند اینکه حدوث ابر چنانست که ذرات و قطرات آب و بخار که در هوا پراکنده اند بهم نزدیک و مجتمع میگردند و همه ٔ حوادث و عوارض این حال را دارند، تا آنجا که منظومه ٔ شمسی بهمین قسم ساخته شده است یعنی در آغاز اجزا و ذراتی در فضا پراکنده بوده کم کم بصورت ابر رقیقی گرد آمده و در ظرف زمانی دراز متراکم گردیده و خورشیدی صورت گرفته است بسی بزرگتر و رقیق تر از آنکه امروز می بینیم و در اثنای متراکم شدن پاره ها از جسم وی جدا شده و سیارات را تشکیل داده است و آن سان که کانت و لاپلاس بیان کرده اند و نیز بوجود آمدن موجودات جاندار از گیاه و جانور و انسان بر این روش است که اجزاء و عناصر پراکنده از اطراف فراهم می آید و اندام آن موجودات را تشکیل میدهد حتی اینکه صورت بستن تصورات و تصدیقات و افکار هم در ذهن انسان بهمین وجه واقع میشود و در میان افراد بشر نیز تشکیل خانواده ها و قبایل و امم و دول بهمین طریق است که اجزاء پراکنده ٔ ناپیوسته بهم می پیوندند و مرتبط میشوند جز اینکه این گرد آمدن و بهم پیوستن به این وجه دست میدهد که حرکات شدید و تندی که در اجزا بود کم کم کند و خفیف میگردد و به سکون نزدیک میشود و در ضمن ارتباط و بستگی آنها به یکدیگر همواره افزون می شود چنانکه در هیئت مدنیت هرچه قوت جامعه بیش میگردد حرکات آزادانه ٔ افراد محدود می شود و در عالم طبیعت نیز چنین است . این بود امر نخستین در تحول و تکامل ولیکن این گرد آمدن و متراکم شدن تنها در مجموع مرکب نیست بلکه در اجزاءآن نیز همین عمل واقع میشود و کم کم مجموعه های کوچکتر در درون مجموعه ٔ بزرگ صورت می بندد چنانکه خوشه ٔ بزرگ انگور از خوشه های کوچکتر [ تلسک ها ] مرکب است و چون این مجموعه های کوچکتر تحول یافتند هرگاه این حالت را با حالت اولیه بسنجیم تشابه و یکسانی که در آغاز در کل وجود بود بدل به اختلاف و تنوع شده است چنانکه ماده ٔ اولیه ٔ جهان در آغاز متشابه و یکسان بود سپس خورشید و سیّارات و اقمار پدید آمد. و تخم گیاه چیزی ساده و متشابه است چون نمو میکند تنه و شاخ و برگ و گل و میوه می شود و حیوان در آغاز نطفه ٔ ساده است سپس اینهمه طول و تفصیل پیدا میکند و انواع جانداران هم بطوری که لامارک و داروین بیان کرده اند از وحدت به کثرت و تنوع رسیده اند و این کیفیت در جمیع امور حتی در اوضاع اجتماعی بشری و احوال روحی و عقلی انسان مشاهده میشود و این تفصیل و تنوع امر دومی است که لازم تحول و تکامل است و با تراکم و اجتماع همراه است ولیکن تحول تکاملی همه این نیست که اجزاء پراکنده جمع شوند و از همجنسی به ناهمجنسی بیایند بلکه باید در این ضمن از بی نظامی به نظام برسند و این امر سوم است از لوازم تکامل که قاعده ٔ کلی وجود است خواه جاندار باشد خواه بیجان چه باشعور باشد چه بی شعور و خلاصه ٔ آن اینست که اجزاء جهان از حالت همجنسی و پراکندگی و بی سامانی کم کم و بطول زمان بحالت ناهمجنسی و اجتماع و سامان می آید و این سیر تکاملی در تحت تأثیر نیروهائیست که بر عالم حکمفرماست و بنیادش همان قاعده ٔمحفوظ بودن نیروست . این حکم که بر جریان امر عالم وسیر تکاملی جهان میکنیم البته نظر به تجارب و مشهودات ماست و تا اندازه ای صادق است که مشاهدات و تجربیات ما میتواند فرابگیرد یعنی راجع به جهانی است که درآن زیست میکنیم و به حس و شهود ما درمی آید و برای مدتی از گذشته و آینده که حس و تعقل ما از روی قرائن و امارات میتواند بر آن احاطه کند وگرنه حکم مطلق نمیکنیم و مدعی نیستیم که به کلیه ٔ قوه ٔ خلاقیت خدا پی برده ایم و نمیگوئیم اینست و جز این نیست ، اینقدر هست که علم ما تخلفی از این قاعده ندیده و نیافته است .
باز از مشاهدات و تجربیاتی که کرده ایم برمی آید که جریان امور جهان بر رفت و بازگشت و جزر و مد است و این حکم نیز کلیت داردو چنین مینماید که در امر تحول و تکامل نیز همین قاعده حکمفرماست یعنی چنانکه اشاره کردیم اجزاء جهان در ضمن تراکم و تنوع انتظام حرکاتشان ضعیف میشود تا بجائی که نیروهای درونی دیگر تاب مقاومت با مؤثرات بیرونی نمی آورد و صعود تکاملی چون به نهایت رسید نوبت به نزول و انحطاط میرسد و تجمع بدل به پریشانی میگردد و مرکب رو به انحلال میگذارد تا دوباره به حالت پراکندگی و بی نظامی و ناهمجنسی که از آن بیرون آمده بود بازگردد و این حالت را هم اکنون در جهان طبیعت می بینیم و شاید که این انحلال و حرکت جزری هم چون بغایت رسید باز حرکت مدی را از سر گیرد. اینست بیان بسیار مجملی از قانون تحول و تکامل که آنرا نشو و ارتقاء هم ترجمه کرده اند و بنیاد فلسفه ٔ هربرت اسپنسر و موضوع تحقیقات او در کتاب «مبادی اولیّه » میباشد و در تصنیفهای دیگر خود که اینک به آنها اشاره خواهیم کرد از جنبه های دیگر آنرا تکمیل کرده است و این فلسفه یا لااقل اصول و کلیات آن امروز نزد اهل علم مقبول و مسلم است با آنکه البته مشکلات و مجهولاتی هم در دنبال خود باقی گذاشته است . قانون تکامل چنانکه از بیان مختصری که کردیم برمی آید تنهامربوط به عالم بیجان نیست بلکه شامل جاندارها هم هست و در این موجودات بسیار ظاهرتر و مهم تر است و هربرت اسپنسر راجع به جان-داران نیز دو جل-د کتاب بنام «اصل علم الحیاة» دارد که اگر بخواهیم از مندرجاتش سخن بگوئیم هر اندازه بفشاریم بیش از گنجایش این کتاب تفصیل برمیدارد همین قدر اشاره میکنیم که آن فیلسوف جان داشتن را چنین تعریف میکند که هر موجودی که روابط درونی او همواره از روابطبیرونیش متابعت کند یعنی احوال اختصاصی وجود او با مقتضیات خارجی دائماً سازگار شود جان دار است و هرچه این سازگاری تمامتر باشد حیات آن وجود کاملتر است . جان در جسم بیجان چگونه وارد شده نمیدانیم ، اینقدر معلوم است که وقتی اوضاع روی کره ٔ زمین در ضمن تحول به جائی رسیده است که برای ظهور حیات مناسب و مساعد شده است و جانداری که ظهور کرده البته در حالتی بسیار ساده و بی شاخ و برگ بوده و چنانکه لامارک و داروین تحقیق کرده اند به واسطه ٔ تأثیر محیط و اینکه احوال موجود جاندار به ارث به نسلش منتقل میشود بنابر قاعده ٔتنازع بقا و بقای اَنسب و انتخاب طبیعی نظر به تعریفی که برای حیات کردیم که متابعت از مقتضیات است موجود جاندار ساده همواره تحول یافته و متنوع شده و رو به تفصیل و تکمیل رفته است . بعقیده ٔ هربرت اسپنسر این تحول و سیر تکاملی شامل احوال روحانی موجودات نیز هست که برای اینکه ارتباطموجود جاندار با عالم بیرونی همواره بهتر و بیشتر شود پیوسته اعضاء مربوط به مدارک و مشاعر جانداران طول و تفصیل می یابد و پایه و مایه ٔ ادراک و شعور آنان افزون میشود و از ادراک بسیار ضعیف حیوانات پست از قبیل صدف و اسفنج و کرم که حتی حواس ظاهر را هم تمام ندارند تا فکر عمیق فیلسوفان که در چگونگی زمان و مکان بحث میکنند و پی بعلت و معلول میبرند و قیاسات عقلی ترتیب میدهند چون درست بنگری یک رشته ٔ مسلسل واحداز درجات و مراتب شعور است و احساسات قلبی و عواطف و فطریات خلقی و تمایلات و ارادات انسانی نیز همین حال را دارد یعنی بتدریج در جانداران نمو میکند و در ضمن ارتقاء نسل و نژاد رو به کمال میرود چنانکه عقل انسانی درجه ٔ کاملتری از قوه ٔ وهم حیوانی است و جان وروان یعنی قوه ٔ حیاتی و حیوانی و قوه ٔ عقلی انسانی از یک مایه و یک سرچشمه اند که برحسب قانون تحول و تکامل سیر می کنند. اما هربرت اسپنسر مانند بعضی از اهل علم حکم نمیکند به اینکه نیروهای مؤثر در جمادات که امروز نیروهای فیزیکی و شیمیائی مینامند مولد نیروهای ادراکی و روحانی باشد و در این باب تأمل دارد بلکه از بعض کلماتش برمی آید که اگر امر دایر باشد بین اینکه بگوئیم نیروی ادراکی فرع نیروهای فیزیکی است یا اینکه نیروهای فیزیکی از فروع نیروی ادراکی میباشد تمایل او بر این قسم دوم است .
در باب منشاء مدرکات و معقولات انسان که بعضی از حکما جزء فطرت میدانند و برخی فقط به تجربه و مشاهده منتسب میکنند هربرت اسپنسر نظر بدیعی مبتنی بر فلسفه ٔ تحول و تکامل دارد و حاصل آن است که مدرکات و معقولات انسان در اصل ناشی از تجربه است اما در نوع نه در افراد، به این معنی که از روز نخست انسان با ادراک و عقل بدنیا نیامده و این مدرکات و معقولات را از عالم دیگر نیاورده است و بتدریج و بطول زمان به مشاهده و تجربه دارا شده است اما این مدرکاتی که بتدریج و بمرور دهور برای او دست داده در وجود او ذخیره شده و به ارث به اخلاف او منتقل گردیده است چنانکه امروز هر کس میداند ازشکم مادر که بیرون می آید مدارک و مشاعری دارد که دروجود او نهفته و بحال استعداد است و زندگانی و تجربه و تربیت آنرا میپرورد و به فعلیت می آورد و از این سبب است که حیوان چون این میراث را ندارد ممکن نیست به تربیت دارای آن مدرکات و معقولات شود. نوع این مطالب را که در این چند سطر خلاصه کرده و به اشاره گذرانیدیم هربرت اسپنسر در دو جلد کتاب کلان موسوم به اصول روانشناسی با شرح و بسط بیان کرده و مدارج جانداران را در مدارک و مشاعر وآلات و اعضاء آنرا از اعصاب بسیار ناقص حیوانی تا نخاع و دماغ انسانی تفصیل داده است . فلسفه ٔ تألیفی هربرت اسپنسر که اینک به آن مشغولیم و در ده مجلد تدوین شده سه جلدش در بیان ظهور مدنیت یعنی هیئتهای اجتماعی بشر است که آنرا اصول علم الاجتماع نامیده و سی سال در تدوین آن رنج برده است .خوانندگان ما بیاد دارند که علم مدنیت را اگوست کنت فرانسوی تأسیس کرد. فیلسوف انگلیسی به این علم شرح و بسطی وافر داد و بنیادش را بر فلسفه ٔ تکامل نهاد و پس از آنکه تحول و تکامل را در عالم بیجان بیان کرد به عالم جانداران رسید و چگونگی تحولات حیات را نمود و پس از تحقیق در چگونگی جان به احوال روان پرداخت و تکامل را در این جمله نمایان ساخت ، آنگاه نوبت رسید به تحقیقاتی که موجود رواندار یعنی انسان در زندگانی چه مراحلی می پیماید و چگونه تحول می یابد. اینست موضوع کتابهائی که اصول علم الاجتماع نام نهاده است و روشن است که ما در چند سطری که میتوانیم به آن تحقیقات تخصیص دهیم جز اینکه به بعض اصول مهم آن اشاره کنیم کاری نمیتوانیم و آن اینست : چون دانسته شد که در امور مربوط به جان و روان هم رابطه ٔ علت و معلول در کار است پس یقین است که در امر مدنیت نیز چنین است وکسی که میخواهد در احوال مردم و چگونگی هیئت اجتماع ایشان بصیر شود باید بشرح حال اشخاص و ذکر وقایع تاریخی اکتفا نکند و در ارتباط طبیعی امور و جریان آنها بنگرد که علت چه و معلول کدام است و قاعده ٔ کلی بدست آورد و البته طول مدت و جمعآوری اطلاعات فراوان لازم است و در این باب مشکلات بسیار هم هست که باید از میان برداشت . از عقاید غلط که در اذهان جا گرفته و افکار را مشوب ساخته است و مخصوصاً از شتاب در اتخاذ رأی و عقیده باید دوری جست و متوجه بود که همچنان که در مهندسی و پزشکی و فنون و صنایع دیگر سالها باید مطالعه و تحصیل کنند تا بتوانند صاحب رأی شوند در علم الاجتماع و سیاس__ت نی-ز چنی-ن اس-ت و معل-وم نیس__ت چ-را ه-ر ن-ادان از دنیا بیخبری ادعای سیاست دانی دارد .
هیئت مدنیت مانند تن یک شخص است که برای وظائف مختلف زندگانی آلات و اعضاء خاص دارد و آنها در آغاز ساده و غیرمتنوعند و هرچه پیش میرود طول و تفصیل پیدا میکند و تنوع می یابد و همبستگی آنها بیکدیگر افزون میشود و این حال در مدتی دراز پیش می آید. در آغازخانواده ٔ کوچک تشکیل می یابد و کارهای زندگانی ساده و مختصر است سپس کم کم جمعیت انبساط پیدا میکند و دهکده ها و قصبات و شهرها و کشورها و ملتها و دولتهای سترگ صورت میگیرد و کسبها و پیشه های جزئی مبدل به بازرگانی و صنایع بزرگ میشود. چنانکه گفتیم هیئت اجتماع مدنی با هیئت تن انسانی کمال مشابهت را دارد جز اینکه در هیئت مدنی اجزاء و اعضاء همه هوش و شعور دارند و در تن هوش و شعور فقط در سر است و در هیئت مدنی مجموع و کل برای خاطر افراد صورت میگیرد اما در تن اجزا و اعضا برای وجود کل می باشند و در مدنیت افراد اصل و منظور نظرند و هیئت مرکزی وسیله برای حفظ آسایش آنهاست ولی در تن مرکز اصل است و اعضا فروع آن می باشند. از این جهات که بگذرید تن فردی با هیئت جمعی از هر جهت مانند یکدیگر و هیئت ها سیر تحولی دارند و خصوصیات و مشخصات آنها بطول زمان و پیاپی آمدن چندین پشت و نسل در ضمن فعل و انفعالات اشخاص و محیط نسبت بیکدیگر صورت می پذیرد و خصایص و خصایل پابرجا و ثابت برای اقوام و ملل به این طرق و در اثنای کوشش برای بقا و حیات حاصل میگردد و به عقیده ٔ هربرت اسپنسر هر ترتیب و هر اوضاعی که بدون رعایت این شرط ناگهان برای قومی پیش آورده شود هر قدر خوب و پسندیده باشد اگر بمرور زمان و بتحول تدریجی و بطبیعت واقع نشود نتیجه ٔ مطلوب نخواهد داد و دوام و بقا نخواهد داشت . از اینرو فیلسوف انگلیسی در تربیت کودکان معتقد است به اینکه باید تا بتوانیم کاری بکنیم که کودک خود بتجربه چیزها آموزد و تعلیمات حاضر و آماده دادن به او نتیجه ندارد چنانکه تا دستش نسوزد بدرستی معتقد نمیشود که آتش سوزنده است و اگر غیر از این کنند و بخواهند حقایق را بر مردم تحمیل کنند یا پیش نمیرود یا از مردم قوه ٔ سازگار شدن با مقتضیات سلب میشود و بالمآل از ترقی بازمی مانند و اسپنسر برای این ادعا شواهد و دلایل بسیار از احوال اقوام مختلف آورده است .
بطور کلی قاعده ٔ تحول و تکامل در جمیع متعلقات مدنیت از دیانت و سیاست و علم و صنعت و همه چیز جاری و ساری است مثلاً دیانت از پرستش موهومات مانند دیو و پری آغاز کرده کم کم به پرستش ارواح مردگان و جانوران بلکه چیزهای بیجان و بت و امثال آن رسیده سپس مردم بپرستش اشخاص زنده که در نظر ایشان اهمیت داشته اند مانند پادشاهان و دانشمندان و پهلوانان پرداخته و پس از مدت زمانی برای بعض خواص این فکر پیش آمده که اشیاء یا اشخاص موهوم یا موجود قابل پرستش نیستند و از پی حقیقت باید رفت . هیئت های اجتماع بشری را که پا به مرحله ٔ مدنیت گذاشته اند از جهت چگونگی آنها به دو قسم میتوان تقسیم کرد: جنگجو و صنعتگر . مدنیت جنگجو بر مدنیت صنعتگر در زمان تقدم داردو تحول بمرور دهور از جنگجوئی به صنعتگری میرسد. حالت جنگجوئی در هیئتهای اجتماعی یا برای حفظ و دفاع هیئت است در مقابل دشمن و بیگانه یا برای اینست که وسایل معاش و زندگانی را از جماعات دیگر بربایند. در این هیئت ها افراد یکسره تابع قدرت جماعتند و اصالت ندارند بلکه آلتند و باید اطاعت کنند اکثر امور زندگانی را هیئت اجتماعی یعنی دولت تکفل میکند و حتی افرادرا بصورتی که میخواهد درمی آورد خدائی که میپرستند برای او صفت جنگجوئی تصور میکنند اختیار و اقتدار مطلق با مردان است که اهل رزمند و کارهای دیگر زندگانی را زنها بر عهده دارند و چون غالباً جنگ و جدال در کار است و مرد بسیار کشته میشود برای جبران اتلاف نفوس ، مردها زن متعدد میگیرند و زنها در قبال مردها و مردها در قبال دولت حکم بنده و غلام دارند. پیش از اینها اکثر دولتها جنگجو بوده و بسیاری هنوز هم هستند و بیشتر علتش اینست که جنگ قدرت مرکز را می افزاید و اغراض و منافع مردم را تابع اغراض دولت میسازد. اینست که تاریخ سراسر جز حکایت کشتار و جنگ و جدال چیزی نیست . اگر در مدنیتهای بدوی مردم آدمخوارند یا افراد را بغلامی میگیرند در مدنیت های جدید ملل را میخورند و اقوام و قبایل را یکسره بنده و غلام میسازند و تا وقتی که جنگ موقوف نشده تمدن جز یک رشته مصائب و بلیات چیزی نیست و زندگانی آسوده و مدنیت عالی وقتی صورت میگیرد که جنگ متروک و منسوخ شود و این موقوف است بر اینکه هیئت اجتماع بشری از حالت جنگجوئی به حالت پیشه وری درآید که حیثیت و اعتبار و آبرومندی به اشتغال به پیشه ها و کارهای مسالمت آمیز باشد، افراد با یکدیگر به آزادی و آسودگی مراوده کنند و در منافع مشترک همکاری کنند و هر کس حدود خود را شناخته و حقوق دیگران را مرعی دارد و همه برای غایات کار کنند، قدرت در دست جماعت اکثر باشد، میهن پرستی را دوستی کشور خود بدانند نه دشمنی کشورهای دیگر، کار دولت حفظ امنیت و عدالت باشد و بس ، همکاری افراد اگر برای پیشرفت کارهای بزرگ کفایت نکند شرکتها و جمعیتها تشکیل شود، بجای اینکه افراد را هیئت اجتماعیه متحول کند هیئت اجتماعیه را افراد متحول کنند و بجانب تکامل سوق دهند، چون سرمایه ها بین المللی شود صلح بین الملل نیز ضروری میگردد. جنگ خارجی که از میان برود خشونت داخلی هم کم میشود، مردها مزیت و تسلط تام نخواهند داشت زنها هم حق حیات پیدا خواهند کرد، ادیان خرافاتی مبدل بعقاید معقول می شود که متوجه به بهبود و شرافت یافتن زندگانی و سیرت آدمی باشند، مردم بجای اینکه در هر مورد منتظر شوند که از غیب خبر برسد در امور به تحقیق از علت و معلول میپردازند، تاریخ بجای اینکه سرگذشت امرا و جنگجویان باشد بیان رفتار و کردار مردم و شرح اختراعات جدید و افکار تازه خواهد بود، از عالم اجبار به عالم اختیار خواهیم رفت و دانسته خواهد شد که مردم برای دولتها آفریده نشده اند بلکه دولتها برای مردم تشکیل شده است ولیکن امروز از این مرحله دوریم و تاوقتی که دول اروپا کشورهائی را که در تمدن از آنها پست ترند میان خود تقسیم و تملک میکنند و اعتنائی بحقوق مردم آن کشورها ندارند امید وصول به آن مقام ضعیف است .
دیگر از عقاید اسپنسراینست که سوسیالیسم از متفرعات مدنیت جنگجو است و مدنیت سوسیالیستی همان خصایص مدنیت جنگجو را خواهد داشت و هیئت اجتماعیه ٔ انسانی مبدل به هیئت زندگانی مورچه و زنبور عسل خواهد گردید و بنابرین سوسیالیسم برای مدنیت انسان مرحله ٔ برتر از مراحل کنونی نمیتواندباشد، انسان بپایه ٔ بلند زندگانی وقتی میرسد که هر فردی در کار خود مختار باشد و اجبار و حدود فقط تا درجه ای باشد که برای حفظ نظم و امنیت لازم است و همچنانکه دانسته شد که افراد برای هیئت اجتماع نیستند بلکه اجتماع برای حسن جریان احوال افراد است نیز دانسته شود که زندگانی برای کار نیست بلکه کار برای زندگانی است و سرانجام باید چنان شود که هر کس به آن چیز اشتغال ورزد که ذوق آن را دارد و از آن متمتع میشود ودر آن صورت اختیار کار و صنعت بدست صاحبان اقتدار نخواهد بود و کارکنان اوقاتشان مصروف فراهم کردن چیزهای بیهوده نخواهد شد. فلسفه ٔ تألیفی هربرت اسپنسر منتهی میشود به اصول اخلاق در دو جلد و مستفاد میشود که همه ٔ مباحث دیگر فلسفه را مقدمه برای این قسمت می انگارد چون بنای کار جهان را بر تکامل میداند و معتقد است که کمال مدنیت موکول به کمال اخلاق و حسن آداب است جز اینکه کمال اخلاقی وحسن آداب هم منوط به کمال یافتن مدنیت و ترتیب زندگانی انسان است و تا وقتی که مدنیت و زندگانی انسان کاملاً منطبق بر مقتضیات نشده آداب و عادات مردم آنچه باید باشد نمیتواند بود پس هنگامی که کمال مدنیت نسبی است کمال اخلاقی هم نسبی خواهد بود اما البته به این دلیل که کمال مطلق اخلاقی موکول به کمال مطلق مدنیت است نباید از کمال نسبی اخلاقی صرف نظر کنیم و برای پی بردن به اصول این کمال نسبی هم باید همواره اصول کمال مطلق را پیشنهاد همت خود داشته باشیم . پس در امر اخلاق نیز باید مانند کلیه ٔ امور جهان معتقد به تکامل باشیم . تکامل یا بعبارت دیگر سازگار شدن با مقتضیات در آغاز برای حفظ زندگانی و بقای وجود است و کم کم میرسد به این مرحله که تکامل برای خوشی زندگانی واقع میشود اگرچه بالمآل آنرا هم میتوان مؤدی بحفظ وجود دانست زیرا که اگر خوشی و امید خوشی نباشد انسان کار نمیکند و زندگی با رنج و آزار دوام نمی یابد. در نخستین مراحل مدنیت اصول اخلاق را مبنی بر عقاید باطنی ساخته اند ولیکن عقاید باطنی هم که نباشد نباید اخلاق را از دست داد و یقین است که نیکی اخلاق و آداب برای خوشی زندگانی لازم است و نیز شک نیست که اخلاق و آداب نیک آنست که با تکامل زندگانی سازگار باشد و مانند کلیه ٔ امور مدنیت باید کثرت را منتهی بوحدت نماید. گفته شده است که آنچه انسان را بر پیروی اصول اخلاقی وامیدارد حس تکلیف است و قوه ایست در انسان که نیکی را از بدی تشخیص میدهد این ادعا را به این وجه میتوان تصدیق کرد که افراد انسان برای طلب خوشی خود برحسب تجربه اصولی اختیار میکنندو این اصول کم کم ملکه و طبیعت ثانوی شده و پیاپی ازنسل بنسل منتقل میگردد و در طبع مردم بصورت حس تکلیف و قوه ٔ تمیز نیک و بد درمی آید وگرنه بسیار می بینیم که در میان اقوام و طوائف مختلف اصول اخلاقی گوناگون است و نیک و بد را یکسان تشخیص نمیدهند. اینست که در مدنیتی که به کمال نرسیده اصول اخلاق هم امری نسبی و اعتباریست و چیزی که نزد بعضی مستحسن است نزد بعضی دیگر قبیح شمرده میشود و این کیفیت روشن میگردد هر گاه اصول اخلاقی را در نزد مللی که در مرحله ٔ جنگجوئی هستند بسنجیم با اصول اخلاقی مللی که به مرحله ٔ صنعت گری رسیده اند. اقوام جنگجو اموری را فضیلت میدانند که اقوام و ملل صنعت گر آنرا گناه و جنایت می پندارند مثلاً چون غالباً به زدوخورد و نهب و غارت مشغولند آدم کشی و دزدی و حیله بازی را بد نمیدانند اما قومی که میخواهد صنعت گری و کسب معاش کند این حالات را جرم میشمارد. میهن پرستی قوم جنگجو مقتضی است که دلاوری و قوت بدنی را بهترین فضایل بشری و اطاعت و فرمانبرداری رابزرگترین تکلیف افراد بدانند، آنها معتقدند که خداوند به جنگجویان و دلاوران فیروزی میدهد و دست بدامن اومیشوند برای اینکه بر دشمن چیره گردند، شغل شریف راتیراندازی و نیزه و شمشیر بازی میدانند و به کار کشاورز و صنعت گر بحقارت مینگرند در صورتی که در واقع جنگجوئی نوعی از آدم خواری است و اقوام و ملل هم مانندافراد باید با یکدیگر همکاری کنند و سازگاری داشته باشند، عدالت را منظور بدارند و آزادی و حقوق یکدیگررا محترم بشمارند.
در هر حال چون ما تکامل زندگانی را متوجه دیدیم به اینکه کثرت بوحدت برسد و همین امرموجب شده است که در نوع بشر هیئت اجتماعیه تشکیل شود و مردم جز به معاشرت نمی توانند زندگانی کنند پس باید حسن معاشرت داشته باشند و بنابرین هر کس باید یک اندازه از خودخواهی دست بردارد و رعایت حال دیگران را نیز منظور کند. البته فطرت انسان بر خودخواهی است و میتوان گفت مصلحت همین بوده است و اگر خودخواهی نبود کسی کار نمیکرد و رنج نمیبرد، اما چون زندگی اجتماعی ضروری است باید معلوم باشد که خوشی در جمعیت دست نمیدهد مگر اینکه هر فردی خوشی دیگران را هم بخواهد. چون انسان در زندگانی بمقام رفیع برسد درمی یابد که مردم نسبت به یکدیگر فقط حفظ حدود و حق-وق نب-ای-د ب-ک-ن-ن-د بلک-ه فط-رت ب-ر این میشود که رعایت حال دیگران را بر خود مقدم بدارند.
در این مرحله حسن اخلاق ناشی از حس تکلیف نه بلکه فطری و طبیعی خواهد بود زیرا حس تکلیف مدارش بر اینست که بتعقل میلی را مغلوب میل دیگر کنند اما چون کمال حاصل شد این مجاهده لازم نمیشود و احسان عین خوشی خواهدبود چنانکه مادر در پرستاری فرزند نظر به حس تکلیف ندارد بلکه خوشی او در اینست که برای فرزند تحمل زحمت و فداکاری بکند در این مقام است که احوال انسان کاملاً با مقتضیات اجتماعی منطبق و مقتضیات اجتماعی به احوال مردم ، تماماً موافق است . گفتیم در تکامل بشر فطرت خودخواهی باید رو بضعف برود و غیرخواهی قوت یابد تا آنجا که مردم نسبت به یکدیگر برای هر قسم فداکاری حاضر باشند بدون اینکه کسی متوقع باشد که دیگری برای او همه چیز را فدا کند. اما در همین حال باید متوجه بود که غیرخواهی نباید بصورتی درآید که مردمان ناقص بی هنر بیکاره یکسره وجودشان بر دیگران تحمیل شودکه این نیز خود مانع تکامل خواهد بود بلکه باید هر کس خود را مسئول زندگانی و خوشی خود بداند و آزاد هم باشد که بر طبق این حس مسئولیت عمل کند هرچند کمال انسانیت در اینست که همچنانکه در خانواده پدر و مادرنسبت به فرزند دلسوزی دارند در جماعت نیز افراد نسبت به یکدیگر دلسوز باشند اما غافل نباید شد که در هیئت اجتماعیه افراد همه کودک نیستند که در آغوش دیگری پرورده شوند، دستشان را باید گرفت اما باید با پای خود راه بپیمایند.
این بود خلاصه ٔ بسیار مجملی از فلسفه ٔ هربرت اسپنسر که حقایق فراوان در بر دارد ولیکن هرچند متکی بر اصول و مبانی علمی آن زمان بوده در ظرف پنجاه شصت سال اخیر در آن اصول شبهه ها شده و این فلسفه از مسلمیت افتاده است چنانکه اشاره خواهیم کرد و همچنین در تحقیقاتش در امور سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مناقشه بسیار کرده اند و یقین است که در این امور نه بعقاید او میتوان پابند شد و نه آرای مخالفانش را میتوان مسلم داشت و باید دید با مزید تجربه و با پیش آمدها ومقتضیات گوناگون که هر روز روی میدهد حقیقت به چه صورت جلوه خواهد کرد. (نقل بمعنی از سیر حکمت در اروپا ترجمه و تألیف محمدعلی فروغی ج 3 صص 176 - 199).


اسپنسر. [ اِ پ ِ س ِ ] (اِخ ) نام یکی از خانواده های قدیمی انگلستان . یک پدر و پسر موسوم به هوگ اسپنسر در اوائل قرن 14 م . عنان اختیار و اراده ٔ ادوارد دوّم پادشاه انگلستان را در دست گرفته بودند. ملکه الیزابت و طرفداران وی به لطایف الحیل این دو را نفی و تبعید کردند.اما این عمل چندان سودی نبخشید و آنان دوباره عودت کردند و در نتیجه ملکه مجبور شد که فرار کند و نزد برادر خود که پادشاه فرانسه بود رود. لیکن عاقبةالامر ملکه به انگلستان بازگشته هر دو را به قتل رسانید.


اسپنسر. [ اِ پ ِ س ِ ] ( اِخ ) نام یکی از خانواده های قدیمی انگلستان. یک پدر و پسر موسوم به هوگ اسپنسر در اوائل قرن 14 م. عنان اختیار و اراده ادوارد دوّم پادشاه انگلستان را در دست گرفته بودند. ملکه الیزابت و طرفداران وی به لطایف الحیل این دو را نفی و تبعید کردند.اما این عمل چندان سودی نبخشید و آنان دوباره عودت کردند و در نتیجه ملکه مجبور شد که فرار کند و نزد برادر خود که پادشاه فرانسه بود رود. لیکن عاقبةالامر ملکه به انگلستان بازگشته هر دو را به قتل رسانید.

اسپنسر. [ اِ پ ِ س ِ ] ( اِخ ) ادموند. یکی از شعرای مشهور انگلیس. مولد سال 1552 م. در لندن و وفات در سنه 1599 م. وی چند منظومه و بعض نمایش نامه های منظوم و نیز اشعاری دارد.

اسپنسر. [ اِ پ ِ س ِ ] ( اِخ ) هربرت. وی در قرن نوزدهم بزرگترین فیلسوف انگلیسی بشمار است. مولد او بسال 1820 م. پدر وجدّ وی معلم کتاب بودند. خود او هنگام تعلم به ریاضیات و علوم فنی مایل بود و مهندسی آموخت ، لیکن دروس وی منتظم نبود، به کتاب خواندن نیز اشتیاقی نداشت و معلومات فراوان خود را بیشتر با نظر و تتبعات شخصی دریافت و از آغاز عمر به مباحثات سیاسی و دینی و فلسفی رغبت داشت. از مطالعات علوم طبیعی نظر تحول و تکامل برایش پیش آمد و بر آن شد که یک رشته تصنیفها بعنوان فلسفه تألیفی مبنی بر همان نظر تصنیف و نشر کندو در این وقت چهل سال داشت و نزدیک به چهل سال دیگربرای این مقصود رنج برد و علت مزاج و ضعف پیری مانعکار وی نگردید. زمانی که به این کار همت گماشت کتاب داروین نوشته نشده بود و چون آن کتاب منتشر شد اسپنسر در فلسفه خود راسخ تر گردید و از تحقیقات داروین نیز استفاده کرد. پیش از آن هم از لامارک بهره برده بود. هربرت اسپنسر طبعش همه منطقی و تحقیقی و از خیالات شاعرانه بکلی دور بود، اهل ذوق نبود و شور عشق نداشت چنانکه تأهل هم اختیار نکرد. در نویسندگی شیوه وی بسیار ساده و بی آرایش و لیکن چنان روشن و مفهوم بود که مانند کتب ادب دلپذیر بود. به مفاخر و امتیازات و جاه و مال بی اعتنا بود و ثروتی نیندوخت چنانکه تصنیفهای وی بوسیله پیش فروشی و اعانه بچاپ رسید. اسپنسر عواطف و احساسات قلبی نشان نمیداد اما فطرتی سلیم داشت ، آمالش همه شرکت در تربیه بشری بود، هرچند میدانست که این مقصد بسی دور و راهش دراز است و مشکلات بسیار در پیش دارد ولی متوجه بود که نباید تنها زمان حال را در نظر داشت و به آینده نیز باید ناظر بود و از کلمات اوست که بلندترین آرمان اخیار اینست که در رسانیدن انسانی به کمال خویش شرکت کنند اگرچه اهتمام آنان غیرمحسوس باشد و مجهول بماند. از زمان جوانی تا پایان عمر به نگارش مقالات و رسالات اشتغال داشت ولیکن تصانیف معتبر او همان کتابهاست که بعنوان فلسفه تألیفی تدوین کرده و عبارتست از کتاب مبادی اولیه و اصول معرفةالحیات و اصول روانشناسی و اصول علوم اجتماعی و اصول اخلاق . عمر او از هشتادوسه سال درگذشت و در 1903 م. بمرد.

دانشنامه عمومی

اسپنسر نام خانوادگی بریتانیایی است و ممکن است به یکی از موارد زیر اطلاق شود:
کوه های اسپنسر: مجموعه رشته کوه هایی در جزیره جنوبی کشور نیوزلند.
مناطق جغرافیایی:
نام خانوادگی افراد:
نام افرادی که با اسپنسر شروع می شود:

پیشنهاد کاربران

لطفاً اسم اسپنسر رو بذارید که دخترونه هست یا نه پسرونست


برای هر دو یعنی هم برای اسم پسر میشه استفاده کردهم برای اسم پسر لطفاً بگویید

اسم اسپنسر پسرونه هست.


کلمات دیگر: