کلمه جو
صفحه اصلی

سیرت


مترادف سیرت : خلق، خو، سرشت، نهاد ، سنت، سیره، عادت، روش، طریقه، قاعده، مذهب، مسلک

متضاد سیرت : صورت

برابر پارسی : خو، سرشت، نهاد

فارسی به انگلیسی

character, conduct, nature, tradition

character, conduct, nature


character, tradition


فارسی به عربی

اخلاقیة , مغزی , میل

فرهنگ اسم ها

اسم: سیرت (دختر) (عربی) (تلفظ: sirat) (فارسی: سیرت) (انگلیسی: sirat)
معنی: شیوه ی رفتار، خلق و خو، ( در قدیم ) روش، طریقه، روش تفکر و نگرش فلسفی، مذهب

مترادف و متضاد

nature (اسم)
نهاد، خوی، طبع، روح، خیم، سیرت، نوع، گونه، خاصیت، سرشت، طبیعت، خو، فطرت، افرینش، مشرب، خمیره، ذات، ماهیت، گوهر، غریزه، منش

character (اسم)
نهاد، خوی، طبع، شخصیت، دخشه، خط، خیم، سیرت، رقم، خاصیت، سرشت، طبیعت، صفات ممتازه، خط تصویری، خو، مونه، هر نوع حروف نوشتنی و چاپی

moral (اسم)
معنی، پند، اخلاق، سیرت، روحیه

morality (اسم)
اخلاق، سیرت، روحیه، اخلاقیات

biography (اسم)
بیوگرافی، زندگینامه، تذکره، زیستنامه، سیرت، تاریخچه زندگی

menology (اسم)
سیرت

way of life (اسم)
سیرت

خلق، خو، سرشت، نهاد ≠ صورت


۱. خلق، خو، سرشت، نهاد ≠ صورت
۲. سنت، سیره، عادت
۳. روش، طریقه، قاعده
۴. مذهب، مسلک


فرهنگ فارسی

نام دو خلیج در شمال افریقادر ساحل بحر الروم ( مدیترانه ) یا سیرت بزرگ . که امروز بنام سیدرا نامیده میشود و آن در سمال کشور لیبی ( طرابلس ) قرار دارد . که در مشرق تونس واقع است .
هیئت، سنت، طریقه، مذهب، روش، خووخلق، سیر
( اسم ) ۱ - طریقه سنت . ۲ - مذهب . ۳ - خو عادت خلق . ۴ - ترتیب انتظام

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . سیرة ] (اِ. ) ۱ - طریقه ، روش . ۲ - مذهب . ۳ - خُلق و خو، عادت .

لغت نامه دهخدا

سیرت. [ رَ ] ( ع اِ ) طریقه. ( غیاث ). رفتار. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60 ). عادت و طریقه. ( آنندراج ). روش.
رفتار :
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان.
فرخی.
خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر و عمر.
فرخی.
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده شمس و قمرند
زآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه امیر بازنمودی. ( تاریخ بیهقی ). چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. ( تاریخ بیهقی ).
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم.
ناصرخسرو.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
از او صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
و او سیرت خاندان قضات پارس دانسته بوده و معاینه دیده. ( فارسنامه ابن البلخی ص 118 ). و به ابتدای عهد طریق عهد میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. ( فارسنامه ابن البلخی ص 107 ).
امیر غازی محمود سیف دولت او
شجاعت علی و سیرت عمر دارد.
مسعودسعد.
هنر ندارد قیمت مگر بسیرت او
صدف ندارد قیمت مگر بدر خوشآب.
امیرمعزی.
سیرت مرد نگر درگذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارندنچینند برش.
سنایی.
پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. ( کلیله و دمنه ).
از عنصری بماند و ز امثال عنصری
تا روز حشر سیرت محمود مشتهر.
رشیدالدین وطواط.
آسیه توفیق وساره سیرتست
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید.
خاقانی.
و او در آن شغل سیرت پسندیده پیش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). و قوت و شوکت در آن صورت یک سیرت داشته باشد. ( جهانگشای جوینی ).
صبر کن ایدل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔعشق احتمال ، شرط محبت وفاست.
سعدی.
من آن را آدمی خوانم که دارد سیرت نیکو
مراچه مصلحت با آنکه این گبرست و آن ترسا.
سلمان ساوجی ( دیوان چ اوستا ص 3 ).
|| هیئت. ( آنندراج ). پیکر. هیکل. ریخت. وضع. ( ناظم الاطباء ) :
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست.
حافظ.

سیرت . [ رَ ] (ع اِ) طریقه . (غیاث ). رفتار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). عادت و طریقه . (آنندراج ). روش .
رفتار :
عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان .

فرخی .


خواجه ٔ سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر و عمر.

فرخی .


سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی .

منوچهری .


بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.

منوچهری .


روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانه امیر بازنمودی . (تاریخ بیهقی ). چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده . (تاریخ بیهقی ).
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خشکسارم .

ناصرخسرو.


ببین گرت باید که بینی بظاهر
از او صورت و سیرت حیدری را.

ناصرخسرو.


و او سیرت خاندان قضات پارس دانسته بوده و معاینه دیده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 118). و به ابتدای عهد طریق عهد میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107).
امیر غازی محمود سیف دولت او
شجاعت علی و سیرت عمر دارد.

مسعودسعد.


هنر ندارد قیمت مگر بسیرت او
صدف ندارد قیمت مگر بدر خوشآب .

امیرمعزی .


سیرت مرد نگر درگذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارندنچینند برش .

سنایی .


پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه ).
از عنصری بماند و ز امثال عنصری
تا روز حشر سیرت محمود مشتهر.

رشیدالدین وطواط.


آسیه توفیق وساره سیرتست
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید.

خاقانی .


و او در آن شغل سیرت پسندیده پیش گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). و قوت و شوکت در آن صورت یک سیرت داشته باشد. (جهانگشای جوینی ).
صبر کن ایدل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره ٔعشق احتمال ، شرط محبت وفاست .

سعدی .


من آن را آدمی خوانم که دارد سیرت نیکو
مراچه مصلحت با آنکه این گبرست و آن ترسا.

سلمان ساوجی (دیوان چ اوستا ص 3).


|| هیئت . (آنندراج ). پیکر. هیکل . ریخت . وضع. (ناظم الاطباء) :
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست .

حافظ.


|| توشه . ذخیره . (ناظم الاطباء). || فارسیان به معنی عرض و ناموس آرند. (غیاث ) (آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. خلق وخلق.
۲. [قدیمی] طریق، روش، مذهب.
۳. [قدیمی] سنت.
۴. [قدیمی] هیئت.

دانشنامه عمومی

سیرت (به ترکی استانبولی: Siirt) شهری است در کشور ترکیه که در استان سعرد واقع شده است. جمعیت این شهر بر اساس سرشماری سال ۲۰۰۸ میلادی ۱۲۲٬۴۶۳ نفر و بر اساس برآوردهای سال ۲۰۰۹ میلادی ۱۲۷٬۳۲۷ نفر می باشد.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی سُیِّرَتْ: سیر داده شد - به راه انداخته شد
ریشه کلمه:
سیر (۲۷ بار)

گویش مازنی

/sirt/ سوت

سوت


پیشنهاد کاربران

باطن زشت

سیرت
فرهنگ فارسی معین
( رَ ) [ ع . سیرة ] ( اِ. ) 1 - طریقه ، روش . 2 - مذهب . 3 - خُلق و خو، عادت .

سیرت : روش - طریقه - رفتار - خلق .

خلق ( سیرت )

خُلُق به ضم خاء یا خُلْق، جمع اخلاق به معنای صورت باطنی انسان است که سیرت نیز نامیده می شود.

سیرت : خصلت ، باطن ، خلق وخو ، رفتار ، عادات وروش .


کلمات دیگر: