کلمه جو
صفحه اصلی

کوزه


مترادف کوزه : آبخوری، سبو، سفالینه، خمیده، گوژ

فارسی به انگلیسی

jug, pitcher, jar, cruse, pot

jug, pitcher, jar, pot


cruse, jug


فارسی به عربی

ابریق , دورق

مترادف و متضاد

۱. آبخوری، سبو، سفالینه
۲. خمیده، گوژ


pitcher (اسم)
پارچ، سبو، کوزه، افتابه، پرتاب کنندهء توپ

jug (اسم)
پارچ، کوزه، بستو

cruse (اسم)
کوزه، دیزی، دیگ سفالی

urn (اسم)
کوزه، گلدان

ewer (اسم)
کوزه، ابریق، ابدستان، افتابه، تنگابخوری اطاق خواب

آبخوری، سبو، سفالینه


خمیده، گوژ


فرهنگ فارسی

ظرف سفالی دسته داریابیدسته کوچکترازخم برای آب یاچیزدیگر
( صفت ) پشت خمیده دوتا .
جمع کوز

فرهنگ معین

(زَ یا زِ ) (اِ. ) ظرف دسته دار یا بی دستة سفالین . ،در ~گذاشتن و آبش را خوردن بیهودگی چیزی را آشکارا دیدن .

لغت نامه دهخدا

( کوزة ) کوزة. [ ک ِ وَ زَ ] ( ع اِ ) ج ِ کوز. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به کوز شود.
کوزه. [ زَ /زِ ] ( اِ ) ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند.( آنندراج ). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. ( ناظم الاطباء ). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. ( فرهنگ فارسی معین ). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
عنصری.
از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک
گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش.
ناصرخسرو.
همه کس رازداری را نشاید
درست از آب هر کوزه نیاید.
ناصرخسرو.
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.
خیام.
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
تا که هوا شد به صبح کوزه ماوردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
گفت صورت کوزه ست و حسن می
می خدایم می دهد از نقش وی.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288 ).
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.
مولوی.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای.
مولوی.
دل تشنه نخواهد آب زلال
کوزه بگذشته بر دهان سُکُنج.
سعدی.
رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را.
سعدی.
موج زند سینه که تا لب بود
کوزه بریزد چو لبالب بود.
امیرخسرو.
کوه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند.
جامی.
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه خالی فتد زود از کنار بامها.
صائب.
یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست
کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست.
کاتبی.
- در کوزه فقاع کردن ؛ در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. ( از حاشیه کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108 ) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزه فقاع کردند. ( کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108 ).

کوزه . [ زَ / زِ ] (ص ) کوز. کوژ. پشت خمیده . دوتا. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوزه پشت شود.


کوزة. [ ک ِ وَ زَ ] (ع اِ) ج ِ کوز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کوز شود.


کوزه . [ زَ /زِ ] (اِ) ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند.(آنندراج ). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین ). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه . سبو. سبوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.

عنصری .



از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک
گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش .

ناصرخسرو.


همه کس رازداری را نشاید
درست از آب هر کوزه نیاید.

ناصرخسرو.


ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش .

خیام .


در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه .

خاقانی .


تا که هوا شد به صبح کوزه ٔ ماوردریز
بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب .

خاقانی .


گفت صورت کوزه ست و حسن می
می خدایم می دهد از نقش وی .

مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288).


کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست .

مولوی .


گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای .

مولوی .


دل تشنه نخواهد آب زلال
کوزه بگذشته بر دهان سُکُنج .

سعدی .


رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست .

سعدی .


ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را.

سعدی .


موج زند سینه که تا لب بود
کوزه بریزد چو لبالب بود.

امیرخسرو.


کوه از بحر چو دریوزه کند
بحر پیداست چه در کوزه کند.

جامی .


نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه ٔ خالی فتد زود از کنار بامها.

صائب .


یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست
کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست .

کاتبی .


- در کوزه ٔ فقاع کردن ؛ در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن . (از حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزه ٔ فقاع کردند. (کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108).
بوی خمش خلق را در کوزه ٔ فقاع کرد
شد هزاران ترک ورومی بنده و هندوی او.

مولوی .


- کوزه ٔ چرمین ؛ رَکوه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به رکوه شود.
- کوزه ٔ چوبین ؛ کوزه ای که از چوب ساخته باشند :
کوزه ٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست .

مولوی .


- کوزه ٔ شکسته ؛ کوزه ای که خرد و شکسته شده باشد :
یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد
وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد...

(منسوب به خیام ).


- کوزه ٔ فقاع ؛ کوزه ای که در آن فقاع ریزند :
چون کوزه ٔفقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان .

خاقانی .


چون کوزه ٔ فقاع که تا پر باشد به لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه ).
- کوزه ٔ فقع ؛ کوزه ٔ فقاع . رجوع به ترکیب قبل شود :
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزه ٔ فقع سازند.

علی شطرنجی .


- کوزه ٔ گل ؛ نوعی از ظروف که در آن نهال گل می نشانند. (فرهنگ فارسی معین ).
- کوزه ٔ نادیده آب و همچنین سبوی نادیده آب ؛آن ظرفی که به آب مستعمل نباشد. (آنندراج ) :
ز اشتیاق دیدنت دارم دلی
تشنه تر از کوزه ٔ نادیده آب .

ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).


- کوزه ٔ نبات . رجوع به همین ماده شود.
- امثال :
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم .

؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 8).


بگذار درِ کوزه آبش را بخور ؛ یعنی این حکم یا فرمان مجری نخواهد شد. این سند لاوصول و بی محل است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عاشقم پول ندارم کوزه ات را بده آب بیارم . (امثال و حکم ص 1084).
کوزه به راه آب می شکند . (امثال و حکم ص 1245).
کوزه چون پر شود از سر او می ریزد ؛یعنی هر چیز که به کمال رسد آخر به زوال می انجامد. (آنندراج ).
کوزه ٔ خالی زود از لب بام افتد . (امثال و حکم ص 1246).
کوزه گر از کوزه ٔ شکسته آب می خورد . (امثال و حکم ص 1246).
کوزه ٔ نو آب خنک دارد ، نظیر: نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. (امثال و حکم ص 1246).
کوزه ٔ نو دو روز آب را سرد دارد ، نظیر: نوکر نو تیزرو. (امثال و حکم ص 1246).
کوزه همیشه از آب ، سالم برنیاید . (امثال و حکم ص 1246).
گر دایره ٔ کوزه ز گوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست .

باباافضل کاشانی (از امثال و حکم ص 142).


نظیر:
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تراود کاندر اوست .

مولوی (مثنوی از امثال و حکم ص 142).


از کوزه هرچه هست همان می شود روان .
نظیر: کل اناء یترشح بمافیه . (از آنندراج ). و رجوع به مثل قبل شود.
مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.

؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1246).


|| تنگ آبخوری . || هر ظرف آبخوری سفالین . || قسمی از گل سرخ . || قسمی از شکر که در آوند سفالین مانند بلور منعقد شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزه ٔ نبات شود. || قسمی آتش بازی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || قاچ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوزه کوزه کردن خربزه ؛ پهلو کردن آن . قاچ کردن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به نقل تاج العروس از قول سیبویه اصل کلمه کوسج است ، یعنی ناقص الاسنان ؛ آنکه دندان کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاج العروس ذیل کوزه شود.

فرهنگ عمید

ظرف سفالی دسته دار یا بی دسته، کوچک تر از خم برای آب یا چیز دیگر.

دانشنامه عمومی

کوزه یا خمب، ظرف سفالین گردن دراز با سری تنگ است که در آن آب و دیگر مایعات را نگه می دارند. کوزه ها گاه دارای دسته هستند. به کسی که کوزه می سازد، کوزه گر و به عمل او کوزه گری گویند. به محل کوزه گری، کوزه گرخانه (یا کارگاه یا کارخانهٔ کوزه گر) و به دستگاهی که کوزه گران به وسیلهٔ آن دستگاه از گِل کوزه سازند چرخ کوزه گری گویند.
دهخدا، علی اکبر، لغتنامهٔ دهخدا.

دانشنامه آزاد فارسی

ظرفی گِلی یا سفالی با دهانۀ تنگ و گردن باریک، برای نگهداری آب و مایعات دیگر. این ظرف ساده، گاهی دارای یک، دو یا چند دسته، و اغلب بدون دسته است. از گذشته تاکنون کوزه در کارگاه های کوزه گری و با دست ساخته می شود. بدنۀ این ظرف گاهی استوانه ای و گاهی مخروطی یا به شکل های دیگر است و کف آن صاف یا دارای پایۀ حلقوی است. کوزه در واقع خُمی کوچک است که به آن تُنگ، صُراحی، سبو و آبخوری نیز گفته می شود، که البته کاربری های متفاوت این ظروف وجه تمایز آن هاست. این ظرف که گاهی نیز دارای رنگ ها و نقوش مختلف است، هنوز جایگاه خود را، به ویژه در میان جوامع روستایی حفظ کرده است.

کوزه (گیاه شناسی). کوزه (گیاه شناسی)(conceptacle)
حفره هایی کوزه مانند، در نوک متورم برخی از علف های دریایی متعلق به جلبک های قهوه ای، به ویژه Fucus. گامت درون آن ها تشکیل و از منفذی کوچک در نهنج، با نام اوستیول (شکاف روزنه)، به درون آب رها می شود.

واژه نامه بختیاریکا

کیزِه

پیشنهاد کاربران

به آن خمب و سبو نیز گویند.

کوزه به ترکی: " بایدا " ، " سَهَنگ " ، " بارداق " ، " کوزَه "
در شهر خسروشاه آذربایجان به کوزه، " بارداق " گفته می شود.

کوزه : کوز تحریف کلمه کاس به معنای تاقدیس و ناودیس می باشد این کلمه با واژه قوس عربی و کلمه کُرس باستان از یک ریشه بوده و حرف ه آخر نیز تحریف اَک آخر کاسَک می باشد. در زبان ترکی به چیزی که از زمین به شکل قوس کرده بیرون آمده باشد قوزاک گفته می شود . به نظر می رسد چون کوزه ظرفی بوده که از وسط قوس یا قوس داشته کوزاک نامیده شده و به مرور زمان اک آن به هـ تبدیل شده و در نهایت کوزه نامیده شده است .

وند. . . ابریق. . . . سبو. . . . خم. . . . ابخوری. . . .


کلمات دیگر: