مترادف کوس : دهل، طبل، نقاره، فروکوفتن، هل دادن
کوس
مترادف کوس : دهل، طبل، نقاره، فروکوفتن، هل دادن
فارسی به انگلیسی
drum, kettledrum, knock, push
(kettle -) drum, jump, start
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
هلدادن
۱. دهل، طبل، نقاره
۲. فروکوفتن
۳. هلدادن
دهل، طبل، نقاره
فروکوفتن
فرهنگ فارسی
( اسم ) واحد مسافت معادل ثلث فرسخ کروه .
باد نکبائ که بروی باد دیگر به درازا وزد . یا کلمه است که بهنگام ترس از غرق شدن گویند.
فرهنگ معین
(اِ. ) گوشة جامه و گلیم و پلاس که از گوشه ای دیگر درازتر باشد.
(اِ.) دُهل ، طبل بزرگ .
(اِ.) گوشة جامه و گلیم و پلاس که از گوشه ای دیگر درازتر باشد.
لغت نامه دهخدا
کوس . (اِخ ) جزیره ای است در بحر ایجی به شمال غربی رودس . (قاموس کتاب مقدس ).
ز آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان کوس خوانی همی
جز این نام نیزش ندانی همی .
فردوسی .
و رجوع به کوسان شود.
بترسد چنین هر کس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس.
از آسیب چتر و ز کوس عماری.
علم ابر و تندر بود کوس او
کمان آدینده شود ژاله تیر.
بجنبید هامون ز آوای کوس.
همی برخروشید بر سان کوس.
دریده همه کوس و رویینه خم.
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
اسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل.
درافتد زلزله در هفت کشور.
کوس . [ ک َ ] (ع مص ) پیچیدن و حلقه شدن مار. (از منتهی الارب ). پیچیدن مار در جای حلقه شدن خود. (از اقرب الموارد). || رفتن شتر در حال پی بکردن بر سه پای . (تاج المصادر بیهقی ). بر سه پای رفتن ستور پی زده یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بر سه پای رفتن شتر و آن را معرقب نامند. (از اقرب الموارد). بر سه پای رفتن شتر پی زده و عرقوب قطع شده و جز آن . (ناظم الاطباء). || بیوکندن کسی . (تاج المصادر بیهقی ). بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || طعن کردن زن را در جماع . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || سر به زیر کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زیان آوردن در ثمن مبیعه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقلوب وَکس ، زیان آوردن در ثمن مبیعه . (ناظم الاطباء). پایین آمدن قیمت و زیان کردن در بیع. و یقال : «لاتکسنی یا فلان فی البیع»؛ ای لاتنقص الثمن . (از اقرب الموارد). || نرم و آهسته رفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کوس . (ع ص ، اِ) ج ِ کوساء: رمال کوس ؛ یعنی ریگهای برهم نشسته . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کوساء شود.
کوس . (هندی ، اِ) بهندی بمعنی کروه است که ثلث فرسخ باشد. (برهان ) (آنندراج ). واحد مسافت معادل ثلث فرسخ . کروه . (فرهنگ فارسی معین ) : از اینجا تا سهرند ده دوازده کوس بیش نیست . (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ).
کوس . [ ک َ ] (ع اِ) باد نکباء که بر وی باد دیگر به درازا وزد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کلمه ای است که به هنگام ترس از غرق شدن گویند. (از منتهی الارب ). کلمه ای است که به هنگام غرق شدن گویند و چه بسا در این مقام اعجمی است . (از اقرب الموارد). ازهری گوید که کوس گویا اعجمی است و عرب بدان تکلم کرده است . (از المعرب جوالیقی ).
بترسد چنین هر کس از بیم کوس
چنین برخروشند چون زخم کوس .
فردوسی .
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب چتر و ز کوس عماری .
زینبی .
و رجوع به کوس یافتن ، کوس خوردن و کوس زدن شود. || طبل بزرگ بود. (لغت فرس اسدی ). طبل که در لشکرها و مصافها زنند. (صحاح الفرس ). نقاره ٔ بزرگ را گویند و آن را به سبب فروکوفتن به این نام خوانده اند. (برهان ) (آنندراج ). طبل و نقاره ٔ بزرگ . (ناظم الاطباء). نقاره ٔ بزرگ که عبارت است از یک پارچه ٔ پوست که بر روی بدنه ای بشکل کاسه ٔ بزرگ کشیده شده . طبل کلان . کوست . (فرهنگ فارسی معین ). طبل . دهل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
علم ابر و تندر بود کوس او
کمان آدینده شود ژاله تیر.
اسدی .
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
بجنبید هامون ز آوای کوس .
فردوسی .
چودانست کآمد ورا یار طوس
همی برخروشید بر سان کوس .
فردوسی .
بریده سمند سرافرازدم
دریده همه کوس و رویینه خم .
فردوسی .
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان .
فرخی .
کوس تو کرده ست بر ره دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ٔ ریگی صهیل .
فرخی .
ز بانگ بوق و هول کوس هزمان
درافتد زلزله در هفت کشور.
عنصری .
امیر فرمود خلعت احمد راست کردند، طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). آواز بوق و کوس و دهل و کاسه بیل بخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). پس تاش سپاهسالار دررسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). فرعون کوسی داشت که آواز آن چهار فرسنگ برفتی . (قصص الانبیاء ص 107).
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس .
(منسوب به خیام ).
بشنیدند نام بطلمیوس
پرفغان و میان تهی چون کوس .
سنائی .
چنبر کوس او خم فلک است
ساقی کاس او صف ملک است .
خاقانی .
چه کند کوس که امروز قیامت نکند
بند آرد نفس صور که فردا شنوند.
خاقانی .
بخت بر کوس فلک بستی پوست
از تن جدی به فرمان اسد.
خاقانی .
تیغ نه ای زخم بی اندازه چیست
کوس نه ای اینهمه آوازه چیست ؟
نظامی .
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ مردگان را برده از هوش .
نظامی .
غریو کوسها بر کوهه ٔ پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل .
نظامی .
چو آمد کوس سلطانی چه باشد کاس شیطانی
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره .
مولوی .
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس .
سعدی .
چون زهره ٔ شیران بدر نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس .
سعدی .
چون دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست .
جامی .
- کوس بربستن ؛ کنایه از سوار کردن کوس بر فیل وآماده شدن برای جنگ است :
چو دستان شد آگاه بربست کوس
ز لشکر زمین گشت چون آبنوس .
فردوسی .
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس .
فردوسی .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوس بر پیل بستن ؛ استوار کردن کوس بر پیل . (از آنندراج ). سوار کردن کوس بر فیل . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از تهیه ٔ کوچ نمودن برای جنگ . (آنندراج ). کنایه از مجهز شدن برای جنگ . (فرهنگ فارسی معین ):
چنین نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست .
فردوسی .
چرا می کنی بر تن خود فسوس
نترسی چو بر پیل بندند کوس .
فردوسی .
وز آن جایگه کوس بر پیل بست
به گردان بفرمود خود برنشست .
فردوسی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کوس برکشیدن ؛ رجوع به همین مدخل شود.
- کوس بر کوهه ٔ پیل بستن ؛ رجوع به ترکیب کوس بر پیل بستن شود :
بدانگه که خیزد خروش خروس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس .
فردوسی .
بفرمود کاووس تا گیو و طوس
ببستند بر کوهه ٔ پیل کوس .
فردوسی .
دوم روز هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوهه ٔ پیل کوس .
فردوسی .
- کوس به زخم آوریدن ؛ کوس زدن . کوس نواختن . طبل زدن :
بفرمود اسکندر فیلفوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس .
فردوسی .
- کوس بستن ؛ رجوع به دو ترکیب کوس بربستن و کوس بر پیل بستن شود :
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بس فسوس .
فردوسی .
- کوس بشارت ؛ طبل و نقاره ای که به هنگام جشن و شادی یا دادن مژده ای می زده اند :
کاس بخندید کز نشاط سحرگاه
کوس بشارت ، نوای کاسه گر آورد.
خاقانی .
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت ز دیار عرب رسید و عجم .
سعدی .
- کوس پیل ؛ کوس و طبلی که بر روی فیل می بستند و یا فیلی که کوس بر آن می بستند :
که دیدی کآمد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش .
نظامی .
- کوس جنگی (حربی ) ؛ نقاره ای که در روز جنگ نوازند. (فرهنگ فارسی معین ).
- کوس دولت ؛ کوسی که نوید سعادت و خوشی دهد. کوسی که به هنگام پیروزیها و فتوحات می زدند :
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید.
سعدی (بوستان ).
- کوس رحلت ؛ کوس رحیل . طبلی که هنگام کوچ زنند :
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت .
سعدی .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوس رحیل ؛ نقاره ٔ کوچ و رحلت . (آنندراج ). علامت کوچ و اعلان کوچ کردن . (ناظم الاطباء).
- کوس رویین ؛ کوسی که از روی ساخته باشند :
شده آبگیران فسرده ز یخ
چنان کوس رویین اسکندران .
منوچهری .
کوس رویین بلند کرد آواز
زخمه بر کاسه ریخت کاسه نواز.
نظامی .
- کوس رویین نهادن در قبیله ای ؛ به مجاز، با همه فعلی نامشروع کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوس رویین در آن قبیله نهاد
همچو شمشیر قتل در بغداد.
سعدی (یادداشت ایضاً).
- کوس زدن . رجوع به همین مدخل شود.
- کوس عید؛ کوس و طبلی که بهنگام اعیاد و جشنها زنند :
بر کوس عید آن نکند زخم کآن زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش .
خاقانی .
- کوس فروکوفتن . رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- کوس نودولتی . رجوع به ترکیب کوس دولت شود :
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید.
حافظ.
|| به معنی صف و قطار و جرگه هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صف لشکر و پره ٔ فوج و قطار. (غیاث ) :
دو لشکر بهم برکشیدند کوس
چو شطرنجی از عاج و از آبنوس .
نظامی (از جهانگیری ).
|| نوعی از بازی باشد و آن فی الجمله شباهتی به بازی شطرنج دارد چه مهره های آن را نیز در دو جانب در صف می چینند و چون کوس بمعنی صف آمده است آن را هم به این اعتبار کوس می گویند. (برهان ) (آنندراج ). || گوشه ٔ جامه وگلیم و پلاس را نیز گویند که از گوشه های دیگر زیاده یعنی درازتر باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).در تاج العروس در ماده ٔ «ش ط ر» آمده : ثوب شطور، احد طرفی عرضه کذلک ؛ ای اطول من الاخر. و قال الصاغانی ،و یقال بالفارسیة (کوس ) بضمة غیرمشبعة. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
سر بتاب ازحسد و گفته ٔ پرمکر دروغ
چوب پرمغز مخر جامه ٔ پر کوس و اریب .
ناصرخسرو.
|| به معنی ایما و اشاره هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). ایما و اشاره و علامت . (ناظم الاطباء). || چوب سه گوشی که نجاران دارند و بدان تربیع تخته را اندازه کنند، فارسی است . (از تاج العروس ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در کتاب منسوب به خلیل آمده که کوس ، چوبی است سه گوش که نجاران دارند و با آن تربیع چوب را اندازه گیرند. و آن کلمه ای فارسی است و ابوهلال گوید که از این کلمه فعل مشتق کرده اند. (از المعرب جوالیقی ). گونیا و گونیای نجاری . (ناظم الاطباء). چوب سه پهلوی نجاری که بدان تخته های چهارگوشه را اندازه نمایند. (از منتهی الارب ). چوبی است مثلثی که نجار بوسیله ٔ آن تخته را اندازه کند، معرب است . (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] آسیب، صدمه، لطمه، ضربه: تبر از بس که زد به دشمن کوس / سرخ شد همچو لالکای خروس (رودکی: ۵۴۵ ).
دانشنامه عمومی
کوس (ساز)
جزیره کس (جزیرهٔ کوس)
در اعصار مختلف و مواضع گوناگون کوس از لحاظ جنس کاسه و پوست و کوبه تغییر کرده است ولی درهمه حال ساختمان ظاهری آن یکسان مانده است. گاه کاسهٔ آن را از روی ساخته و آن را کوس رویین نام نهاده اند و گاهی کاسه را از طلا ساخته و دربارگاه سلاطین نواخته و نامش را کوس زرین نام نهاده اند. در میان آلات موسیقی رزمی این ساز اعتبار و حرمت بیشتری داشته و چنان که پیداست هر فرماندهی یا هر امیری بی اجازه حق داشتن کوس و نواختن آن را در محیط فرماندهی یا سراپرده خویشتن نداشته است.
برخی از شعرا از جمله فردوسی کوس را به صورت کوست بکار برده اند.
فردوسی
دانشنامه آزاد فارسی
جزیره ای در یونان، از جزایر دودکانز، در دریای اژه با ۲۸۷ کیلومتر مربع مساحت و ۲۱,۳۰۰ نفر جمعیت (۱۹۹۸). بخشی از آن کوهستانی، و بخش های دیگر بسیار حاصل خیزند. این جزیره در فاصلۀ ۱۰ کیلومتری مرز ترکیه قرار دارد. شهر اصلی آن، کوس، در شمال شرقی جزیره واقع شده است. جزیره کوس از پیش از تاریخ مسکونی بوده و در ایلیاد نیز ثبت شده است. بقراط، پزشک یونانی، در این شهر زاده شد و مدرسه ای در آن تأسیس کرد. بقایای آسکلپیون، بیمارستانی که نام آن برگرفته از آسکلپیوس، الهۀ شفادهندۀ یونانی است، از قرن ۴پ م در این جزیره است.
گویش مازنی
۱سمبه ی تفنگ،چمبه ۲فشار،صدمه،هول
گویش بختیاری
پَرِش.
پیشنهاد کاربران
کوس فلک را جرسش بشکند
شیشه ی مه را نفسش بشکند
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۲۱.
” وز آن جایگه کوس بر پیل بست
به گُردان بفرمود و خود برنشست“
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۹۴.
دکتر کزازی در مورد واژه ی " کوس" می نویسد : ( ( کوس به معنی تبیره و طبل بزرگ است که با آن نوبت می زده اند . کوس بُن اکنون است از کوستن در پهلوی و پارسی، به معنی کوفتن چنان می نماید که مصدر " کوستن " از کوس بر آمده باشد که در معنی کوبه و آسیب نیز به کار می رود .
می تواند بود که "کوس"، در بنیاد ، به معنی چنبر و چنبرین بوده باشد و تبیره را از آن روی که چنبرینه است، بدین نام نامیده باشند. بدین سان، کوس از دودمانی از واژگان خواهد بود که معنی چنبر در آنها نهفته است؛ واژگانی چون "کاس" و "کاسه " به معنی پیاله و جام و "کیس" به معنی چین و شکن بر این پایه دور نیست که قوس در تازی به معنی کمان ، نیز از کوس یا واژه ای همانند آن برآمده باشد . ) )
( ( چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 255. )
به معنی فرو کوفتن است و در زبان فارسی به صورت مصدر هم بکار برده شده است کوستن به معنی کوفتن و زدن است
کوس نوعی ساز در نظامی قدیم ایران بوده است در کتاب های لغت آن را به طور اجمال به دهل و طَبل و نقارهٔ بزرگ تعریف کرده اند ولی تفاوتش با سازهای دیگر ضربی این بوده که بدنهٔ آن به شکل کاسه یا نیم کاسه بوده است.
جزیره کس جزیرهٔ ای در کشور یونان در دریای اژه در نزدیکی جنوب غربی ساحل آسیای صغیر و در نزدیکی شهر بودروم ترکیه .
کُس یا در انگلیسی کانت واژه ای عامیانه برای اشاره به فرج یا واژن زن است.
به روش های مختلف دیگر به عنوان یک عبارت تحقیرآمیز استفاده می شود. این واژه می تواند به عنوان یک اصطلاح تحقیرآمیز و ناپسند برای یک زن در ایالات متحده، یک زن یا مرد زشت یا کودن در انگلستان، یا یک مرد کوچک در استرالیا و نیوزیلند استفاده شود.