کلمه جو
صفحه اصلی

روی


مترادف روی : چهر، چهره، رخسار، رخساره، رخ، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، گونه، وجه، بر، سطح، علو

فارسی به انگلیسی

atop, epi-, faced _, upon, ob-, over, super-, last letter of a riming word which remains the same throughout a poem, zinc, [last letter of riming word which remains unchanged throughout apoem]

on, over, on top of, in addition to


[last letter of riming word which remains unchanged throughout apoem]


zinc


atop, epi-, faced _, upon, ob-, on, over, super-, top


فارسی به عربی

انتهی , خارصین , علی , علی متن , نحو

مترادف و متضاد

tin (اسم)
روی، حلب، قوطی، حلبی، قلع

zinc (اسم)
روی، فلز روی

aboard (حرف اضافه)
روی، از روی، توی

on (حرف اضافه)
روی، درباره، راجع به، بالای، سر، بر، به، بطرف، بنا بر، در روی، بعلت، برای، بر روی، در بر، بخرج، وصل

over (حرف اضافه)
روی، مافوق، بالای، بالای سر، بر فراز، ان طرف، در سرتاسر، بسوی دیگر، متجاوز از

in (حرف اضافه)
از، روی، توی، با، نزدیک، بالای، بر حسب، به، بطرف، در توی، هنگام، در ظرف، اندر، نزدیک ساحل

upon (حرف اضافه)
روی، بر، بر روی، بر فراز، بمحض، بمجرد

up (حرف اضافه)
روی، بالای، بر فراز، در بلندی

toward (حرف اضافه)
روی، درباره، بسوی، بطرف، برای، نسبت به، در راه، نزدیک به

o'er (حرف اضافه)
روی، بالای، بالای سر، بر فراز، ان طرف، در سرتاسر، بسوی دیگر، متجاوز از

hyper- (پیشوند)
روی، مافوق، بالای، اضافه، بیش از حد، فوق العاده، برفراز، بحد افراط، خارج از حد عادی، ماوراء

supra- (پیشوند)
روی، مافوق، بالا

چهر، چهره، رخسار، رخساره، رخ، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، گونه، وجه


بر، سطح، علو


۱. چهر، چهره، رخسار، رخساره، رخ، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، گونه، وجه
۲. بر، سطح، علو


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آنکه حکایتی از دیگری نقل کند روایت کننده . ۲ - کسی که قصیده شاعر را با آواز و لحن خوش نزد مملوک و بزرگان خواند جمع روات ( رواه ) . ۳ - آنکه اخبار و احادیث را روایت کند .
آب بسیار و سیراب کننده

فرهنگ معین

(اِ. ) رو.
[ په . ] (اِ. ) فلزی خاکستری رنگ که از آن در ساختن ظروف استفاده می کنند.
(رَ وِ یّ ) [ ع . ] (اِ. ) آخرین حرف اصلی قافیه .

(اِ.) رو.


[ په . ] (اِ.) فلزی خاکستری رنگ که از آن در ساختن ظروف استفاده می کنند.


(رَ وِ یّ) [ ع . ] (اِ.) آخرین حرف اصلی قافیه .


لغت نامه دهخدا

رؤی. [ رُءْی ْ ] ( ع اِ ) نیک تاریکی. ( ناظم الاطباء ).

رؤی. [ رُ ئی ی ] ( ع ص ، اِ ) نیک منظر. || دیدار نیک. ( از ناظم الاطباء ).

رؤی. [ رُ ئن ] ( ع اِ ) ج ِ رؤیا. ( منتهی الارب ). رجوع به رؤیا شود.

روی. ( اِ ) چهر. چهره. رخ. رخسار. وجه. صورت. محیا. مطلع. طلعت. معرف. منظر. دیدار. گونه. سیما. رو. ( یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. ( از برهان ). نقبه. جبله. عارض. ( منتهی الارب ). ترعه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). صورت. روی آدمی. ( السامی فی السامی ) :
خوشا وقت صبوح ، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست.
سعدی.
لشکر زنگ ز راه مژه دریابار
دم بدم بر طرف روم کند تاختنی.
سلمان ساوجی ( از شرفنامه ).
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست.
صائب تبریزی.
- آتش روی ؛ که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی. و رجوع به ماده آتش روی شود.
- آشناروی ؛ روشناس. معروف. که آشنا و شناخته شده باشد :
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان.
نظامی ( شرفنامه ص 49 ).
- ارغوان روی ؛ گلروی. که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی ؛ که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی ؛ شیطان صفت.
- بت روی ؛ زیباروی.که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن ؛ بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ. ( از ناظم الاطباء ).
- به روی آمدن یا اندرآمدن ؛ به روی افتادن. بر زمین خوردن :
ز در اندرآمد تکاور به روی.
فردوسی.
- || پیش آمدن. بر سر آمدن. ( از یادداشت مؤلف ) :
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.
فردوسی.
بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی.
فردوسی.
درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 618 ).

روی . (اِمص ) رو. روب . اسم مصدر از رُفتن ، در رفت و روی . (از یادداشت مؤلف ).


روی . (ن مف مرخم / نف مرخم ) مخفف روییده و روینده . (یادداشت مؤلف ).روییده . (از آنندراج ). و اغلب به صورت ترکیب آید.
- خودروی ؛ خودرو. که خودش روییده باشد. که کسی آن را نکارد :
خواب از خمار باده ٔ نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشتر است .

سعدی .


رجوع به همین مدخل در حرف «خ » شود. || (فعل امر) امر به روییدن . (آنندراج ). رجوع به روییدن شود.

روی . [ رَ وی ی / رَ ] (ع اِ) حرف قافیه ٔ شعر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام اصلی قافیه که مدار قافیه بر آن است وآن در اصل به تشدید یاء است اما در فارسی به تخفیف خوانند. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ). آخرین حرف اصلی قافیه را که در آخر همه ٔ ابیات تکرار شود، مانند: حرف «ر» در قافیه ٔ «مدار و غدار» و حرف «ز» در «آغاز و آواز» و حرف «ل » در «دل » و «محمل » در ابیات زیر:
یار ناپدیدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار.
ای بر احدیتت ز آغاز
خلق ازل و ابد هم آواز.
غمت در نهانخانه ٔ دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند.
روی ظاهراً مأخوذ از رِوا است به معنی رسنی که بدان بار شتر بندند پس چون بنای جمله ٔ ابیات اشعار بر این حرف است همچنان است که گویی جمله ٔ ابیات بر این حرف بسته می شود. آن را به رواء شتر ماننده کرده اند :
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع
چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره .

(از المعجم ).


|| (ص ، اِ) دنباله رو. عقب درآینده :
جهد کن تا مست نورانی شوی
تا حدیثش را شود نورش روی .

مولوی .


صدهزاران همچنین در جادوی
بوده است و او نبوده چون روی .

مولوی .


چون حیات از حق بگیری ای روی
بس غنی گردی ز گل در دل روی .

مولوی .


|| آب بسیار و شیرین و سیراب کننده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شرب تمام ، یقال : شربت شرباً رویاً. (منتهی الارب )(از اقرب الموارد). || سیراب و تازه :
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی .

مولوی .


|| ابر بزرگ قطره ٔ سخت بار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مخفف راوی . (فرهنگ فارسی معین ) :
نام هر چیزی چنانکه هست آن
از صحیفه ٔ دل روی گشتش زبان .

مولوی .


|| (اصطلاح عرفان ) نزد صوفیه تجلیات را گویند از معانی نوری و صوری و به ذوقی منتهی گردد و هوالبقاء باﷲ. و در کشف اللغات گوید: روی در اصطلاح صوفیان عبارت است از انوار ایمان و فتح ابواب عرفان و رفع حجب از جمال حقیقت . شیخ جمالی فرموده اند که روی عبارت از وجه حقیقی است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).

روی . [ رِ وا ] (ع مص ) رَی ّ. ری ّ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به رَی ّ و ری ّ شود.


روی . [ رِ وا ](ع ص ) آب بسیار و سیراب کننده . (از اقرب الموارد).


روی . [ رُ وی ی ] (ع اِ) دیدار. || دیدار خوب . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).


روی . (اِ) فلزی از مس به قلع آمیخته که به تازی صفر و شبه خوانند چه در رنگ شبیه به طلا است . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فلزی است به رنگ خاکستری متمایل به آبی و آن را برای ساختن ظروف و غیره به کار برند. شماره ٔ اتمی آن 30 و وزن اتمی آن 65/38 است . چون روی را با مس ترکیب کنند ورقه های نازک حلب حاصل شود. (فرهنگ فارسی معین ) :
تو گفتی که از آهنش کرده اند
به سنگ و به رویش برآورده اند.

فردوسی .


بفرمود کآهنگران آورند
مس و روی و پتک گران آورند.

فردوسی .


می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته .

اسدی .


آهنم از آهن و رویی و گر
آب شوی آب ترا آهنم .

ناصرخسرو.


- روی سوخته ؛ سولفور مس . (از فرهنگ فارسی معین ).
- روی گداخته ؛ یعنی رویینه . نحاس . (ترجمان القرآن ).
|| خود که بر سر پوشند. (آنندراج ).

روی . (اِ) چهر. چهره . رخ . رخسار. وجه . صورت . محیا. مطلع. طلعت . معرف . منظر. دیدار. گونه . سیما. رو. (یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان ). نقبه . جبله . عارض . (منتهی الارب ). ترعه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). صورت . روی آدمی . (السامی فی السامی ) :
خوشا وقت صبوح ، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.

منوچهری .


روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست .

سعدی .


لشکر زنگ ز راه مژه ٔ دریابار
دم بدم بر طرف روم کند تاختنی .

سلمان ساوجی (از شرفنامه ).


صفای هر چمن از روی باغبان پیداست .

صائب تبریزی .


- آتش روی ؛ که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی . و رجوع به ماده ٔ آتش روی شود.
- آشناروی ؛ روشناس . معروف . که آشنا و شناخته شده باشد :
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان .

نظامی (شرفنامه ص 49).


- ارغوان روی ؛ گلروی . که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی .

سعدی .


و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی ؛ که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی ؛ شیطان صفت .
- بت روی ؛ زیباروی .که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده ٔ بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن ؛ بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ . (از ناظم الاطباء).
- به روی آمدن یا اندرآمدن ؛ به روی افتادن . بر زمین خوردن :
ز در اندرآمد تکاور به روی .

فردوسی .


- || پیش آمدن . بر سر آمدن . (از یادداشت مؤلف ) :
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.

فردوسی .


بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی .

فردوسی .


درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی .

فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 618).


چه خواریها کزو نامد به رویم
بیا تا کج نشینم راست گویم .

نظامی .


- به روی آوردن ؛ به بار آوردن . پیش آوردن . ظاهر ساختن . بر سر آوردن . (از یادداشت مؤلف ) :
زن بدکنش خواری آرد به روی
به گیتی بجز پارسایی مجوی .

فردوسی .


بدو گفت سرخه که اینها مگوی
چه دانی که گیتی چه آرد به روی .

فردوسی .


مرا چون پدر باش وبا کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی .

فردوسی .


- به روی (در روی ) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن ؛ مقابل ستان افتادن در خوابیدن . دمر خوابیدن . مکباً علی وجه . کبو. اکباب . انسداج . (یادداشت مؤلف ) :
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .

فردوسی .


آن یکی دیگر در روی افتاد می گریست . (کتاب المعارف ).
- به روی افکندن ؛ تکویس . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ).
- به روی رساندن محنت و جز آن ؛ پیش آوردن :
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش خوشدل به روی خویش نشاند
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.

انوری .


- به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن ؛ بر سر او آمدن . او را رخ دادن . برای او پیش آمدن . (از یادداشت مؤلف ) :
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی .

ابوشکور.


کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی .

فردوسی .


که از نیکویی با سیاوش چه کرد
چه آمد به رویش ز تیمار و درد.

فردوسی .


- به روی کسی می (نبید) خوردن یا اندرکشیدن ؛ در حضور او و به شادی او می خوردن . باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن . به شادی کسی آشامیدن :
به روی شهنشاه جام نبید
به یک دم همانگاه اندرکشید.

فردوسی .


می زابلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.

فردوسی .


- بهشتی روی ، بهشت روی ؛ زیباروی :
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی ...

سعدی .


بهشت روی من آن لعبت پری رخسار...

سعدی .


- بهی روی ؛ خوشروی :
طبیب بهی روی با آب و رنگ .

نظامی .


- پاکیزه روی ؛ زیباروی :
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی .

نظامی .


رجوع به ماده ٔ پاکیزه روی شود.
- پوشیده روی ؛ نقاب پوش . رجوع به ماده ٔ پوشیده روی شود.
- تاریک روی ؛ سیه روی . بدخوی :
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود وتارفام و بی صقال .

ناصرخسرو.


و رجوع به ماده ٔ تاریک رو شود.
- تازه روی ؛ خندان روی . بشاش .
- تازه رویی ؛ صفت تازه روی :
چون صبح ز روی تازه رویی
می کرد نشاط مهرجویی .

نظامی .


رجوع به ترکیب و ماده ٔ تازه روی شود.
- ترشروی ؛ ترشرو. تندخو. بدخوی . رجوع به ماده ٔ ترشروی شود.
- ترشرویی ؛ صفت ترشرو. بدخویی . و رجوع به ترشویی شود.
- تیره روی ؛ کنایه از عبوس و ترشروی و بدخو. رجوع به ماده ٔ تیره رو شود.
- خنده روی ؛ خندان روی . که همیشه خنده بر لب دارد. رجوع به ماده ٔ خنده روی شود.
- خوبروی ؛ زیباروی . رجوع به ماده ٔ زیباروی شود.
- خورشیدروی ؛ کنایه از زیباروی . رجوع به ماده ٔ خورشیدروی شود.
- خوشروی ؛ خنده روی . مقابل ترشروی .
- خیره روی ؛ بیحیا. جسور :
برون تاخت خواهنده و خیره روی .

سعدی (بوستان ).


- در به روی خود بستن ؛ گوشه نشینی گزیدن . از معاشرت و آمیزش با مردم دوری جستن :
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را.

سعدی .


- در روی درافتادن (افتادن ) ؛ سر بر خاک نهادن . سجده گزاردن . فروتنی و تذلل کردن : شیران را چون چشم بر موسی (ع ) افتاد در روی درافتادند.(قصص الانبیاء ص 99). خواهر بیامد و پیش اصفهبد در روی افتاد. (تاریخ طبرستان ).
- دژم روی ؛ زشت روی . بدچهره . ترشروی . تندخوی :
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه .

سعدی (بوستان ).


و رجوع به ترکیب زشت روی شود.
- دشمن روی ؛ دشمن خوی . بدخواه . رجوع به دشمن روی در حرف دال شود.
- دوروی ؛ دورو. منافق . (یادداشت مؤلف ).
- اطاق دورو، که درها دارد در دو جهت مخالف به دو صحن . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ دوروی شود.
- دورویی ؛ نفاق . منافق بودن . صفت دورو. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ دورویی شود.
- روی آور کردن ؛ به رخ کشیدن . چیزی را به کسی یادآوری کردن برای متنبه ساختن او. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- روی باز پس کردن ؛ برگشتن . روی برگرداندن :
درین روش که تویی پیش هرکه بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند.

سعدی .


و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی بازکردن ؛ روی گشادن . نقاب افکندن :
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی بازت احترام کنند.

سعدی .


- || متبسم و خندان شدن . چهره گشادن .
- روی برآستان کسی مالیدن ؛ اظهار نهایت تواضع و خضوع و بندگی کردن :
سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.

سعدی .


- روی برتافته ؛ روبرگردانده . روگردان شده . اعراض کرده :
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی برتافته از رحمت رحمان رحیم .

ناصرخسرو.


- روی بردن ؛ پس را نگریستن . (ناظم الاطباء).
- روی بردن از چیزی ؛ ظاهراً شرمسار کردن و زایل کردن آن :
سپیده بردروی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.

نظامی .


- روی بر روی دیوار داشتن ؛ قطع رابطه کردن با مردم . از آمیزش و معاشرت مردم دست کشیدن :
یکی خلق و لطف پریوارداشت
دگر روی بر روی دیوار داشت .

سعدی (بوستان ).


- روی برگاشتن ؛ روی برگرداندن . روگردان شدن . بازگشتن :
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند.

فردوسی .


و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی برگرداندن ؛ روی گردان شدن .اعراض نمودن . (یادداشت مؤلف ).
- روی بستگان سپهر ؛ رازهای آسمانی . (گنجینه ٔ گنجوی ) :
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه ٔ مهر.

نظامی .


- روی به خاک مالیدن ؛ کنایه از نهایت عجز و خواری نمودن و پست کردن شخصیت خود در مقابل شخصی یا چیزی :
نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور
پیش دونان چند مالی روی چون زر را بخاک .

صائب تبریزی .


- روی به راه اندر آوردن ؛ رفتن . (یادداشت مؤلف ) :
که هرسه براه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی .

فردوسی .


- روی به روی آوردن ؛ مواجه شدن با کسی . روبرو شدن با کسی . دیدار کردن :
روی بر خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی بروی آوردن .

سعدی .


و رجوع به ترکیب روی در روی کسی کردن شود.
- روی به روی اندرآمدن ؛ مواجه شدن . (یادداشت مؤلف ) :
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندرآمد بروی .

فردوسی .


سپه را چو روی اندرآمد بروی
بی آرام شد مردم کینه جوی .

فردوسی .


- روی به روی کسی آوردن ؛ با او مواجه شدن . با او مقابله کردن . بااو جنگ کردن . (یادداشت مؤلف ) :
که باشد که آرد به روی تو روی
اگر کوه و دریا شود کینه جوی .

فردوسی .


- روی به کسی باز کردن ؛ بدو روی آوردن . متوجه او شدن . یار شدن با وی :
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد.

نظامی .


- روی به کسی گرفتن ؛ روی آوردن . اقبال کردن . موافق او شدن . مطابق میل او گشتن : عمروبن اللیث به جندی شاپور فرارسید و خشنود گشتندبا یعقوب به نامه ای که از پس وی فرستاده بود و یعقوب به آمدن عمرو شادمان گشت . پس یعقوب آنجا بیمار شد و علتی صعب پیش آمد او را، چون کار جهان همه روی بدوگرفت نقص اندر آمد. (تاریخ سیستان ص 233).
- روی به هم آوردن ؛ با هم روبرو شدن . مقابل یکدیگر آمدن : چو لشکر از هر دو جانب روی بهم آوردند. (گلستان ).
- روی پنهان کردن ؛ مخفی شدن . در اختفا بسر بردن . متواری شدن : فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال وچیزی پنهان بود. (تاریخ بیهقی ).
- روی ترش کردن ؛ ترشرویی کردن . تندخویی نمودن :
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین بود.

سعدی .


و رجوع به ترکیب ترشرویی شود.
- روی تنک (بدون اضافه ) ؛ روی نازک و محجوب و شرمگین . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب روی نازک شود.
- روی چیزی در چیزی بودن ؛ متوجه بدان بودن :
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض پیشانیست .

اوحدی .


- روی خندان شدن ؛ خندان روی شدن . خنده روی گشتن .شادمان گردیدن :
کشانی پیاده شود همچو من
بدوروی خندان شود انجمن .

فردوسی .


ورجوع به ترکیب خنده روی شود.
- روی خود آوردن ؛ یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است . (از فرهنگ لغات عامیانه ). و اغلب «بروی خود آوردن » بکار می برند.
- روی خود نیاوردن ، بر روی خود نیاوردن ، به روی خود نیاوردن ؛ خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن . چیزی را ندیده و ندانسته نمودن . نمودن که نمی داند با آنکه می داند. (یادداشت مؤلف ). تجاهل نسبت به رفتار بد یا خطای گذشته ٔ خود :
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.

نظامی .


- روی در جایی (چیزی ) داشتن ؛ بدان چیز یا آن جای متوجه شدن . روی آوردن بدان . متوجه آن بودن . اقبال بدو کردن . (یادداشت مؤلف ) : فصل خزان روی در زمستان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب . (گلستان ).
- روی در چیزی کشیدن ؛ متوجه آن شدن . روی بدان آوردن :
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم .

سعدی .


- روی در کسی بودن ؛ متوجه وی بودن . اقبال به وی داشتن :
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.

سعدی .


کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست .

سعدی .


چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم .

سعدی (بوستان ).


- روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن ؛ کنایه است از مردن .(یادداشت مؤلف ).
- روی در هم کشیدن ؛ کنایه از خشمگین شدن . گره بر جبین زدن . ترشرویی کردن :
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش در هم کشد روی را.

سعدی (بوستان ).


ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان ).
- روی دل نمودن ؛ جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن . (ناظم الاطباء).
- روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن ؛ بدان رسیدن . دست یافتن بدان . به فوز رسیدن : کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. (سند بادنامه ص 236).
- روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن ؛ مخاطب بودن آن کس . گفتن سخن بدو :
سخن را روی در صاحبدلان است
نگویند از حرم الا به محرم .

سعدی .


بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن بر ایشان است پوشیده نماند. (گلستان ).
- روی سیاه گردیدن ؛ کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن :
سیه نامه تر زآن مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه .

سعدی (بوستان ).


- روی شستن از چیزی ؛ کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است :
به آیین عروسی شوی جسته
وزآئین عروسی روی شسته .

نظامی .


- روی فراهم کشیدن ؛ روی پنهان کردن . روی برگرداندن :
شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم .

سعدی .


- روی کسی دیدن ؛ روداری او کردن . از او شرم حضور داشتن . (آنندراج ) :
میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد
من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم .

سلیم (از آنندراج ).


گه استغنا گهی رو دیده ام من
چه ها زان طفل بدخو دیده ام من .

جلال اسیر (از آنندراج ).


آنکه گوید روی او خورشید را ماند به نور
روشنم گردید کو خورشیدرا رو دیده است .

کاتبی (از آنندراج ).


- روی کسی را به خاک مالیدن ؛ رغم انف . بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست :
سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگر را به خاک .

صائب تبریزی .


- روی کسی را به خود بازکردن ؛ او را به خویش گستاخ کردن . (یادداشت مؤلف ).
- روی کسی گذاشتن ؛ طرف وی نگه داشتن . مقابل روی کسی گرفتن . (آنندراج ) :
رفت سخن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


- روی کسی گرفتن ؛ تسخیر کردن . (آنندراج ) :
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
برپای او فتاده و جایی گرفته ایم .

ملامفید بلخی (از آنندراج ).


- || قبول التماس کردن و روی او نگه داشتن . گویند: پیش او برانداختم روی مرا نگرفت ؛ یعنی از او درخواست مطلبی کردم قبول نکرد و روی من ندید و تحقیق آن است که تنها لفظ گرفتن به معنی مأخوذ است در این صورت لفظ روی را در آن دخلی نباشد. (آنندراج ).
- || جانبداری و حمایت کردن . (آنندراج ).
- روی گران داشتن ؛ بی اعتنایی کردن . خوشروی نبودن . روی درهم کشیدن :
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .

منوچهری .


- روی گرفتن از کسی ؛ پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 76). روی پوشیدن از وی .
- روی گرفتن بر کسی ؛ ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن : باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست . (تاریخ سیستان ).
- روی گرفته ؛ باحجاب . پوشیده رخسار :
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شدروی گرفته سوی خرگاه .

نظامی .


- روی معبس کردن ؛ رو ترش کردن . ترش رویی نمودن :
تا بعد نبی کیست سزاوار امامت
بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس .

ناصرخسرو.


و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شود.
- روی مفتول کردن ؛ کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است :
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول .

سعدی .


- روی نازک (بدون اضافه ) ؛ روی تنک . محجوب و شرمگین .
- || روی نازک داشتن ؛ کنایه از شرم داشتن . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
- روی نکو (به اضافه ) ؛ صورت خوب و زیبا :
چون خدا در دو جهان روی نکو دارد دوست
من که پور حسنم دوست ندارم چه کنم .

پور حسن اسفراینی .


- || (به فک اضافه ) کنایه از معشوق زیباروی . (یادداشت مؤلف ) :
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.

رودکی .


- روی هم ریختن ؛ توافق کردن دو یا چند نفر در امری . توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- || رابطه ٔ عاشقانه وجنسی پیدا کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- زردروی ؛ زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم . نومید. خجل :
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی .

سعدی (بوستان ).


ورجوع به ماده ٔ روی زرد شود.
- زردرویی ؛ صفت زردروی . رجوع به ماده ٔ زردروی شود.
- زشتروی ؛ که رخسار زشت دارد :
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی .

نظامی .


فقیهی دختری داشت به غایت زشتروی . (از گلستان ).
رجوع به ماده ٔ زشتروی شود.
- زشت رویی ؛ صفت زشتروی . صورت زشت و نازیبا داشتن :
تو گویی تا قیامت زشت رویی
برو ختم است و بر یوسف نکویی .

سعدی (گلستان ).


و رجوع به ماده ٔ زشت رویی و زشت روی شود.
- سخت رویی کردن ؛ پررویی کردن . مقاومت نشان دادن . از رو نرفتن :
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب برسر نخورد.

سعدی (بوستان ).


- سرخ روی ؛ که رخسار سرخ دارد :
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به و سرخ روی سیب .

سعدی .


- || بانشاط. شادمان :
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل تر از جعد مویت کنم .

نظامی .


و رجوع به ماده ٔ سرخ روی شود.
- سرخ رویی ؛ صفت سرخ روی . رجوع به سرخ روی شود.
- سرکه اندوده روی ؛ کنایه از ترشروی و بدخو است :
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی .

سعدی (بوستان ).


رجوع به ترکیب «سرکه بر روی مالیده » و ترشروی در ذیل همین ماده شود.
- سرکه بر روی مالیده ؛ کنایه از ترشروی و بدخو :
ازآن خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای .

سعدی (بوستان ).


- سهمگین روی ؛ دارای صورت سهمگین . که روی وحشتناکی دارد :
ترا سهمگین روی پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.

سعدی (بوستان ).


- سیاه روی ؛ روسیاه . رجوع به ماده ٔ روسیاه و سیاه روی شود.
- سیه روی ؛ سیاه روی . روی سیاه . رجوع به ماده ٔ سیاه روی و روی سیاه شود.
- شاهدروی ؛ زیباروی :
دراین سماع همه ساقیان شاهدروی ...

سعدی .


- صبحروی ؛ که رویی چون صبح تابان دارد :
شب همه شب انتظار صبحرویی می رود.

سعدی .


- عرق کرده روی ؛ خوی برعارض . که رویش عرق کرده باشد :
نشست از خجالت عرق کرده روی .

سعدی (بوستان ).


- فرخنده روی ؛ خوشروی :
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی .

سعدی (بوستان ).


رجوع به ماده ٔ فرخنده روی شود.
- کسی را به روی کسی برکشیدن ؛ فضیلت و برتری وی را به دیگری گوشزد کردن : از عراق گروهی را باخویشتن بیاورده بودند و ایشان را می خواستند که به روی استادم برکشند که فاضلترند. (تاریخ بیهقی ).
- گستاخ رویی ؛ جسارت . بیشرمی . رجوع به ماده ٔ گستاخ رویی شود.
- گشاده روی ؛ روی گشاده . غیرمحجوب . که در نقاب نیست . که روی باز و گشاده دارد.
- || به مجاز،خندان . در برابر گرفته روی :
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم .

صائب .


- گلروی ؛ که رخساری زیبا چون گل دارد. رجوع به ماده ٔ گلروی شود.
- ماه را به روی کسی دیدن ؛ به تفأل بار اول هلال ماه نو را دیدن و به روی معشوق نگریستن تا آن ماه به بیننده خوش گذرد. (یادداشت مؤلف ) :
ای من مه نو به روی تو دیده
و اندر تو به ماه نو بخندیده .

سنایی .


ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو بدیدم .

خاقانی .


- ماه روی ؛ کنایه از زیباروی . رجوع به ماده ٔ ماه روی شود.
- مدبرروی ؛ که روی از دیگران برتابد.که روی خوش به دیگران نشان ندهد : مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش . (منتخب قابوسنامه ص 216).
- مه روی ؛ ماه روی .
- نکوروی ؛ نیکوروی . خوشروی . رجوع به ماده ٔ نکوروی و نیکوروی شود.
- نگاریده روی ؛ روی آراسته . چهره زیبا کرده به آرایش :
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر فرعون موی .

؟


- نگارین روی ؛ زیباروی . که رویی چون نگار دارد :
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن .

سعدی .


- نیمه بربسته روی ؛ که نیمی از صورتش را پوشیده باشد:
بگشتی در اطراف و بازار و کوی
به رسم عرب نیمه بربسته روی .

سعدی (بوستان ).


- یاسمین روی ؛ که رویی زیبا چون یاسمین دارد. رجوع به ماده ٔ یاسمین روی شود.
- یکروی ؛ که یک رخ دارد.
- || به مجاز، راستگو و بی غل وغش . رجوع به ماده ٔ یکروی شود.
|| حضور. مقابل غیبت . (یادداشت مؤلف ). برابر. مقابل :
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن .

فردوسی .


بدو گفت موبد چه خواهی بگوی
تو شاه جهان را نبینی به روی .

فردوسی .


چو نیکی فزایی به روی کسان
بود مزدآن سوی تو نارسان .

فردوسی .


مکن نیکمردی به روی کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی .

فردوسی .


مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا نه آنکه از پست عیب گیرند و پیشت میرند. (از گلستان ).
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار.

سعدی .


برادر ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار.

سعدی (بوستان ).


تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم ناید ز پروردگار.

سعدی (بوستان ).


- از (ز) روی راندن ؛ دور کردن از حضور. از پیش راندن :
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی .

فردوسی .


- بر (در) روی کسی خندیدن ؛ به وی ابراز مهر و دوستی کردن :
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن .

سعدی (بوستان ).


ندیدم درین مدت از شوی من
که باری بخندید بر روی من .

سعدی (بوستان ).


- به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن ؛ گفتاری راجع به رازهای پوشیده ٔ کسی را صریح گفتن . به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم . خطا یا زشتی کسی را به او گفتن و غالباً در نفی استعمال کنند: او هزار بدی به من کرد و من یکبار به روی او نیاوردم . (یادداشت مؤلف ) :
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی .

فردوسی .


زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد به روی .

فردوسی .


علیشاه درج در بر او عرض کرد و گفته های او با روی او آورد. (تاریخ طبرستان ). با خدای تعالی نذر کرد که ... انتقام نکشم و با روی نیاورم . (تاریخ طبرستان ).
شرمم آید به روی او آوردن
آنچ از غم او به روی من می آید.

سمایی مروزی .


- به روی یا در روی کسی گفتن ؛ آشکارا و بی شرمی بوده را بدوگفتن . (یادداشت مؤلف ) :
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی .

خاقانی .


چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم .

سعدی (بوستان ).


شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت .

سعدی (بوستان ).


- || رویاروی . در مقابل . مواجهه . در حضور. مواجهه گفتن : مردم را در غیبت همان گوی که در روی توانی گفت . (خواجه عبداﷲ انصاری ).
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و درنطق ببستی .

سعدی .


- سخن در روی گفتن ؛ خطاب . مخاطبه . (یادداشت مؤلف ).
|| سطح . رویه . ظاهر. برون .بیرون . بسیط. رو. (یادداشت مؤلف ). بساط. (ناظم الاطباء) : به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکرملک نگاشتندی . (از ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مساحت روی او [ زمین ] از بیرون ... یک ارش مکسر باشد. (از التفهیم ).
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده رود خون .

فردوسی .


به یک روی بر نام شاه اردشیر
به روی دگرنام فرخ زریر.

فردوسی .


چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.

فردوسی .


از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز ند به پشت ابر چه جزع است رنگ رنگ .

خسروانی .


امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک .

منوچهری .


فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه ).
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب .

نظامی .


کرد احیاء ربیعی روی صحرا لاله زار
بست اجسام عبادی بر اعادی صبح و شام .

سلمان ساوجی .


- روی داریه ریختن ؛ امری را بر ملا کردن . اسرار پنهانی یا معایب و نقایص کسی را آشکار کردن و او را در برابر کسان که پیششان رودربایستی دارد رسوا و بی آبرو کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- روی کمان ؛ جای دورتر از آنجایی که کمان دارتیر اندازد. (ناظم الا طباء).
|| بالا. بر. فراز. فوق . زبر. اعلی . علو. سر. قسمت زبرین چیزی . مقابل زیر. مقابل تحت . (یادداشت مؤلف ) :
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ .

فردوسی .


ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.

سعدی .


- بر روی کار آوردن ؛ به ریاست و امارت رساندن . شغلی یا مقامی را بدو تفویض کردن : سیف الدوله محمود را با بیست هزار سوار ترتیب داد به بخارا فرستاد تا طوعاً او کرهاً ملک نوح را به روی کار آرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 136).
- روی پا بند نبودن ؛ پایش روی پایش بند نبودن . رجوع به همین ترکیب در ذیل پا شود.
- || قرار و آرام نداشتن در اثر رسیدن شادی و خوشی فراوان : فلانی روی پایش بند نیست . (یادداشت مؤلف ).
- || آرام نداشتن . تعجیل و شتابزدگی .
- || نارحت و بی آرام بودن در اثر عارض شدن هیجان .
- || در یکجا ساکن و آرام نشدن . توقف نکردن در یکجا. هر لحظه از جایی به جایی رفتن .
- روی چیزی (به صورت اضافه ) ؛ بالای . فوق . (یادداشت مؤلف ). بالای . بر زبر. فوق : «کتاب را روی میز میگذاشت ». (از فرهنگ فارسی دکترمعین ).
- روی دل داشتن ؛ به امتلای معده مبتلا بودن . (ناظم الاطباء).
- روی دوش کسی سوار شدن ؛ کنایه از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف ).
- روی کار آمدن ؛ صاحب شغل یا منصبی رسمی شدن . (یادداشت مؤلف ).
- روی هم رفته ؛ مجموعاً. (یادداشت مؤلف ). من حیث المجموع . بر روی هم . جمعاً. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- امثال :
روی پوست خربزه پا نمی گذارند .% (یادداشت مؤلف ).
|| ظاهر. صورت . اوضاع و احوال . (از یادداشت مؤلف ). نمایش . (ناظم الاطباء).
- به روی کار ؛ مقدمه . (ناظم الاطباء). ابتدای کار. به ظاهر امر : من به روی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). چنانکه به روی کاردیدم این گروهی مردم ... هریکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی ).
- || پیش و نزدیک . (ناظم الاطباء).
- || صورت کار.
- روی کاری ؛ راستی . خلاف دغل . خلاف ناراستی و نیرنگ . تسلیم :
چو در حرب پشت کمانت به خم شد
عدو راچه رویست جز روی کاری .

رضی الدین نیشابوری .


- روی کار ؛ حقیقت کار. جریان کار. روال کار :
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همه مر مرا روی کار.

دقیقی .


- || طرف خوب قماش که در پوشیدن و استعمال کردن بالا باشد. رخ کار. مقابل پشت کار، و با لفظ بافتن مستعمل . (از آنندراج ) :
دمی بافد ز یوسف روی کاری
که درپوشدزلیخا دیده زاری .

زلالی خوانساری (از آنندراج ).


|| طرف بیرون چیزی . مقابل پشت . مقابل ظهر. (یادداشت مؤلف ) :
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم .

ناصرخسرو.


- پشت و روی کردن ؛ قسمت آستر را به رویه تغییر دادن .
- روی پای ؛ پشت پای و طرف بالای پای . (ناظم الاطباء).
- روی دست ؛ پشت دست . (ناظم الاطباء).
- || نام فنی از کشتی . (ناظم الاطباء).
- روی دست خوردن ، رودست خوردن ؛ ناگهان و بی اطلاع قبلی مغلوب عملی یا فکری شدن چنانکه کشتی گیر بسبب فنی مغلوب حریف شود. فریب خوردن . خام شدن . (یادداشت مؤلف ).
- روی دل گشادن ؛ باز کردن و گشودن سینه . (ناظم الاطباء).
|| مقابل زیر: روی میز. روی فرش . (یادداشت مؤلف ). || ابره . مقابل آستر. آنچه بر روی چیز دیگر کشند. رویه . مقابل ظهاره : از وی [ خوارزم ] روی مخده و قزاکند و... خیزد. (حدودالعالم ). از حدود وی [وخان ] روی نمدزین و تیر وخی خیزد. (حدود العالم ).
آنکه ظاهر کدورتی دارد
بتر از روی باشد آسترش .

سعدی .


مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه رویی .

یغمای جندقی .


آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آسترکجاست .

نظام قاری .


|| رویه . آنچه برسطح چیزی پدیدار گردد، چون پوسته ٔ چربی که بر سطح شیر پدید آید یا ریمی که بر سطح جراحت پدیدار شود.
- روی برآوردن زخم و داغ ؛ به شدن زخم و داغ . (آنندراج ). بهبود یافتن آن :
داغ دل روی برآورد و مرا رسوا کرد
یارب این آینه در رنگ چرا شد غماز.

قدسی (از آنندراج ).


|| سطح . درسها و کتابهای کلاسیک . مقابل خارج . (یادداشت مؤلف ).
- از روی خواندن ؛ در برابر از بر خواندن یا از خارج خواندن .
|| صفحه : یک روی کاغذ؛ یک صفحه ٔ آن . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) :
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر.

فرخی .


|| طرف . جانب . سوی . جهت . سمت : از روی مغرب ؛ از جهت ، از جانب ، از سوی مغرب . (یادداشت مؤلف ) :
که کشتی و زورق هم اندرشتاب
گذارید یکسر بر این روی آب .

فردوسی .


وزآن روی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته برکران .

فردوسی .


از آن روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن .

فردوسی .


سپه را همه بیشتر خسته دید
وزآن روی پرخاش پیوسته دید.

فردوسی .


وزآن روی گرسیوز نیکخواه
بیامد بر شاه توران سپاه .

فردوسی .


حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد. (تاریخ بیهقی ).
مجو از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای دیگر ببند.

اسدی .


وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه .

اسدی .


وزآن روی کابل شد از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای .

اسدی .


عنایت دوم [ایزد تعالی ] آن است که این جای را که از آب برهنه کرد بیشتر از وی از روی شمال کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دو روی ؛ دو جانب : دو روی سپاه یا لشکر؛ دو لشکر مخاصم ، دولشکر محارب . دولشکر رویاروی درآمده : هردولشکر فراز یکدیگر شدند... و از هر دو روی خلقی کشته شدند. (تاریخ بلعمی ). هرکه مخالف اسلام بود و آنگاه شهادت آورد و شمشیر زند در روی مشرکان پس اگر کشته شود او بهشتی بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن .

فردوسی .


برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی .

فردوسی .


چو برخاست آواز کوس از دو روی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی .

فردوسی .


خلقی از دو روی کشته شدند و ما... چنین جنگی ندیده بودیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان دو لشکر به هم کینه جوی .

اسدی .


|| هریک از بخش های پنجگانه ٔ سپاه . (از یادداشت مؤلف ) :
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به پیش بره
چو یک روی لشکر همه برشکست
سوی قلب بهرام شد همچو مست .

فردوسی .


|| لب . دم . دمه . (یادداشت مؤلف ). کنار تیز شمشیر. (ناظم الاطباء) :
نبیند ز من دشمن بدگمان
به جز روی شمشیر و پشت کمان .

فردوسی .


روزی که تو به جنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان .

فرخی .


|| صف و ردیف : دو روی ؛ صاحب دو صف . به دو صف . (از یادداشت مؤلف ). || ریا. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). ریا. نفاق . دورنگی . (ناظم الاطباء). ساختگی . (برهان ). نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ). با ریا به صورت اتباع آید به معنی ریا. (یادداشت مؤلف ). با ریا عطف تفسیری است .
- روی و ریا ؛ تظاهر و خودنمایی . ریاکاری . ظاهرسازی :
بخشش او طبیعی و گهر است
بخشش دیگران به روی و ریاست .

فرخی .


به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا نه تو مرد روی و ریایی .

فرخی .


گفتند پدریان به روی و ریای خود نخواهند که این مال خداوند باز خواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
روز و شب هرچه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد.

مسعودسعد.


چو این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست .

ناصرخسرو.


پس نام آن کرم کنی ،ای خواجه برمنه
نام کرم به داده ٔ روی و ریای خویش .

خاقانی .


به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا درتوانی فروخت .

سعدی (بوستان ).


روی تو مگر آینه ٔ لطف الهی است
حقا که چنین است و درین روی و ریا نیست .

حافظ.


باده نوشی که درو روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست .

حافظ.


عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم .

حافظ.


و چون روزه بدارید مباشید چواصحاب روی و ریا. (دیاتسارون ص 30).
- با روی و ریا ؛ دورو. ریاکار. اهل ریا و تظاهر :
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.

ناصرخسرو.


|| شرم و حیا و این در کلام تازه گویان بسیار دیده شد. (آنندراج ) :
انده چرا برم چو تجلی ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا.

مسعودسعد.


- از روی بردن ؛ خجول و محجوب کردن . (یادداشت مؤلف ). به بیشرمی و وقاحت کسی را از نیتی یا گفتاری یا مطالبه ای منصرف ساختن .
- از روی نرفتن ؛ محجوب و شرمسار نشدن . (یادداشت مؤلف ). از پای ننشستن . از جای نرفتن با وجود ابرام و بیشرمی و پررویی کسی .
- بیروی ؛ بیشرم و بیحیا :
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.

ناصرخسرو.


- بیرویی ؛ بیشرمی :
بیرویی ار به روی کسی آری
بیشک به رویت آید بیرویی .

ناصرخسرو.


و رجوع به ترکیب بیروی در ذیل همین ماده شود.
- || (اصطلاح عامیانه )پررویی . وقاحت . بیشرمی . بیحیایی . (یادداشت مؤلف ).
- پررو ؛ بیشرم و وقیح .
- روی داشتن ؛ وقیح و پررو و بیشرم و حیا بودن : من روی این کارها را ندارم . (از یادداشت مؤلف ). چه رویی دارد.
- روی نداشتن ؛ بیحیا بودن . (آنندراج ) :
گوید سخن مهر به هربی ره ورویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست .

وحشی (از آنندراج ).



- || چاره نداشتن . صلاحیت نداشتن : جز جنگ و مقاومت روی ندارد. (کلیله و دمنه ).
- روی نگاه داشتن ؛ شرم نگاه داشتن . (از آنندراج ) :
رفت سمن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


|| اساس . بنا. شالوده . (یادداشت مؤلف ). || زبده و نخبه و برگزیده و ممتاز و امیر و سرکرده . (از یادداشت مؤلف ) :
خواجه ٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله ٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر.

فرخی .


روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضدالدوله ٔ سالار سپا

فرهنگ عمید

۱. (ادبی ) در قافیه، آخرین حرف قافیه که مدار قافیۀ شعر بر آن است، مانند «ر» در کلمات سر و زر و در، یا حرف «ت» در کلمات هست و دست، یا حرف «ل» در کلمات گِل و دل.
۲. (صفت ) [قدیمی] تبعیت کننده، پیرو، دنباله رو.
۳. (صفت ) [قدیمی] سیراب کننده.
فلزی سفیدرنگ و کمی مایل به آبی که برای ساختن انواع ظروف و برخی چیزهای دیگر به کار می رود.
= رو ru
۱. = روییدن
۲. روینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خودروی.

۱. (ادبی) در قافیه، آخرین حرف قافیه که مدار قافیۀ شعر بر آن است، مانند «ر» در کلمات سر و زر و در، یا حرف «ت» در کلمات هست و دست، یا حرف «ل» در کلمات گِل و دل.
۲. (صفت) [قدیمی] تبعیت‌کننده؛ پیرو؛ دنباله‌رو.
۳. (صفت) [قدیمی] سیراب‌کننده.


فلزی سفیدرنگ و کمی مایل به آبی که برای ساختن انواع ظروف و برخی چیزهای دیگر به کار می‌رود.


رو ru#NAME?


۱. = روییدن
۲. روینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودروی.


دانشنامه عمومی

روی یا زینک عنصری است شیمیایی با علامت اختصاری Zn که دارای عدد اتمی ۳۰ است. روی فلزی است به رنگ سفید متمایل به آبی که بر اثر رطوبت هوا تیره رنگ می شود و در حین احتراق رنگ سبز براقی تولید می کند. روی بعد از آهن، آلومینیوم و مس چهارمین فلز مورد استفاده در دنیا می باشد. از موارد استفاده روی می توان آلیاژهای مختلف از جمله برنج و فولاد گالوانیزه را نام برد.روی یکی از عناصر شیمیایی جدول تناوبی است که نماد آن Zn و عدد اتمی آن ۳۰ می باشد.نبو
آلیاژهای روی از قرن ها پیش استفاده می شده است. کالاهای برنجی که به ۱۰۰۰–۱۴۰۰ سال پیش بازمی گردند در فلسطین پیدا شده اند و اشیاء رویی با ۸۷٪ روی در ترانسیلوانیا ما قبل تاریخ یافت شده اند. به خاطر نقطه جوش پایین و واکنش شیمیایی این فلز (روی جدا شده دود شده و قابل دست یابی نبود) خصوصیات واقعی این فلز در زمان باستان مشخص نشده بود. ساخت برنج به رومی ها نسبت داده شده و مربوط به ۳۰ سال پیش از میلاد می باشد. آن ها کالامین و مس را با یکدیگر در بوته آهنگری حرارت می دادند که در این عمل اکسید روی در کالامین کاهش میافت و فلز روی آزاد توسط مس به دام انداخته می شد و به شکل آلیاژ درمی آمد. برنج بدست آمده یا در قالب ریخته می شد یا با چکش به شکل های مختلف درمی آمد.
استخراج و تصفیه روی نا خالص در ۱۰۰۰ سال پیش از میلاد مسیح در هند و چین صورت می گرفته است. در غرب نیز کشف فلز روی به Andreas Marggraf آلمانی در سال ۱۷۴۶ بر می گردد.شرح تولید برنج در اروپای غربی در کتاب های آلبرتوس مگنوس در سال ۱۲۸۴ به چشم می خورد. این فلز در قرن ۱۶ به میزان قابل توجه شناخته شد. Agricola در سال ۱۵۴۶ اعلام کرد که وقتی که سنگ معدن روی گداخته می شود فلز سفید می تواند منقبض شود و دیواره کوره را بتراشد. او در نوشته های خود به این مسئله نیز اشاره کرد که فلزی شبیه آن به نام Zincum در Silesia تولید می شده است. پاراسلیوس (متوفی به سال ۱۵۴۱) اولین کسی در غرب بود که گفت Zircum فلزی جدید است که در مقایسه با فلزات دیگر خواص شیمیایی جداگانه ای دارد. نتیجه آن است که فلز روی زمانی شناخته شده که Margaraf کشفیاتش را شروع کرد و در حقیقت فلز روی دو سال زودتر توسط شیمیدان دیگری به نام Anton Von Swab تجزیه شده و بدست آمده بود. اما تحقیقات Margraaf جامع تر بود و بخاطر تحقیقات این دو شخص آن ها به عنوان کاشفین روی شناخته می شوند.قبل از کشف تکنیک غوطه وری سولفید روی Calamine تنها منبع معدنی فلز روی بوده است.
وزن اتمی۶۵٫۳۸ چگالی ۷٫۱۳۳ نقطه ذوب۴۱۹٫۸۳ درجه سانتیگراددرجه سختی بر حسب واحد موهس ۵/۲ دارای ظرفیت۲ درگروهIIB جدول تناوب دارای ایزوتوپ های طبیعی۷۰ -۶۸-۶۶-۶۴ وایزوتوپ های رادیواکتیو۷۲-۷۱-۶۹-۶۵-۶۳-۶۰ روی فلز نرم و سفیدباقابلیت چکش خواری باجلای خاکستری متمایل به آبی قابل حل دراسیدهاوبازهاوغیرقابل حل درآب می باشد.

دانشنامه آزاد فارسی

روی (zinc)
عنصری فلزی، به رنگ سفید مایل به آبی، شکننده و سخت، با نماد Zn، عدد اتمی۳۰، و جرم اتمی نسبی۶۵.۳۷. کانی اصلی آن اسفالریتیا زینک بلند(سولفید روی، Zns) است. روی در دمای معمولی شدیداً تحت تأثیر رطوبت و هوا قرار می گیرد. عمدتاً برای ساخت آلیاژهایی نظیر برنج؛ پوشش دهیفلزات، ازجمله در آهن گالوانیزه؛ و ساخت باطری ها به کار می رود. اکسید روی ترکیبی است که از آن در پمادها، ازجمله در پمادهای سوختگی، و نیز در وسایل آرایشی، رنگ ها، شیشه، و جوهرهای چاپ استفاده می کنند. روی عنصری ضروری برای حیات بیشتر حیوانات است. بدن انسان، پس از گذراندن دورۀ رشد، حاوی دو تا سه گرم روی است. بیشتر از ۳۰۰ نوع آنزیمِ حاوی روی نیز شناخته شده است. از عصر برنز تاکنون، روی جزیی از آلیاژ برنج بوده است، ولی تا قرن ۱۶، اروپاییان آن را به منزلۀ فلزی جداگانه نمی شناختند. شیمی دان آلمانی، آندرآس زیگموند مارگراف( ۱۷۰۹ ـ ۱۷۸۲)، آن را در ۱۷۴۶ جداسازی کرد. صنعت روی در اروپا سالانه حدود ۸۰هزار تُن ضایعات روی تولید می کند.

واژه نامه بختیاریکا

گَل؛ ری؛ کَد

جدول کلمات

سیما

پیشنهاد کاربران

روی عنصری است شیمیایی با علامت اختصاری Zn و عدد اتمی ۳۰ . روی فلزی است به رنگ سفید متمایل به آبی که بر اثر رطوبت هوا تیره رنگ می شود و در حین احتراق رنگ سبز براقی تولید می کند. روی بعد از آهن، آلومینیوم و مس چهارمین فلز مورد استفاده در دنیا می باشد. از موارد استفاده روی می توان آلیاژهای مختلف و فولاد گالوانیزه را نام برد. روی یکی از عناصر شیمیایی جدول تناوبی است که نماد آن Zn و عدد اتمی آن ۳۰ می باشد.
تاریخچه
آلیاژهای روی از قرنها پیش استفاده می شده است. کالاهای برنجی که به ۱۰۰۰ - ۱۴۰۰ سال پیش باز می گردند در فلسطین پیدا شده اند و اشیاء رویی با ۸۷٪ روی در ترانسیلوانیا ما قبل تاریخ یافت شده اند. به خاطر نقطه جوش پایین و واکنش شیمیایی این فلز ( روی جدا شده دود شده و قابل دست یابی نبود ) خصوصیات واقعی این فلز در زمان باستان مشخص نشده بود. ساخت برنج به رومی ها نسبت داده شده و مربوط به ۳۰ سال پیش از میلاد می باشد. آنها کالامین و مس را با یکدیگر در بوته آهنگری حرارت می دادند که در این عمل اکسید روی در کالامین کاهش میافت و فلز روی آزاد توسط مس به دام انداخته می شد و به شکل آلیاژ در می آمد. برنج بدست آمده یا در قالب ریخته می شد یا با چکش به شکلهای مختلف در می آمد.
روی
استخراج و تصفیه روی نا خالص در ۱۰۰۰ سال پیش از میلاد مسیح در هند و چین صورت می گرفته است. در غرب نیز کشف فلز روی به Andreas Marggraf آلمانی در سال ۱۷۴۶ بر می گردد.
شرح تولید برنج در اروپای غربی در کتابهای آلبرتوس مگنوس در سال ۱۲۸۴ به چشم می خورد. این فلز در قرن ۱۶ به میزان قابل توجه شناخته شد. Agricola در سال ۱۵۴۶ اعلام کرد که وقتی که سنگ معدن روی گداخته می شود فلز سفید می تواند منقبض شود و دیواره کوره را بتراشد. او در نوشته های خود به این مسئله نیز اشاره کرد که فلزی شبیه آن به نام Zincum در Silesia تولید می شده است. پاراسلیوس ( متوفی به سال ۱۵۴۱ ) اولین کسی در غرب بود که گفت Zircum فلزی جدید است که در مقایسه با فلزات دیگر خواص شیمیایی جداگانه ای دارد. نتیجه آن است که فلز روی زمانی شناخته شده که Margaraf کشفیاتش را شروع کرد و در حقیقت فلز روی دو سال زودتر توسط شیمیدان دیگری به نام Anton Von Swab تجزیه شده و بدست آمده بود. اما تحقیقات Margraaf جامع تر بود و بخاطر تحقیقات این دو شخص آنها به عنوان کاشفین روی شناخته میشوند. قبل از کشف تکنیک غوطه وری سولفید روی Calamine تنها منبع معدنی فلز روی بوده است.
خصوصیات قابل توجه
لایه های الکترونی روی
وزن اتمی65. 38 چگالی 7. 133 نقطه ذوب419. 83 درجه سانتیگراددرجه سختی بر حسب واحد موهس ۵/۲ دارای ظرفیت۲ درگروهIIB جدول تناوب دارای ایزوتوپهای طبیعی۷۰ - ۶۸ - ۶۶ - ۶۴ وایزوتوپهای رادیواکتیو۷۲ - ۷۱ - ۶۹ - ۶۵ - ۶۳ - ۶۰ روی فلز نرم و سفیدباقابلیت چکش خواری باجلای خاکستری متمایل به آبی قابل حل دراسیدهاوبازهاوغیرقابل حل درآب می باشد. [۱]
روی فلزی است که در Vielle Montagne و Zinkgruvan استخراج می شود و برای آبکاری فولاد مورد استفاده قرار می گیرد. مانند فلزات دیگر به آرامی واکنش نشان می دهد. با اکسیژن و دیگر غیر فلزات ترکیب شده و با اسید رقیق واکنش نشان داده و گاز هیدروژن آزاد می کند. چهارمین فلز متداول و مورد استفاده بوده و بعد از آهن آلومینیوم و مس بیشترین فلزی تولیدی می باشد. حالت اکسیداسیون متداول این عنصر +۲ می باشد.
کاربردها
یک تاس زینتی ساخته شده از مس و روی
روی برای آبکاری فلزها استفاده می شود تا از زنگ زدگی آنها جلوگیری کند. روی در آلیاژهایی نظیر برنج Nickel Silver فلز ماشین تحریر فرمولهای مختلف لحیم نقره آلمانی و. . . . بکار می رود.
برنج بخاطر استقامت و مقاومت در برابر زنگ زدگی و خوردگی کاربردهای وسیعی دارد. روی به طور گسترده در صنعت خودرو سازی در Die Castingها استفاده می شود. روی لوله ای به عنوان قسمتی از محتوی باطری ها مورد استفاده قرار می گیرد.
اکسید روی به عنوان رنگ دانه های سفید در رنگهای آبی و همچنین به عنوان فعال کننده در صنعت Rubber استفاده می شود. به عنوان Over the counter ointment به صورت لایه نازکی بر روی پوست بی حفاظ صورت و بینی استفاده می شود تا از کم شدن آب پوست جلو گیری کرده و در برابر آفتاب سوختگی در تابستان و باد زدگی در زمستان از پوست محافظت کند. استفاده از آن برای کودکان در هر مرحله از عوض کردن کهنه کودک توصیه شده زیرا از تحریکات پوستی جلوگیری می کند. کلرید روی به عنوان بوگیر و همچنین محافظ چوب نیز مورد استفاده قرار می گیرد. سولفید روی در رنگدانه های درخشان، برای تولید عقربه های ساعت و موارد دیگری که در تاریکی میدرخشد استفاده می شود.
اکسید روی
محلول های ضد عفونی کننده ای که از Calamine ساخته شده و ترکیبی از Zn - Hydroxy - Carbonate و سیلیکات است برای درمان جوش های پوستی استفاده می شود. فلز روی شامل ویتامینهای مورد مصرف روزانه و مواد معدنی نیز می باشد و با توجه به فلزات دیگر این فلز دارای خاصیت ضد اکسیداسیون است که از پیری زود رس پوست و مفصل های بدن محافظت می کند. با بررسی خواص روی به این نتیجه رسیده اند که این عنصر می تواند به بهبودی بعد از عمل جراحی سرعت بخشد. Zinc Gluconate Glycine از قرص های مکیدنی برای درمان سرما خوردگی و التهاب دهان و لوزه ها می باشد.
نقش زیست شناختی
روی از عناصر ضروری زندگی انسان است که برای بقاء و زندگی وی لازم است. کمبود روی در حیوانات موجب افزایش وزن می شود. روی در انسولین Zinc Finger Proteins و آنزیم هایی مانند Super Oxide Dismutase وجود دارد. بر اساس بسیاری از منابع مصرف قرصهای حاوی روی می تواند در برابر سرما خوردگی و آنفولانزا ایمنی ایجاد کند. با این حال هنوز بر سر این مساله اختلاف نظر وجود دارد.
در واقع روی یک ماده معدنی اصلی کمیاب است که بعد از آهن، بیشترین میزان را در بدن داراست. روی به طور عمده در ماهیچ . . .

روایت شده

چاره، امکان، راه

چاره، علاج، راه حل، مجازاً امکان


رَوی = فراتر

طلعت

روی به راه آوردن: حرکت کردن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۳۸۵ ) .


کلمات دیگر: