کلمه جو
صفحه اصلی

گ

فارسی به انگلیسی

gaf (the 26th letter of the persian alphabet)

فرهنگ فارسی

حرف بیست و ششم از الفبای فارسی و یکی از حروف صامت است . این حرف در الفبای عربی وجود ندارد ( ولی در تداول بعض ممالک عربی تلفظ می شود ) . در حساب جمل آنرا ک ( بیست ) گیرند . نام آن گاف و کاف پارسی و کاف اعجمی است و آنرا بصورتهای : گ گ نویسند مانند : رگ گبر مگر خنگ . توضیح بسیاری از اسمها و افعال مسبوق بره گ که در ایران با گاف ( کاف پارس ) تلفظ شود در هندوستان و پاکستان با کاف عربی تلفظ گردد و غالب خاور شناسان بنقل از منابع هندی یا ترکی آنهارا با کاف عربی نقل کردهاند . باید دانست که این تلفظ نقل کردهاند . باید دانست که این تلفظ از بعض لهجه های ایرانی بر خاسته است . مولف فرهنگ آنند راج ( ذیل گشاد ) آرد : در جواهر الحروف نوشته که لفظ گشاد را مردم فارس بکاف فارسی و اهل ماورائ النهر بکاف عربی استعمال نمایند . چون بابر فاتح هند از ماورائ النهر بود و جانشینان او هم بزبان آن سامان تکلم میکردند این نوع تلفظ در هند رواج یافت

فرهنگ معین

(حر. ) بیست و ششمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد ۲٠ در حساب ابجد.

لغت نامه دهخدا

گ . (حرف ) گاف یا کاف غیرصریحه که عرب آن را قاف معقوده گوید و در یمن آن را تلفظ کنند چون فارسی زبانان . حرف بیست و ششم از الفبای فارسی است . این حرف در الفبای عربی نیست و در حساب جمل آن را = ک (بیست ) گیرند. و آواز آن میان جیم و کاف است . عبدالرشید تتوی در کتاب لغت خود گوید: مردم فارس بعض کلمات را به «گ » فارسی خوانند و اهل ماوراءالنهر به تازی چون گشاد، و خیگ و خوک واﷲ اعلم .
ابدالها:
> این حرف به چ بدل شود:
گون = چَون .
> به ج بدل شود:
گیهان = جهان .
دستگرد = دستجرد.
بروگرد = بروجرد.
> به «اُ» بدل شود:
گستاخ = اُستاخ .
>به «ب » بدل شود:
گوشتاسب = بوشتاسب .
گنجشگ = بنجشک .
گستاخی = بستاخی .
> به «د» بدل شود:
آونگ = آوند.
اورنگ = اورند.
دنگ = دند.
کلنگ = کلند.
استخوان رنگ = استخوان رند
کرنگ = کرند.
> بدل از «ذ» آید:
اگر = آذر.
> بدل از «غ » آید:
شگال = شغال :
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال .

ناصرخسرو.


هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش .

ناصرخسرو.


زگال = زغال :
پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال .

ناصرخسرو.


گلگونه = آلغونه :
رو که را در نبرد گردد زرد
سرخ رویش به آلغونه کنند.

منجیک .


از بناگوش لعل گون گویی
برنهاده ست آلغونه به سیم .

شهید (لغت فرس ص 437).


> هاء غیرملفوظ مختفی در موارد ذیل بدل به «گ » شودسهولت ادا را: 1- در هنگام الحاق به «ی » نسبت : خانگی (منسوب به خانه )، جامگی (منسوب به جامه ). 2- در هنگام الحاق به «ی » حاصل مصدر: خستگی ، بندگی ، دل دادگی ،سرماخوردگی : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. (تاریخ بیهقی ). عبدوس و ... مسعدی ... جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی . (تاریخ بیهقی ). 3- در موقعی که با «ان »جمع بندند: بسته ، بستگان . زنده ، زندگان . خواننده ، خوانندگان . رونده ، روندگان . آینده ، آیندگان . سازنده ، سازندگان : کارها یکرویه شد و مرادها به حاصل آمد چنان که خوانندگان بر آن واقف گردند. (تاریخ بیهقی ). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی ).
سر سال نو هرمزفرودین
بیامد بر شاه ایران زمین [ پرویز ] .
ببرد آن کئی فرش نزدیک شاه
گرانمایگان برگشادند راه .

فردوسی .


> بدل از «و» (در پهلوی و لهجه ها) آید:
گشتاسب = وشتاسپ (پهلوی ).
گزاردن = وچارتن . وژارتن .
گزاردن = وزاردن .
گرگ = ورگ .
گراز = وراز.
گرسنه = وشنا. (به لهجه ٔ طبری ).
گرگان = ورگان (جرجان ).
گزیده = وژیتک .
> بدل از «ی » آید:
رگ = ری (شهر معروف ).
زرگون = زریون .
آذرگون = آذریون .
گون = یون .
هماگون = همایون .
> گاهی بدل از «غ » آید:
آگشته = آغشته .
آگوش = آغوش .
آگش = آغش .
پیلگوش = پیلغوش .
گاوسنگ = غاوشنگ .
زابگر = زابغر.
گلگونه = گلغونه (آلغونه ).
گلوله = غلوله .
لگام = لغام : ... و همان ساعت آواز لغام و جرس اشتران برآمد. (مجمل التواریخ و القصص ص 355).
در تعریب
> بدل به «ج » شود:
مهرگان = مهرجان .
لگام = لجام .
چنگ = صنج .
نرگس = نرجس .
مرزنگوش =مرزنجوش .
گندبیدستر = جندبادستر.
پرگار = فرجار.
گزر = جزر.
گوارش = جوارش .
گوز = جوز :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.

ناصرخسرو.


بار درخت دهر تویی جهد کن مگر
بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور.

ناصرخسرو.


گزاف = جزاف .
گناه = جناح .
انگدان = انجدان .
گرگان = جرجان .
نارگیل = نارجیل .
میانگی = میانجی .
گوهر = جوهر.
پنگان = فنجان :
یک گوهر تر نام او بحر
یک گوهر خشک نام او بر
وبن ابر به جهد خشکها را
ز آن جوهر تر همی کند تر.

ناصرخسرو.


جانگاه = جانجاه .
گوز = جوز.
گچ = جص .
دودآهنگ = دودآهنج .
رنگ = رنج .
گیلان = جیلان .
آگور = آجر.
آسمان گونه = آسمان جونی .
شنگرف = زنجفر،زنجرف .
پاتنگان = بادنجان .
زنگار = زنجار.
گلنگبین = جلنجبین .
شاگرد = شاجرد.
گوگال = جعل .
بنگ = بنج .
ترانگبین = ترنجبین .
گندشاپور = جندشاپور.
گلنار = جلنار.
گوز گندم = جوز جندم .
تنگه = طنجه .
گرم دانه = جرم دانق .
گرم = جروم (گرمسیر).
درگزین = درجزین .
دگله = دجله .
گرد (در اسامی بلاد)
> بدل به جرد شود:
بروگرد = بروجرد.
بوزنگرد = بوزنجرد.
سوسنگرد = سوسنجرد.
دستگرد = دستجرد.
و گاهی به «شین » بدل شود: گیلان = شیلان .
و گاهی به «ق » بدل شود: گند = قند.
گچ = قصّه (که بمعنی گچ است به لهجه ٔ مردم عراق ).
گازر = قصار.
خانگاه = خانقاه .
دانگ = دانق .
> و گاهی بدل با«ک » آید:
گنج = کنز.
گاف با کاف قافیه آید :
یار جسمانی بود رویش چو مرک
صحبتش شوم است باید کرد ترک .

مولوی .


ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریک .

مولوی .


بی مراد او نجنبد هیچ رک
در جهان ز اوج ثریا تا سمک .

مولوی .


|| تخفیف را حذف شود: اگر، ار :
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن جلب .

ناصرخسرو.


و اگر، ور :
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب .

ناصرخسرو.



گ. ( حرف ) گاف یا کاف غیرصریحه که عرب آن را قاف معقوده گوید و در یمن آن را تلفظ کنند چون فارسی زبانان. حرف بیست و ششم از الفبای فارسی است. این حرف در الفبای عربی نیست و در حساب جمل آن را = ک ( بیست ) گیرند. و آواز آن میان جیم و کاف است. عبدالرشید تتوی در کتاب لغت خود گوید: مردم فارس بعض کلمات را به «گ » فارسی خوانند و اهل ماوراءالنهر به تازی چون گشاد، و خیگ و خوک واﷲ اعلم.
ابدالها:
> این حرف به چ بدل شود:
گون = چَون.
> به ج بدل شود:
گیهان = جهان.
دستگرد = دستجرد.
بروگرد = بروجرد.
> به «اُ» بدل شود:
گستاخ = اُستاخ.
>به «ب » بدل شود:
گوشتاسب = بوشتاسب.
گنجشگ = بنجشک.
گستاخی = بستاخی.
> به «د» بدل شود:
آونگ = آوند.
اورنگ = اورند.
دنگ = دند.
کلنگ = کلند.
استخوان رنگ = استخوان رند
کرنگ = کرند.
> بدل از «ذ» آید:
اگر = آذر.
> بدل از «غ » آید:
شگال = شغال :
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال.
ناصرخسرو.
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش.
ناصرخسرو.
زگال = زغال :
پر صقالت بود روی از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون زگال.
ناصرخسرو.
گلگونه = آلغونه :
رو که را در نبرد گردد زرد
سرخ رویش به آلغونه کنند.
منجیک.
از بناگوش لعل گون گویی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید ( لغت فرس ص 437 ).
> هاء غیرملفوظ مختفی در موارد ذیل بدل به «گ » شودسهولت ادا را: 1- در هنگام الحاق به «ی » نسبت : خانگی ( منسوب به خانه )، جامگی ( منسوب به جامه ). 2- در هنگام الحاق به «ی » حاصل مصدر: خستگی ، بندگی ، دل دادگی ،سرماخوردگی : دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما و بندگی بیارامید. ( تاریخ بیهقی ). عبدوس و... مسعدی... جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی. ( تاریخ بیهقی ). 3- در موقعی که با «ان »جمع بندند: بسته ، بستگان. زنده ، زندگان. خواننده ، خوانندگان. رونده ، روندگان. آینده ، آیندگان. سازنده ، سازندگان : کارها یکرویه شد و مرادها به حاصل آمد چنان که خوانندگان بر آن واقف گردند. ( تاریخ بیهقی ). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ عمید

بیست وششمین حرف الفبای فارسی، گاف. &delta، در حساب ابجد: «۲۰».
نام واج «گ».

بیست‌وششمین حرف الفبای فارسی؛ گاف. Δ در حساب ابجد: «۲۰».


نام واج «گ».


دانشنامه عمومی

گ حرف بیست وششم در الفبای فارسی است. نام این حرف «گاف» است.این حرف در الفبای عربی وجود ندارد.
درضمن، «گاف» در زبان انگلیسی goof و دیگر زبان ها، از جمله فارسی، به معنای خطایی سهوی در گفتار و انجام کاری است.در زبان فارسی، برای توضیح این موضوع، از واژهٔ «سوتی» استفاده می کنند.
در زبان عربی حرف و صدای گ وجود ندارد.

دانشنامه آزاد فارسی

بیست وششمین حرف از الفبای فارسی که در الفبای عربی و حروف ابجدی وجود ندارد و در حساب جمل، همانند «ک»، نمایندۀ عدد بیست به حساب می آید. عرب ها آن را «قاف معقوده» گویند و در یمن همانند فارسی زبانان تلفظ می کنند. از نظر آوایی، نمایندۀ صامتِ کامی ـ انفجاری واک دار است. نام آن «گِ= ge» و «گاف=gâf» است. آن را کاف فارسی هم می گویند. حرف «گ» به عنوان صامت میانجی، در کلمات مرکب و مشتق کاربرد دارد. مثلِ خستگی، بندگی، طلبگی، خوانندگان، بستگان، آیندگان. در فارسی کهن، حرف «گ» را به صورت «ک» می نوشته اند که روی آن سه نقطه وجود داشته است، به تدریج سه نقطه مبدّل به «سرکژ (سرکج یا سرکش)» و به شکل امروزی درآمد.

واژه نامه بختیاریکا

( گُ ) گفت. مثلاً نم گُ خو ره یعنی نمیدانم گفت میخواهد برود


کلمات دیگر: