کلمه جو
صفحه اصلی

در جبهه غرب خبری نیست

دانشنامه عمومی

در جبههٔ غرب خبری نیست (به آلمانی: Im Westen nichts Neues) رمانی اثر اریش ماریا رمارک، نویسندهٔ اهل آلمان است که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد و داستان آن در جریان جنگ جهانی اول اتفاق می افتد. در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است.
رمارک، اریش ماریا، در غرب خبری نیست؛ ترجمهٔ هادی سیاح سپانلو، تهران: انتشارات ابن سینا، ۱۳۳۴.
رمارک، اریش ماریا، در غرب خبری نیست؛ ترجمهٔ سیروس تاجبخش، تهران: انتشارات فرانکلین، ۱۳۴۶.
رمارک، اریش ماریا، در جبههٔ غرب خبری نیست؛ ترجمهٔ رضا جولایی، تهران: جویا، ۱۳۸۵.
رمارک، اریش ماریا، در غرب خبری نیست؛ ترجمه پرویز شهدی، تهران: انتشارات صدای معاصر، ۱۳۹۲
«در جبههٔ غرب خبری نیست» دو ماه قبل از انتشار به صورت کتاب در روزنامه وسیش با عنوان «گزارش سربازی از جبهه های جنگ» چاپ می شد. استقبال خوانندگان به گونه ای بود که به این خاطر روزنامه تیراژ خود را افزایش داد. رمارک خود تنها شش هفته در خط مقدم جبهه در جنگ جهانی اول حضور داشت، اما این مدت زمان کافی بود که پس از جنگ دیگر نتواند به زندگی معمولی بازگردد و از افسردگی، دلهره و ترس رنج ببرد.
تمام داستان به صورت اول شخص از زبان شخصیت اصلی آن (سربازی به نام پل بایمر) نقل می شود، به جز پاراگراف آخر کتاب که حاوی خبری دربارهٔ پل بایمر است. پل بایمر و تعدادی از هم کلاسی هایش تحت تأثیر سخنرانی های میهن پرستانهٔ معلمشان، داوطلبانه در ارتش نام نویسی کرده اند. اما پس از تجربهٔ واقعیت های جنگ به این نتیجه می رسند که حس ملی گرایی و وطن پرستی که با اعتقاد به آن به ارتش پیوستند، اکنون به نظرشان پوچ و توخالی می رسد و جنگ چهرهٔ باشکوه و غرورآفرینش را نزد آن ها از دست می دهد.
بخشی از متن کتاب:

نقل قول ها

در جبهه غرب خبری نیست (به آلمانی: Im Westen nichts Neues) رمانی با موضوع جنگ از اریش ماریا رمارک، نویسندهٔ اهل آلمان است که سال ۱۹۲۹ منتشر شد.
• «حقیقت این است که در سه چیز استاد شده ایم: قمار، فحش و جنگ. سه چیزی که در برابر بیست سال زندگی حاصلی است ناچیز و در عین حال زیاد و وحشتناک.»• «زمانی آرزوهایی داشتیم ولی آنها فراموش شدند، چون مال دنیای دیگری بودند که امروز از ما خیلی دور است.»• «چیزی که باعث می شود آدم به نظر این قدر فراموشکار بیاید، عادت است. دیروز باران آتش به سرمان می بارید، امروز با هم شوخی می کنیم و توی کوه و صحرا پرسه می زنیم و فردا دوباره به سنگرها و زیر آتش برمی گردیم.»• «یک فرمان نظامی این انسان های ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری می تواند آن ها را دوست ما کند.»• «حرفی نداریم که معلم ها و مردم و روزنامه ها می گن که ادعای ما درسته و خدا کنه که این طور باشه. اما معلم ها و مردم و روزنامه های فرانسوی هم می گن حرف اونا درسته. حالا چی می گی؟»• «رفیق من نمی خواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو…»


کلمات دیگر: