pendulum
آونگ
فارسی به انگلیسی
hanging, suspended
مترادف و متضاد
آویخته، آویز، پاندول، معلق
فرهنگ فارسی
جسمی که از نقطۀ ثابتی آویخته شده باشد و بتواند براثر گرانی، آزادانه به جلو و عقب نوسان کند
فرهنگ معین
(وَ) ( اِ.) 1 - ریسمانی که خوشه های انگور و دیگر میوه ها را به آن می بندند و از سقف می آویزند تا فاسد نشود. 2 - هر چیز آویخته ، معلق . 3 - جسم سنگینی که گرد محور ثابتی حرکت کند، مانند پاندول ساعت .
لغت نامه دهخدا
آونگ . [ وَ ] (اِ) رشته ای که انگور و دیگر میوه بندند و آویزند (فرهنگ اسدی ، خطی )، و این کار برای تازه ماندن و گنده نشدن میوه است به زمستان . معلاق . آوند. بند :
چون برگ لاله بودم [ من ] واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنب است .
|| (ص ) آویخته . معلق . دَرْوا. آونگان . آویزان . دلنگان :
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ
هزاریک گر از آن زآسمان درآویزد
چنان بود که ز کاهی کُهی کنند آونگ .
وآنگه او را سوی دروازه ٔ گرگانج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ .
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون ، آونگ .
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و ما چو یکی لقمه ٔ نهنگ .
نگونش در آن چاه آونگ کرد
هنوز اندر آنجاست آونگ مرد.
|| هر چیز درآویخته و معلق و دروا: انگور، خربزه ، سیب ، هندوانه ٔ آونگ :
توئی که خوشه ٔ پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل جلال تو بسته اند آونگ .
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او تن ما بدار سازد آونگ
القصه در این سراچه ٔ پرنیرنگ
یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ .
- آونگ شدن ؛ آویخته گشتن :
جانی چو بدار هجرت آونگ شود
صحرای جهان بر دل من تنگ شود.
- آونگ کردن ؛ آونگ بستن . آویختن :
وظیفه ٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیَش آونگ .
- امثال :
خانه ٔ خرس و انگور آونگ !
|| (اِ) جسمی وزین که تحت اثرقوه ٔ ثقل واقع و پیرامون نقطه ای ثابت جنبان باشد، وآن بر دو گونه است بسیط و یا ساده و آمیغی یا مرکب .و از اقسام مرکب شاهین ترازو و رقاصک ساعت است .
چون برگ لاله بودم [ من ] واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
رودکی .
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنب است .
انوری .
|| (ص ) آویخته . معلق . دَرْوا. آونگان . آویزان . دلنگان :
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ
هزاریک گر از آن زآسمان درآویزد
چنان بود که ز کاهی کُهی کنند آونگ .
فرخی .
وآنگه او را سوی دروازه ٔ گرگانج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ .
فرخی .
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون ، آونگ .
ناصرخسرو.
آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و ما چو یکی لقمه ٔ نهنگ .
سوزنی .
نگونش در آن چاه آونگ کرد
هنوز اندر آنجاست آونگ مرد.
زجاجی .
|| هر چیز درآویخته و معلق و دروا: انگور، خربزه ، سیب ، هندوانه ٔ آونگ :
توئی که خوشه ٔ پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل جلال تو بسته اند آونگ .
ظهیر فاریابی .
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او تن ما بدار سازد آونگ
القصه در این سراچه ٔ پرنیرنگ
یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ .
شاه نظر.
- آونگ شدن ؛ آویخته گشتن :
جانی چو بدار هجرت آونگ شود
صحرای جهان بر دل من تنگ شود.
؟
- آونگ کردن ؛ آونگ بستن . آویختن :
وظیفه ٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیَش آونگ .
مولوی .
- امثال :
خانه ٔ خرس و انگور آونگ !
|| (اِ) جسمی وزین که تحت اثرقوه ٔ ثقل واقع و پیرامون نقطه ای ثابت جنبان باشد، وآن بر دو گونه است بسیط و یا ساده و آمیغی یا مرکب .و از اقسام مرکب شاهین ترازو و رقاصک ساعت است .
فرهنگ عمید
۱. ریسمانی که خوشههای انگور یا میوۀ دیگر را به آن ببندند و از سقف خانه یا دکان یا جای دیگر آویزان کنند که تا زمستان بماند: ◻︎ چون برگ لاله بودهام و اکنون / چون سیب پژمریده بر آونگم (رودکی: ۵۲۶).
۲. (صفت) هر چیز آویخته؛ آویزان.
۳. (فیزیک) جسم سنگینی که به ریسمان آویزان کنند و حرکتی متناوب به طرفین دارد؛ پاندول: آونگ ساعت.
کلمات دیگر: