کلمه جو
صفحه اصلی

آموزگار

فارسی به انگلیسی

teacher


educator, instructor, mentor, mistress, preceptor, schoolteacher, teacher


مترادف و متضاد

اتابک، استاد، لله، مدرس، مربی، معلم، هیربد ≠ تلمیذ، دانش‌آموز، محصل


فرهنگ معین

(زْ یا زِ) [ په . ] (ص .) 1 - معلم . 2 - معلم مدرسة ابتدایی . 3 - اندرزگوی . 4 - پرورنده ، مربی .


لغت نامه دهخدا

آموزگار. [ زْ / زِ ] (ص مرکب ) آنکه آموزد. آنکه یاد دهد. معلم . آموزنده . استاد. مربی . || توسعاً، ناصح . اندرزگوی . هادی . راهنما. مجرب :
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.

رودکی .


هم او آفریننده ٔ روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.

فردوسی .


کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.

فردوسی .


که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.

فردوسی .


چنین است خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار.

فردوسی .


کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بودت آموزگار.

فردوسی .


چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور.

فردوسی .


بزودی بفرهنگ جائی رسید
کزآموزگاران سر اندرکشید.

فردوسی .


هر آنکس که گوید که دانا شدم
بهر دانشی بر توانا شدم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندش پیش آموزگار.

فردوسی .


چنان [ چون منوچهر ] نامور بی هنر چون بود
که آموزگارش فریدون بود؟

فردوسی .


کسی کو بود سوده ٔ روزگار
نباید بهر کارش آموزگار.

فردوسی .


بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید ترا پند آموزگار.

فردوسی .


خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.

فردوسی .


روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی .

فردوسی .


هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.

فردوسی .


جهاندار آموزگار تو باد
خرد روشن و بخت یار تو باد.

فردوسی .


همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.

فردوسی .


وزآن پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و یارش تو باش .

فردوسی .


سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود.

فردوسی .


اگر نَبْوَدی پند آموزگار
برآوردمی من ز جانت دمار.

فردوسی .


پروردگاردینی آموزگار فضلی
هم پیشه ٔ وفائی هم شیره ٔ سخائی .

فرخی .


خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا بعدل و راستی
وآن نبودش جز بخیر و جز بعدل آموزگار.

منوچهری .


مرا این روزگار آموزگاریست
کز این به نیستْمان آموزگاری .

ناصرخسرو.


ای مبتدی تو تجربه آموزگار گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست .

مسعودسعد.


دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.

سعدی .


نگه دار [ فرزند را ] از آموزگار بدش
که بدبخت گمره کند چون خودش .

سعدی .


هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار.

سعدی .


چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.

سعدی .


|| بدآموز.مُوَسوِس :
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره ٔ دیو آموزگار...
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه .

فردوسی .


|| متعلم . شاگرد. .پذیرنده . پندپذیر. (برهان ).
|| در شواهد زیرین مانند لقبی است سلاطین بزرگ را و شاید آن دسته از شاهان را که سنت و شریعتی نیک نهاده یا بکار بردن چیزی سودمند را بمردم آموخته اند چنانکه آتش افروختن و بکار داشتن گاوآهن و مانند آن :
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار...
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.

فردوسی .


بخواب اندر آمد سر روزگار
ز خوبی ّ و از داد آموزگار.

فردوسی .


و در بیت زیرین چنین می نماید که آموزگاری چون فرّه ٔ ایزدی از غیب میرسیده است پادشاهان و شاید بزرگان دیگر را :
کنون گشت کیخسرو آموزگار
کز او دور بادا بد روزگار.

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. آموزنده؛ کسی‌که به دیگری درس بدهد.
۲. استاد.
۳. معلم؛ معلم مدرسۀ ابتدایی.
۴. ناصح؛ اندرزگو.
۵. راهنما: ◻︎ هم او آفرینندۀ روزگار / به نیکی هم او باشد آموزگار (فردوسی: ۶/۳۲۰).



کلمات دیگر: