کلمه جو
صفحه اصلی

مسکن


مترادف مسکن : آرام بخش، آرامش بخش، تسکین ده، تسکین دهنده | جا، جایگاه، خانه، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، نشیمن، وثاق

برابر پارسی : سرای، کاشانه، خانه، سرپناه، آرامبخش | ( مسکّن ) آرام بخش

فارسی به انگلیسی

calmative


dwelling, abode


calmative, alleviating, anodyne, sedative, painkiller, soother, dwelling, abode, house, lodging, habitation, quarters, residence, deadening, domicile, easement, palliative, inn, lenitive, lodgment, rooms, tenement, tranquilizer, tranquillizer, unction, calmatve

abode, anodyne, deadening, domicile, easement, palliative, habitation, inn, sedative, lenitive, lodging, lodgment, painkiller, quarters, residence, rooms, soother, tenement, tranquilizer, tranquillizer, unction


فارسی به عربی

اسکان , سقف , سکن , مخدر , مستوطنة , مسکن

عربی به فارسی

منزل , مسکن , رحل اقامت افکندن , اشاره کردن , پيشگويي کردن , بودگاه , بودباش , اقامتگاه , محل اقامت , مقر , خانه , مسکن دادن , خوابگاه , شبانه روزي (مثل سربازخانه , مدرسه وغيره) , داروي مسکن , داروي تسکين دهنده


ارام کننده , مسکن


مترادف و متضاد

آرام‌بخش، آرامش‌بخش، تسکین‌ده، تسکین‌دهنده


جا، جایگاه، خانه، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، نشیمن، وثاق


house (اسم)
خانقاه، منزل، مسکن، جا، برج، نشیمن، خانه، سرای، اهل خانه، جایگاه، اهل بیت، محل سکنی، منزلگاه

abode (اسم)
منزل، مسکن، سکنی، بودگاه، بودباش، مقر

dwelling (اسم)
منزل، مسکن، سکنی، مقام، سکونت، مکان

housing (اسم)
مسکن، غلاف، خانه سازی، خانه ها، تهیه جا

habitation (اسم)
منزل، مسکن، سکنی، مستعمره، سکونت، مکان، اسکان

lodging (اسم)
منزل، مسکن، محل سکونت، اطاق کرایهای

domicile (اسم)
مسکن، مقر، خانه، مقام، محل اقامت، اقامت گاه

stead (اسم)
مسکن، مقر، جا، دهکده، مزرعه، مکان

roof (اسم)
مسکن، طاق، پوشش، سقف، بام خانه، بام

settlement (اسم)
مسکن، توافق، تعدیل، تسویه، تصفیه، ته نشینی، پرداخت، واریز، کلنی، زیست گاه

wigwam (اسم)
مسکن، خیمه، خیمه مخروطی سرخپوستان، کلبه سرخ پوستان

long house (اسم)
مسکن، ماوای همگانی

anodyne (صفت)
مسکن، تسکین دهنده

palliative (صفت)
مسکن، تسکین پذیر

narcotic (صفت)
مسکن، منوم، مخدر، مربوط به مواد مخدر

assuasive (صفت)
مسکن، ارام کننده، نشاننده

calmative (صفت)
مسکن، ارام کننده، داد زننده

فرهنگ فارسی

محل سکنی، خانه، مساکن جمع، آرامش دهنده، آرام کننده، آرام ده، چیزی که دردرا آرام کند
( اسم ) ۱ - تسکین دهنده آرام کننده ۲ - دارویی که موجب آرامش و تخفیف آلام روحی یا جسمی شود . یا مسکن درد . دارویی که موجب تخفیف و از بین رفتن دردهای جسمانی شود ضد درد مسکن وجع .
دهی در شهرستان سبزروار

← دردزدا


فرهنگ معین

(مَ کَ ) [ ع . ] (اِ. ) منزل ، محل اقامت . ج . مساکن .
(مُ سَ کِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) تسکین دهنده ، آرام کننده .

(مَ کَ) [ ع . ] (اِ.) منزل ، محل اقامت . ج . مساکن .


(مُ سَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) تسکین دهنده ، آرام کننده .


لغت نامه دهخدا

مسکن . [ م َ ک َ ] (ع اِمص ) سکونت . (مثل ملبس و منکح و مطعم و مشرب ). (یادداشت مرحوم دهخدا). نشست .


مسکن . [ م َ ک َ / م َ ک ِ ] (ع اِ) جای باشش و خانه . (منتهی الارب ).منزل و بیت . ج ، مَساکن . (اقرب الموارد). جای سکونت و مقام . (غیاث ) (آنندراج ). جای آرام . (ترجمان القرآن علامه جرجانی ). آرامگاه . (دهار). جایباش . مقر. مقام .جای . جایگاه . نشیمن : لقد کان لسباً فی مسکنهم آیة جنتان عن یمین و شمال ... (قرآن 15/34).
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیده ٔ هرکبککی مسکن میمی ز دم .

منوچهری .


مسکن شخص تواست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین نیست یکی مسکن .

ناصرخسرو.


شهر علوم آن که در او علیست
مسکن مسکین و مآب و متاب .

ناصرخسرو.


در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم .

ناصرخسرو.


سرای [ اریارق ] فروگرفتند و درها را مهر کردند وآفتاب زرد را چنان شد که گویی مسکن وی در میان نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). مسکن جز وی خانه ها راگویند و مسکن کلی شهرها را گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مسکن ایشان [ زاغ و گرگ ... ] نزد شارع عام بود.(کلیله و دمنه ). علمای پادشاه را باکوه مانند کنند... مسکن شیر و مار... بود. (کلیله و دمنه ).
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم .

خاقانی .


دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانه ٔ باز است .

خاقانی .


شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). مسکن و اسباب و ضیاع در نیشابور داشت و به طوس متوطن بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد.

نظامی .


مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش .

مولوی .


گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر ترا مسکن شدی .

مولوی .


او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است .

سعدی (گلستان ).


- مسکن دادن ؛ ساکن کردن . سکنی ̍ دادن . سکونت دادن .
- مسکن داشتن ؛ ساکن بودن . مسکن کردن . سکنی گزیدن :
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.

ناصرخسرو.


- مسکن ساختن ؛ مسکن گرفتن . خانه ساختن :
ضماندار سلامت شد دل من
که دارالملک عزلت ساخت مسکن .

خاقانی .


- مسکن کردن ؛ سکونت جای گرفتن . جای سکونت اختیار کردن :
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن .

فرخی .


این دل سرگشته همچون لولیان
باز دیگرجای مسکن میکند.

خاقانی .


آنم که اگر کنم به غربت مسکن
مألوف شود مرا بدانسان که وطن .

میرزا عرب ناصح (از آنندراج ).


- مسکن گرفتن ؛ مسکن کردن . سکنی ̍ گزیدن . سکونت کردن . منزل کردن . ساکن شدن .
- مسکن گزیدن ؛ مسکن کردن .

مسکن . [ م َ ک ِ ] (اِخ ) موضعی است به کوفه . (منتهی الارب ). جایی است نزدیک اوانا بر ساحل نهر دجیل و نزدیک دیر جاثلیق . در سال 72 هَ .ق . در این مکان وقعه ای بین عبدالملک بن مروان و مصعب بن زبیر رخ داد که به کشته شدن مصعب انجامید و قبر او در آنجا مشهور است . (از معجم البلدان ).


مسکن . [ م ُ س َک ْ ک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسکین . رجوع به تسکین شود. || دردنشاننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تسکین دهنده و فرونشاننده . (غیاث ) (آنندراج ). آرام ده . (لغات فرهنگستان ). آرام بخش . ساکن کننده . آرام کننده . آرامش دهنده . نشاننده ٔ درد. تسکین ده . آسایش دهنده . ج ، مسکنات .


مسکن . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) صاحب فقر و درویشی . (منتهی الارب ). مسکین شده . (از اقرب الموارد). و رجوع به اسکان شود. || مَرعی مسکن ؛ چراگاه سرسبز و انبوه که شخص در آن احتیاج به کوچ کردن نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). || (اصطلاح فقه ) دراصطلاح فقهی ، آن که بوسیله ٔ عقد سکنی ̍ حق سکونت در محلی را به کسی برگذار می کند. و رجوع به سکنی ̍ شود.


مسکن . [ م َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار، واقع در 20هزارگزی جنوب غربی سبزوار و 7هزارگزی جنوب شرقی راه شوسه ٔ عمومی شاهرود، با 581 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


مسکن. [ م َ ک َ ] ( ع اِمص ) سکونت. ( مثل ملبس و منکح و مطعم و مشرب ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ). نشست.

مسکن. [ م َ ک َ / م َ ک ِ ] ( ع اِ ) جای باشش و خانه. ( منتهی الارب ).منزل و بیت. ج ، مَساکن. ( اقرب الموارد ). جای سکونت و مقام. ( غیاث ) ( آنندراج ). جای آرام. ( ترجمان القرآن علامه جرجانی ). آرامگاه. ( دهار ). جایباش. مقر. مقام.جای. جایگاه. نشیمن : لقد کان لسباً فی مسکنهم آیة جنتان عن یمین و شمال... ( قرآن 15/34 ).
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیده هرکبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
مسکن شخص تواست این فلک ای مسکین
جانت را بهتر ازین نیست یکی مسکن.
ناصرخسرو.
شهر علوم آن که در او علیست
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
در مسکنی که هیچ نفرساید
فرسوده گشت هیکل مسکینم.
ناصرخسرو.
سرای [ اریارق ] فروگرفتند و درها را مهر کردند وآفتاب زرد را چنان شد که گویی مسکن وی در میان نبود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 ). مسکن جز وی خانه ها راگویند و مسکن کلی شهرها را گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). مسکن ایشان [ زاغ و گرگ... ] نزد شارع عام بود.( کلیله و دمنه ). علمای پادشاه را باکوه مانند کنند... مسکن شیر و مار... بود. ( کلیله و دمنه ).
در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم.
خاقانی.
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانه باز است.
خاقانی.
شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفتی. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 291 ). مسکن و اسباب و ضیاع در نیشابور داشت و به طوس متوطن بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد.
نظامی.
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش.
مولوی.
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر ترا مسکن شدی.
مولوی.
او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است.
سعدی ( گلستان ).
- مسکن دادن ؛ ساکن کردن. سکنی ̍ دادن. سکونت دادن.
- مسکن داشتن ؛ ساکن بودن. مسکن کردن. سکنی گزیدن :
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

۱. آرامش‌دهنده؛ آرام‌کننده.
۲. (پزشکی) ویژگی دارویی که درد را آرام می‌کند.


۱. محل سکنی؛ منزل؛ خانه.
۲. جایگاه.


۱. محل سکنی، منزل، خانه.
۲. جایگاه.
۱. آرامش دهنده، آرام کننده.
۲. (پزشکی ) ویژگی دارویی که درد را آرام می کند.

دانشنامه عمومی

مسکن به مکانی با امکانات مکفی برای اقامت گفته می شود که یک یا چند خانوار به عنوان خانمان از آن استفاده کنند. خانه، آپارتمان، خانه سیار و خانه شناور انواع مسکن هستند. با افزایش جمعیت جهان، تأمین مسکن به یکی از مهم ترین دغدغه های اقتصادی-اجتماعی تبدیل شده است. بیشتر دولت ها دارای نهادی شبیه وزارت مسکن هستند و تلاش می کنند از طریق وام مسکن به تأمین مسکن برای شهروندان بپردازند.
مسکن در دولت احمدی نژاد
بحران مسکن آمریکا ۲۰۰۸
مرکز تحقیقات ساختمان و مسکن

(مُسَکِن) تسکین دهنده


دانشنامه آزاد فارسی

مُسَکِّن (analgesic)
(یا: دَرْدبَر) عامل تسکین دهندۀ درد. داروهای غیرمخدر، مانند آسپیرین، پاراستامولو داروهای غیراستروئیدی ضد التهاب، دردهای اسکلتی ـ عضلانی را تسکین و التهاب را در بافت های نرم کاهش می دهند. درد زمانی احساس می شود که تحریکات الکتریکی از رشته های اعصاب محیطی به طناب نخاعی، و از آن جا به مغز می رسد. بی دردی موقت یا دایم ممکن است براثر تزریق داروی بیهوشی به یک عصب یا قطع آن عصب ایجاد شود. تولید اندورفین ها، مخدرهای طبیعی بدن، را با روش هایی مانند آرمیدگی و پسخوراند زیستی دستکاری می کنند، برای رهایی از درد شدید، مثل دردهای مراحل آخر سرطان، دَردبَرهای مخدر ضروری اند. پژوهشگران امریکایی در ۱۹۶۶ دریافتند که برخی از دردبرها بر زنان مؤثرترند و تسکین طولانی تری ایجاد می کنند.

فرهنگ فارسی ساره

آرام بخش، خانه، سرپناه


فرهنگستان زبان و ادب

[پزشکی] ← دردزدا

واژه نامه بختیاریکا

( مُسکن ) تاسا؛لونا

پیشنهاد کاربران

Sedative

باششگاه ، در تاجیکستان به معنی محل اقامت و مسکن

مُسَکِّن به معنای تسکین دهنده ، آرامبخش
مَسکَن به معنای خانه ، محل سکونت

در اوستا " شینت " یعنی مسکن ، زیستگاه ، کاشانه .

واژه ایرانی است چون :
واژه امروزین اسکان به دست آمده از لغت سغدی اسکا əskəw* که در متن های بازمانده از این زبان به معنای ساکن شدن اقامت کردن to dwell ثبت شده است. بدینسان روشن میشود واژگان عربی مسکن مسکونی سکونت جعلی هستند.



*پیرس: An Introduction to Manichean Sogdian by Harvard University




آرام بخش

داروییی برای بی حس کردن درد

painkiller
داروی مسکن

barbiturate


کلمات دیگر: