زند
فارسی به انگلیسی
Zand:exposition of the Avesta, commentary
exegesis, interpretation
فرهنگ اسم ها
معنی: بزرگ، عظیم، ( = ژند ) شرح و بیان و گزارش، ( در ادیان ) مجموعه ی تفسیر اَوِستا به زبان فارسی میانه، ( اَعلام ) زند [= زندیه] سلسله ی پادشاهی ایران [، قمری] که به وسیله ی کریم خان تأسیس شد و با کشته شدن لطفعلی خان به دست آقای محمّدخان پایان یافت
(تلفظ: zand) (= ژند) (در اوستا) به معنی شرح و بیان و گزارش ؛ (در قدیم) بزرگ ، عظیم ؛ (در ادیان) مجموعهی تفسیر اَوِستا به زبان فارسی میانه ؛ (در اعلام) شعبهای از قبیلهی لاق که سلسلهی ' زندیان ' (زندیه) از آن شعبه بودند .
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - ساعد بند دست . ۲ - استخوانهای ساعد . یا زند اسفل استخوانی است دراز که در داخل زند اعلی ما بین قرقره استخوان بازو ( در بالا ) و استخوانهای مچ دست ( در پایین ) واقع شده است این استخوان دارای یک تنه و دو انتها است . تنه اش کاملا مستقیم نیست و دارای انحنایی است که تقعرش متوجه جلو است . استخوان مذبور به اتفاق استخوان زند اعلی که در خارج آن قرار دارد استخوان بندی ساعد را به وجود می آورد . یا زند اعلی استخوانی است دراز که در داخل زند اسفل قرار دارد و به اتفاق آن در استخوان بندی ساعد شرکت میکند . انتهای تحتانی زند اعلی درشت تر از انتهای تحتانی زند اسفل است این استخوان نیز دارای یک تنه و دو انتهاست سر استخوان مذکور دارای یک سر و یک گردن و یک تکمه دو سری است . انتهای تحتانی آن درشت تر و به شکل منشور شش سطحی است ذوراسین کعبره .
ویتی است در جنوب غربی هلند بر کنار دریای شمال واقع است .
فرهنگ معین
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) ساعد، بنددست .
( ~. ) (ص . ) ۱ - بزرگ ، عظیم . ۲ - نیرومند.
(زَ ) (اِ. ) ۱ - تفسیر، شرح . ۲ - تفسیر اوستا.
( ~.) (اِ.) 1 - آهنی که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد، چخماخ . 2 - چوب آتش زنه که آن ر ا بر چوب دیگر سایند تا آتش بوجود بیاید. چوب بالایین را «زند» و چوب زیرین را «پازند» نامند.
( ~.) [ ع . ] (اِ.) ساعد، بنددست .
( ~.) (ص .) 1 - بزرگ ، عظیم . 2 - نیرومند.
(زَ) (اِ.) 1 - تفسیر، شرح . 2 - تفسیر اوستا.
لغت نامه دهخدا
زند. [ زَ ن َ ](ع اِ) خرقه ای که در کس ناقه نهند تا بر بچه ٔ غیرمهربان گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
نهادم ترا نام دستان زند
که با تو بدر کرد دستان و بند.
بهم بسته در پای پیلان زند.
چو خشت دلیران و خم کمند.
- زند رزم ؛ جنگ بزرگ. ( ناظم الاطباء ).
- زند فیل ؛ فیل بزرگ. ( ناظم الاطباء ).
- زنده پیل ؛ پیل بزرگ. ( آنندراج ). ژنده پیل. فیل بزرگ که معرب آن زندبیل است. رجوع به ترکیب قبل شود.
زند. [ زِ ] ( اِ )به زبان فرس قدیم بمعنی جان باشد که روح حیوانی است و از این جهت است که ذی حیات را زنده خوانند. ( برهان ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به زنده شود.
زند. [ زَ ] ( اِ ) آهنی را گویند که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد و به ترکی چخماق خوانند. ( برهان ). آهن چخماق را گویند.( فرهنگ جهانگیری ).... اما در عربی نیز بمعنی آتش زنه آمده. ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). چخماق وآتش زنه یعنی قطعه ای آهن که چون بر سنگ زنند از آن آتش برجهد. ( ناظم الاطباء ). آهن که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد. چخماق. ( فرهنگ فارسی معین ) :
به زند ماند طبعم جهنده زو آتش
عدوت سوخته بادا، به آتش زندم.
یا سوخته تر باشد یا زند شکسته.
خرمن غم سوزد آن آتش جسته ز زند.
زند. [ زِ ] (اِ)به زبان فرس قدیم بمعنی جان باشد که روح حیوانی است و از این جهت است که ذی حیات را زنده خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنده شود.
به زند ماند طبعم جهنده زو آتش
عدوت سوخته بادا، به آتش زندم .
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
یا سوخته تر باشد یا زند شکسته .
سوزنی (ایضاً).
غنچه ٔ گل شد چنانک کز زند آتش جهد
خرمن غم سوزد آن آتش جسته ز زند.
سوزنی (ایضاً).
|| چوبی باشد که خرّادان بر بالای چوب دیگر گذارند و چوب زیرین را مانند بر ماه به عنف بگردانند تا از آن هردو چوب آتش بهم رسد و چوب بالا را زند و پایین را پازند خوانند. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا)(از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).در عربی چوب بالایین را زند و چوب زیرین را زندة و هر دو را زندان گویند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به دزی ج 1 ص 606 شود. || درخت مورد را نیز گفته اند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بهمه ٔ معانی رجوع به ماده ٔ بعد معنی سوم و چهارم و مورد شود.
زند. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گنجگاه است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زند. [ زَ ] (اِخ ) دهی است به بخارا. از آن ده است احمدبن محمدبن عازم و از آن است ثوب زندپیچی . (منتهی الارب )(آنندراج ). دهی است در بخارا. (ناظم الاطباء). || کوهی است به نجد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
زند. [ زَ ] (اِخ ) نام پهلوانی بوده تورانی که وزیر سهراب بن رستم بود و رستم او را به یک مشت کشت و او را زنده هم می گویند. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنده و زنده رزم شود.
زند. [ زَ ] (اِخ ) نام طایفه ای از الوار که کریم خان و تنی چند از آن طایفه حکومت ایران یافتند و مردمانی دلیربوده اند و آخرین ایشان لطفعلیخان زند بوده . (انجمن آرا) (آنندراج ). نام طایفه ای از لرها که کریم خان و اخلاف وی از آن طایفه اند و قبل از قاجاریه در ایران مدتی سلطنت کردند. (ناظم الاطباء). رجوع به زندیه شود.
خصم چو برگ رزان زرد بپا اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند.
عطار.
رجوع به ترکیب زند اسفل و زند اعلی شود.
- زند اسفل ؛ یکی از دو استخوان ساعد که بزرگتر از زند اعلی است . انتهای این استخوان از یکسو آرنج را تشکیل می دهد و از سوی دیگر که به مچ دست متصل میشود و امتداد آن به انگشت کوچک دست منتهی می گردد. (از لاروس ). استخوانی است دراز که در داخل زند اعلی مابین قرقره ٔ استخوان بازو (در بالا) واستخوانهای مچ دست (در پایین ) واقع شده است . این استخوان دارای یک تنه و دو انتها است . تنه اش کاملاً مستقیم نیست و دارای انحنایی است که تقعرش متوجه جلو است . استخوان مزبور به اتفاق زند اعلی که در خارج آن قرار دارد، استخوان بندی ساعد را بوجود می آورند. (فرهنگ فارسی معین ).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زند اعلی ؛ استخوان دیگر ساعد که از زند اسفل کوچکتر است و امتداد انتهای آن به انگشت بزرگ یا ابهام منتهی می گردد. (از لاروس ). استخوانی است دراز که در خارج زند اسفل قرار دارد و به اتفاق آن در استخوان بندی ساعد شرکت می کند. انتهای تحتانی زند اعلی درشت تر از انتهای تحتانی زند اسفل است . این استخوان نیز دارای یک تنه و دو انتها است . سر استخوانهای مذکور دارای یک سر و یک گردن و یک تکمه ٔ دو سری است . انتهای تحتانی آن درشت و بشکل منشور شش سطحی است . ذورأسین . کعبره . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ترکیب قبل و دزی ج 1 ص 606 شود.
- طویل الزندین ؛ آنکه استخوانهای هر دوزراع آن بلند و بزرگ باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| چوب یا آهن آتش زنه و این بالایین است ، اما چوب یا سنگ زیرین را زندة بالتاء گویند و قیل : هما زندان اذا اجتمعاو لایقال زندتان . ج ، زِناد، ازند، ازناد. منه : تقول لمن اعانک ورت بک زنادی ؛ یعنی روشن شد بتو و آتش گرفت زناد من و این کنایه از نجح مرام است . || درختی است خاردار. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به لغت شام غار را نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
زند. [ زَ ] (ع مص ) پر کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آتش برآوردن از آتش زنه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
زند. [ زَ ن َ ] (ع مص ) تشنه گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
نهادم ترا نام دستان زند
که با تو بدر کرد دستان و بند.
فردوسی .
دو بازو به زنجیرها کرده بند
بهم بسته در پای پیلان زند.
اسدی .
همه یشک و خرطوم پیلان زند
چو خشت دلیران و خم کمند.
اسدی .
- زند پیل ؛ پیل عظیم . معرب است . (منتهی الارب ). مأخوذ از فارسی ، فیل بزرگ و عظیم الجثه . (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی ژنده پیل ؛ فیل بزرگ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به المعرب جوالیقی ص 176، نشوءاللغة ص 91 و البیان و التبیین ج 1 ص 121 شود.
- زند رزم ؛ جنگ بزرگ . (ناظم الاطباء).
- زند فیل ؛ فیل بزرگ . (ناظم الاطباء).
- زنده پیل ؛ پیل بزرگ . (آنندراج ). ژنده پیل . فیل بزرگ که معرب آن زندبیل است . رجوع به ترکیب قبل شود.
جادویی ها کند شگفت و عجیب
هست و استاش زنداستا نیست .
خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی .
فرستاد زندی به هر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری .
فردوسی .
مهان و کهان را همه خواند پیش
همه زند و استا نهاده به پیش .
فردوسی .
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی .
فردوسی .
زندوافان بهی ، زند ز بر برخوانند
بلبلان وقت سحر زیر و ستا جنبانند.
منوچهری .
ای خوانده کتاب زند و پازند
زین خواندن زند تا کی و چند.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشتست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت .
ناصرخسرو.
کوه نفشت که کتاب زند که زردشت آورد آنجا نهاده بود، هم بنزدیک اصطخر است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128). و اشتقاق زندقه از کتاب زند است که زردشت آورده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62).
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
سنائی .
صورت و حرف از قضا بگرداند
حبذا زند و مرحبا پازند.
انوری .
بر گل نو بلبلک مطربی آغاز کرد
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زند و اوستا در آستین به تماشا
می شد و زآن بی خبر که من نگرانم .
سوزنی .
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کآن چه زند است وچه آتش
کزو پازند و زند آمد مسما.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 27).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان «بسم » رقم ساختن .
خاقانی .
بی حرمتی بود نه حکمتی که گاه درد
زند مجوس خواند و مصحف برابرش .
خاقانی .
زند گشتاسبی بجز تو که خواند
زنده دار کیان بجز تو نماند.
نظامی .
زند زردشت ، نغمه ساز بر او
مغ چو پروانه ، خرقه باز بر او.
نظامی .
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند.
(بوستان ).
وگر زند مغ آتشی برزند
ندانم چراغ که برمی کند.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 صص 1666 - 1667، خرده اوستا صص 25 - 26، و یسنا ص 36 و ایران در زمان ساسانیان ص 89، فرهنگ ایران باستان ص 7 و 20،مزدیسنا و ترکیبهای این کلمه شود.
- زندآور ؛ بمعنی حلال است که نقیض حرام باشد. (برهان ). یعنی آنچه در زند آمد. کنایه از حلال است ضد حرام . (انجمن آرا) (آنندراج ). حلال را گویند و آن ضد حرام است . (فرهنگ جهانگیری ). حلال . ضد حرام . مشروع .(ناظم الاطباء).
- || آزادبخت . (ناظم الاطباء).
- زَنداَستا ؛ مخفف زند و اوستا است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نام کتاب زردشت باشد که به اعتقاد او آسمانی است و آن را «زند وستا» هم خوانند. (برهان ) (آنندراج ). لقب کتاب آسمانی شت زردشت . (ناظم الاطباء). نام کتابی در احکام دین آتش پرستی از مصنفات ... زرتشت . (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به زند، اوستا و مزدیسنا شود.
- زَنداَوِستا ؛ در زندوستا بیاید. (آنندراج ). لقب کتاب شت زردشت ، نخستین فصل از این کتاب . (ناظم الاطباء).
- زَندَستا ؛ زَندَستان کتاب زند. (ناظم الاطباء). رجوع به زند و اوستا شود.
- زند مجوس ؛ تفسیر کتاب دینی زردشتیان :
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان داده ام به هفت عروس .
نظامی .
- زند و است ؛ زند واوستا :
چو راه فریدون شود نادرست
نباید به گیتی همی زند و است .
فردوسی .
جهاندار یک شب سر و تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است .
فردوسی .
رجوع به زند و اوستا شود.
- زَندُ و اَستا ؛ زند و اوستا. (فرهنگ فارسی معین ) :
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت .
فردوسی .
توئی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست با زردشت و نیرانش .
خاقانی .
رجوع به ترکیب زند و اوستا شود.
- زَند و اَوِستا ؛ «اوستا» کتاب دینی زردشت و «زند» تفسیر و گزارش آن در زبان پهلوی . توضیح اینکه در ادبیات فارسی این هر دو کلمه جمعاً بمعنی اوستا بکار رفته است . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زند و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
- زند و پازند ؛ مراد کتاب «زند»و «پازند» است . رجوع به زند و پازند شود.
- || وقتی صاحب برهان کلمه ای را از زند و پازند می گوید مرادش هزوارش ، یعنی کلمات سریانی داخل شده در پهلوی است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زَندَوَست یا زَندَوَستا ؛ لقب کتاب شت زردشت . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زَندوَستا ؛ زَندُوسَتا. بر وزن و معنی زند استا است که نام کتاب زردشت باشد و به زعم او کتاب آسمانی است و به او نازل شد. (برهان ). بمعنی زنداستا است . (فرهنگ جهانگیری ). زندوست . (ناظم الاطباء). و زند و استا بمعنی کتاب زند است و بعضی ترجمه ٔ زند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زندوستا خواستند.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زندوستا .
خاقانی .
رجوع به زند و اوستا، مزدیسنا، فرهنگ جهانگیری ، انجمن آرا و آنندراج شود.
- زَندوَندید ؛ نسک هشتم از کتاب زردشت . (آنندراج ). فصل هشتم از کتاب شت زردشت . (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود.
|| بعضی گویند نام صحف ابراهیم است و بعضی گویند زند و پازند دو نسک اند از صحف ابراهیم یعنی دو قسم از اقسام آن . (برهان ). صحف حضرت ابراهیم خلیل . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
دو تکه چوب که آنها را به هم میساییدند تا آتش تولید شود؛ چوب آتشزنه. Δ چوب بالایی را زند و چوب زیری را پازند میگفتند.
تفسیر و شرح اوستا به زبان پهلوی ساسانی.
۱. عظیم؛ بزرگ.
۲. نیرومند.
هریک از دو استخوان ساعد.
〈 زند اعلی: (زیستشناسی) یکی از دو استخوان ساعد که بلندتر است.
〈 زند اسفل: (زیستشناسی) یکی از دو استخوان ساعد که کوتاهتر است.
هریک از دو استخوان ساعد.
* زند اعلی: (زیست شناسی ) یکی از دو استخوان ساعد که بلندتر است.
* زند اسفل: (زیست شناسی ) یکی از دو استخوان ساعد که کوتاه تر است.
دو تکه چوب که آن ها را به هم می ساییدند تا آتش تولید شود، چوب آتش زنه. &delta، چوب بالایی را زند و چوب زیری را پازند می گفتند.
۱. عظیم، بزرگ.
۲. نیرومند.
دانشنامه عمومی
دودمان زندیان
طایفهٔ زند
زند (اوستا)، گونه ای تفسیر کتاب اوستا
بخش زند
زند بالایی
زند پایینی
فهرست شهرهای ایران
دانشنامه آزاد فارسی
(واژۀ فارسی، به معنای توضیح، شرح) ترجمه و تفسیر اوستا به زبان پهلوی. در دورۀ اشکانیان و پس از آن در عهد ساسانیان، زبان اوستایی زبان مرده ای به شمار می رفت که فقط موبدان آن را می آموختند. از این رو کل کتاب اوستا در دورۀ ساسانیان به زبان زندۀ آن روزگار، فارسی میانه، ترجمه شد. این ترجمه ها تحت اللفظی و اغلب وفادار به نحو اوستایی بود و از آن جا که ترتیب قرارگرفتن واژه ها در جمله در این دو زبان متفاوت است، نتیجۀ کار ترجمه ای خام، ناآزموده و اغلب مبهم و گنگ بود. بنابراین شرح و تفسیری نیز همراه متن تهیه می شد که در واقع ترجمه ای آزاد از متن اوستایی به زبان فارسی میانه بود و زند خوانده می شد. زندِ همۀ قطعات اوستا در دست نیست. اما به یقین در دورۀ ساسانی وجود داشته است. امروز زند یَسْنْ ها، که شامل گاهان نیز می شود، ویسْپَرَد، وَندیدا، خرده اوستا، هیربدستان، نیرنگستان و اَوْگَمدَیچا در دست است. برای پیشوایان روحانی متأخرتر زردشتی، زند، که ترجمۀ متن های مقدس به زبان فارسی میانه همراه با شرح و تفسیر بوده، قداست خاصی داشته است و از این رو موبدان زردشتی آن را منبعی ملهم از عالم غیب تلقی می کردند و تمایزی میان متن اوستا و زند آن قایل نبودند و همۀ اوستا را بیت به بیت یا جمله به جمله، همراه با زند آن به خاطر می سپردند. بدین سبب اصطلاح «اوستا و زند» و «زند و اوستا» مکررّاً با هم در متن های پهلوی به کار رفته است. اما زندیگ (منسوب به زند) و صورت معرب آن، زندیق، دراصل به معنای کسی است که کتاب دینی (اوستا) را برخلاف موازین شرعی ترجمه و تأویل می کند.
پیشنهاد کاربران
اما زند در زبان عربی که در زمان هایی قدیم تر از فارسی به عاریه گرفته شده است به معنی چوبِ آتش زنه است. یعنی چوبی که بر چوب دیگر نهند و با چرخش آن آتش ایجاد کنند. و این معنی صحیح تر است، به ویژه اگر به ترکیب "زند و پازند" توجه کنیم . "پازند" به معنی چوب دیگری است که برای ایجاد آتش به عنوان پایه در زیر "زند" قرار می گیرد و از این رو "پازند" خوانده می شود. نام گذاری کتاب های زرتشت به ( زند و پازند ) نیز با همین برداشت است، یعنی کتاب هایی که از آنها آتش برمی خیزد.
سنگ چخماق. آهن؟ چوب؟ یا سنگ؟. همه یا هیچ کدام.
به موجب پیمان اتحاد سه لر
ما بین
تشمال کریم خان زند لر ملایر همدان
و ابوالفتح خان لر بختیاری حاکم اصفهان
و علی مردان خان لر لرستان فیلی*پیلی. پهلوی*
سلسله لر زند در ایران پایه گذاری شد
تشمال::رئیس ایلات قوم لر
کسی که آتش قوم لر را روشن نگه می دارد
*اجاق*
کا سی ها از اجداد قوم لر لرستان هستند
و بیشترین آثار کشف شده در لرستان بزرگ
از قوم کاسی لر است و اشیاء بدست آمده در موزه ملی ایران قرار دارد
قوم لر::تنها قومی از ایران که یک بخش از موزه ی ملی
به نام آن ثبت شده
موزه ملی ایران بخش لرستان بزرگ
لرستان بزرگ
( پیشکوه. پشتکوه*ایلام*. همدان
. باختران*بختیاری. باختیاران*. لرستان فیلی عراق*پیلی* )
چهارمال بختیاری. خوزستان. کهگیلویه. بویراحمد
. فارس. کرمان. لرممسنی سیستان. قم. قزوین. سوادکوه. خلیل شهر. کلاردشت. خراسان شمالی. سیاه منصور. ابهر. مرکزی. هرمزگان. تهران. رودبار. کرمانشاه ( کرمانجاه )
ایل لر لک
ایل لر فیلی
ایل لر شول
ایل لر منجایی
ایل لر کرمانج
ایل لر بختیاری
ایل لر ممسنی*محمد حسینی*
ایل لر لیراوی
ایل لر شبانکاره
ایل کی لر*کلهر*
ایل لر حسنکیفا
. .
. .
. . .
. .
ایل لر زنگنه بختیاری
محل تولد زنگنه در شهر لرنشین شوشتر
او حاکم دشت میشان بود ( دشت آزادگان. استان لر نشین میسان عراق . شوش. شاوور*شاهپور. شوول* )
روستای قمشه لر زنگنه در کرمانشاه
دهستان زنگنه لر ملایر
تیره بختیاروند زنگنه در کرمانشاه
شهر زنگنه شهرستان ملایر محل
تولد کریم خان لر
کریم خان خود را لر معرفی کرد
بعضی از تاریخ دانها به دروغ او را کرد لک معرفی کردند