کلمه جو
صفحه اصلی

رفیع


مترادف رفیع : بلند، مرتفع، بلندپایه، بلندقدر، جلیل، شامخ، منیع، والا

برابر پارسی : بلند پایه، والا، بلند بالا، افراشته، بالا بلند، برجسته، بلند

فارسی به انگلیسی

elevated


eminent, elevated, high, tall, towering, lofty, magnificent

high, lofty, magnificent, tall, towering


فارسی به عربی

عالی , ناطحة السحاب

فرهنگ اسم ها

اسم: رفیع (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: rafie) (فارسی: رفيع) (انگلیسی: rafie)
معنی: افراشته، مرتفع، بلند، ( به مجاز ) با اهمیت، ارزشمند، عالی، از نام های پروردگار، ( اَعلام ) نام شهری در شهرستان دشت آزادگان، در استان خوزستان

(تلفظ: rafie) (عربی) افراشته ، مرتفع ، بلند ؛ (به مجاز) با اهمیت ، ارزشمند ، عالی .


مترادف و متضاد

بلند، مرتفع


بلندپایه، بلندقدر، جلیل، شامخ، منیع، والا


high (صفت)
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد

lofty (صفت)
بزرگ، بلند، عالی، مرتفع، علی، ارجمند، بلند پایه، رفیع

sublime (صفت)
عالی، عرشی، والا، بلند پایه، رفیع، برین

۱. بلند، مرتفع
۲. بلندپایه، بلندقدر، جلیل، شامخ، منیع، والا


فرهنگ فارسی

(حاج آقا ) رضا ملقب به قائم مقام (الملک )بن ملا مهدی شریعتمدار بن (حاج ملا ) رفیع شریعتدار گیلانی از رجال دوره رضا شاه پهلوی و محمد رضا شاه پهلوی ( ف.۱۳۴۲ ه.ش./ ۱۳۸۳ ه.ق./ ۱۹۶۳ م. )وی در سال ۱۳۳۴ ه.ق.از رشت بتهران آمد .در دوران سلطنت رضا شاه پهلوی مدتی ریاست ادراه سیاسی وزارت جنگ را بر عهده داشت و دوازده دوره از بندر پهلوی رشت و طالش بوکالت مجلس انتخاب گردید و چند دوره نیز سناتور انتصابی بود .
بلند، بلندپایه، بلندمرتبه، بلندقدر، شریف

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بلند، مرتفع . ۲ - بلند - قدر.

لغت نامه دهخدا

رفیع. [ رَ ] ( ع ص ) شریف و بلند قدر و مرتبه. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نافس. ( از المنجد ). شریف. سامی. عالی. بلندپایه. بلندقدر. ( یادداشت مؤلف ). بلند و برین و عالی و افراخته. ( ناظم الاطباء ). بلند. مرتفع. ( فرهنگ فارسی معین ). مرتفع. شامخ. شاهق. برشده. برداشته. ببالاشده. ( یادداشت مؤلف ). شریف. سامی. عالی. بلند : از باغهای خرم و بناهای جانفزا و کاخ های رفیع.... به چهار پنج گز زمین بسنده کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383 ). کس را زهره نباشد که بر رای رفیع خداوند اعتراض کند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ).
ز تعظیم وجلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
هر که نفسی شریف... دارد خویشتن را از محل... به منزلتی رفیع می رساند. ( کلیله و دمنه ). هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. ( کلیله ودمنه ).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم.
سوزنی.
قلعه ای است در میان آبی بسیار در تندی کوهی رفیع و جایی منیع بنیاد نهاده. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 274 ).
از گل آن روضه باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع.
نظامی.
منصب قضا پایگاهی منیع است و جایگاهی رفیع. ( گلستان ).
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی.
سعدی ( بوستان ).
- رفیعالدرجات ؛ دارای درجه هایی عالی و بلند. ( ناظم الاطباء ).
- رفیعالشان ؛ از القاب شاهزادگان و امرای بزرگ. ( ناظم الاطباء ).لقب شاهزادگان. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
علی بن عبیداﷲ صادق
رفیعالشأن امیر صادق الظن.
منوچهری.
- رفیعالقدر ؛ رفیعالمقدار. بلنداندیشه و بلندمرتبه در قدرت. ( ناظم الاطباء ).
- رفیعالمقدار ؛ رفیعالقدر. بلنداندیشه. بلندمرتبه در قدرت. ( ناظم الاطباء ).
- رفیعقدر ؛ بلندپایه. عالی مقام : در روزگار خلافت متقی رفیعقدر و عالی مرتبه شد. ( تاریخ قم ص 233 ).
- رفیعمقدار ؛ رفیعقدر. بلندپایه. والامقام : گلزار از آثار پادشاه رفیعمقدار بر صورتی طراوت پذیرد. ( حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 323 ).... آثار خواقین رفیعمقدار تواند بود. ( حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322 ).
- بنیان رفیعالارکان ؛ بنایی که ستونهای آن بسی بلند باشد.( ناظم الاطباء ).

رفیع. [ ر ] (اِخ ) یا رفیع جیلانی (گیلانی ). رفیعالدین محمدبن فرج گیلانی متوفی به سال 1160 هَ . ق . از شارحین نهج البلاغه و یکی ازعلما و زهاد بود و در شهر مشهد مقدس تدریس می نمود وصاحب فهرست معارف نوشته که این شرح [شرح نهج البلاغه ]جامع میان شرح ابن ابی الحدید و شرح ابن میثم بحرانی است . (فهرست کتابخانه سپهسالار ج 2 صص 133 - 134).


رفیع. [ رَ ] (اِخ ) یا رفیع گنجوی .از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری آذربایجان است . (دانشمندان آذربایجان ص 160 به نقل از حدیقة الشعراء).


رفیع. [ رَ ] (اِخ ) یارفیع لنبانی ، رفیعالدین مسعود لنبانی اصفهانی ، شاعرمعروف ایرانی در اواخر قرن ششم هجری قمری است . مولداو لنبان اصفهان است . وی فخرالدین زیدبن حسن حسینی از خاندان نقبای ری و قم و رکن الدین مسعودبن صاعد ازآل صاعد (اصفهانی ) و عمیدالدین اسعدبن نصر وزیر اتابک سعد زنگی را مدح گفته . دیوان او را شامل ده هزار بیت نوشته اند ولی آنچه موجود است کمتر از این شمار است . (فرهنگ فارسی معین بخش اعلام ). عوفی در ضمن شرح حال وی اشعاری نیز نقل کرده است که از آن جمله است :
یار گلرخ ز در درآمد مست
دسته ای از گل شکفته بدست
چهره بی خنده همچو گل خندان
چشم بی باده همچو نرگس مست
گرد عارض ز خط بنفشه ستان
زلف را داده چون بنفشه شکست
همچو سوسن زبان خود بگشاد
به حدیثی دلم چو غنچه ببست
گرچه ننشست همچو سرو از پای
ایستاده به باغ دل بنشست
گفتم ای دل چه گویمش دل گفت
از ظریفیش هر چه گویی هست .

(از لباب الالباب چ ادوارد براون ج 2 ص 400).


رجوع به فهرست کتابخانه ٔ سپهسالار ج 2 ص 9 و 603 و سبک شناسی ج 3 ص 168 و شدالازار ص 526 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1041 و آثار البلاد ذیل ماده ٔ لنبان و آتشکده ٔ آذر چ دکتر شهیدی ص 182 و تذکرة الشعراء چ لیدن ص 157، 155 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و صبح گلشن ص 183 و ریحانة الادب ج 3 ص 410 و تذکره ٔ خوشگو و فرهنگ سخنوران شود.

رفیع. [ رَ ] (ع ص ) شریف و بلند قدر و مرتبه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). نافس . (از المنجد). شریف . سامی . عالی . بلندپایه . بلندقدر. (یادداشت مؤلف ). بلند و برین و عالی و افراخته . (ناظم الاطباء). بلند. مرتفع. (فرهنگ فارسی معین ). مرتفع. شامخ . شاهق . برشده . برداشته . ببالاشده . (یادداشت مؤلف ). شریف . سامی . عالی . بلند : از باغهای خرم و بناهای جانفزا و کاخ های رفیع.... به چهار پنج گز زمین بسنده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). کس را زهره نباشد که بر رای رفیع خداوند اعتراض کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
ز تعظیم وجلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران .

ناصرخسرو.


هر که نفسی شریف ... دارد خویشتن را از محل ... به منزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه ). هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله ودمنه ).
مقام دولت و اقبال را مقیم تویی
زهی رفیعمقام و خهی شریف مقیم .

سوزنی .


قلعه ای است در میان آبی بسیار در تندی کوهی رفیع و جایی منیع بنیاد نهاده . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 274).
از گل آن روضه ٔ باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع.

نظامی .


منصب قضا پایگاهی منیع است و جایگاهی رفیع. (گلستان ).
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی .

سعدی (بوستان ).


- رفیعالدرجات ؛ دارای درجه هایی عالی و بلند. (ناظم الاطباء).
- رفیعالشان ؛ از القاب شاهزادگان و امرای بزرگ . (ناظم الاطباء).لقب شاهزادگان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
علی بن عبیداﷲ صادق
رفیعالشأن امیر صادق الظن .

منوچهری .


- رفیعالقدر ؛ رفیعالمقدار. بلنداندیشه و بلندمرتبه در قدرت . (ناظم الاطباء).
- رفیعالمقدار ؛ رفیعالقدر. بلنداندیشه . بلندمرتبه در قدرت . (ناظم الاطباء).
- رفیعقدر ؛ بلندپایه . عالی مقام : در روزگار خلافت متقی رفیعقدر و عالی مرتبه شد. (تاریخ قم ص 233).
- رفیعمقدار ؛ رفیعقدر. بلندپایه . والامقام : گلزار از آثار پادشاه رفیعمقدار بر صورتی طراوت پذیرد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 323).... آثار خواقین رفیعمقدار تواند بود. (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص 322).
- بنیان رفیعالارکان ؛ بنایی که ستونهای آن بسی بلند باشد.(ناظم الاطباء).
- مکان رفیع ؛ جای بلند. (ناظم الاطباء).
- || بلندآواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
|| بلندکننده . بردارنده . (مهذب الاسماء). || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (یادداشت مؤلف ).

رفیع. [ رُ ف َ ] (اِخ ) ابوالعالیه ٔ ریاحی تابعی است . (منتهی الارب ). رجوع به ابوالعالیه ٔ الریاحی شود.


رفیع. [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پاطاق بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین . سکنه ٔ آن 150 تن . آب آن ازسرآب ماراب است . محصولات عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات و توتون و صیفی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


فرهنگ عمید

۱. بلند، مرتفع.
۲. [مجاز] بلندپایه، بلندمرتبه، باارزش.

دانشنامه عمومی

رفیع می تواند به موارد زیر اشاره کند:
رضا رفیع (رضا شریعت زاده گیلانی) ملقب به «قائم مقام الملک» یکی از رجال سیاسی ایران در دوره قاجار و پهلوی
میرزا خلیل رفیع کوچک ترین فرزند حاج ملا رفیع شریعتمدار گیلانی (از مجتهدین طراز اول ایران در عصر ناصری) و از مشروطه طلبان گیلان
جلال رفیع نویسنده، طنزپرداز و روزنامه نگار ایرانی
فرامرز رفیع پور نویسنده و جامعه شناس ایرانی
محمد رفیع روزه دار، یکی از شاعران بخش کوخرد شهرستان بستک در غرب استان هرمزگان در جنوب ایران
محمد رفیع اشعری از عودسازان ایرانی
میرزامحمد رفیع معروف به رفیع خان و متخلص به باذل مشهدی از امرا و پارسی گویان شبه قاره هند

فرهنگ فارسی ساره

افراشته، برجسته، بلند، والا


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی رَفِیعُ: بلند
معنی مُبِین: ظاهر و آشکار - روشن (کلمه مبین اسم فاعل از باب إفعال است که ماضی آن ابان - به معنی ظاهر و جلوهگر شد - میباشد . و معنای"تِلْکَ ءَایَاتُ ﭐلْکِتَابِ ﭐلْمُبِینِ " این است که : این آیات بلند مرتبه و رفیع القدر آیات کتابی است که از ناحیه خدای سبحان بودنش ظ...
ریشه کلمه:
رفع (۲۹ بار)

پیشنهاد کاربران

اسنی

رَفیع بمعنای بالا برنده است و بر وزن فَعیل از ریشه ر - ف - ع است و در اصطلاح عام بمعنی رفع کننده است.

بزرگی، پیشرفت در مقامات والا. بالایی ، مقامات بالا در جامعه

مهربان باسخاوتمند ، بلند، مرتفع


کلمات دیگر: